داستان کوتاه اعصاب لنگه به لنگه | حدیث آمهدی (دیان) کاربر انجمن دیوان
خلاصه کتاب
خلاصه:
بد شناسی عاشقش شده بود. انگار از هیچ طرف راهی برای فرار از این عشقِ اشتباه وجود نداشت، حتی اگر از حالا مواظب بود کاری نکند از دفتر رئیس تا زیر دوش آب گرم فقط بد شناسی او را همراهی و اتفاقات سهمگینی را پیش پایش پرتاب میکرد.
ساعتها به آرامی میخندیدند و او هر لحظه از این روزِ تمام نشدنی سرختر میشد و مشتهایش را محکمتر گره میزد.
جانش به لب آمد، گردن بد شانسی را گرفت و آنقدر فشرد تا بالاخره...
بالاخره چی؟ میخواهید بگید بد شانسی دیگه طلاقش میده؟ مقدمه:
سرنوشتش با سایهای به رنگِ شومی از شانس پوشیده شد... نمیدانم؛ هر چه که هست در اعصابش میتازد و او را با تلاطم به اطراف پرتاب میکند، آنقدر محکم که صدای شکستن استخوانهایش را میشنود؛ اما دمی بر لب نمیزند.
فقط دستهایش را بر زمین میکوبد، دندانهایش را فشار میدهد و چشمانش را با فشار میبندد تا شاید زودتر این حالهٔ تاریک دست از سِیر زندگیاش بشوید و او را کمی به نفس آسوده مجاز بداند.
داستان جالبی بود فضا سازی های داستان یه طور خاصه انگار که قشنگ تو ذهنت میتونی تصورش کنی و به حالت سینماتیک تو ذهنت ببینی این نشون میده نویسنده قلم قوی تو نوشتنش داره من ازش لذت بردم