داستان کوتاه بوم حسادت | حدیث (دیان) کاربر انجمن دیوان
خلاصه کتاب
خلاصه:
دخترکی نقاش قلممو را به رقص درآورد و طرحی زیبا را بر روی بوم کشید.
چرخش قلمش بر روی بوم به راستی معجزه میکرد، رنگها گویی جانی تازه میگرفتند و در صفحهی نقاشی به خودنمایی میپرداختند؛ اما صدایی روح دخترک را آزار داد و آن صدا چنین میگفت: «اسم خودت را نقاش گذاشتهای دختر؟»
عجیب بود، مگر نقاشیهایش طبیعیتر از هر چیزی نبود؟ آیا در پشت آن کلمات پر از انرژی منفی میتوانست دلیلی نهفته باشد؟
مقدمه:
من به جایی رسیدهام که تو آرزویش را داشتی، این نه تقصیر توست و نه گناه من.
شنیدن حرفهایی با انرژی منفی حق من نیست و تو مستلزم نظر دادن به کارهایم نیستی. گاهی میتوان سکوت کرد، میتوان راهش را پیدا و تلاش کرد، میتوان به جای حسادت به تشویق پرداخت، تو مقامی را داری که من ندارم و من هنری که تو نیاموختهای.
همه ما با دیگری تفاوتی داریم و این بسیار خوب است؛ چرا که میتوانیم به جای رقابت، به تشویق و عشقورزی بپردازیم.