داستان نیشا | ماهی.ر کاربر انجمن دیوان
خلاصه کتاب
خلاصه:
دختری از دیار قریب و تنهایی که برای رسیدن به هدفهایش سالها تلاش کرده و با هر مشکلی که بوده ساخته و هیچوقت دم نزده!
حالا ناگهان در اوج ناامیدی در یک مهمانی ساده با زنی آشنا میشود که کل زندگیاش را زیر و رو میکند و باعث میشود تا به همهی آرزوهایش برسد و همانجاست که میفهمد این تنها آرزوی شغلیاش نیست و با دیدن فردی همهی حقایق برملا میشود.
آن فرد چه کسی میتواند باشد؟ آیا این دختر موفق میشود یا نه؟ مقدمه:
چرا به تو میگویم نشانهی زندگیام هستی؟
تو را که میبینم مشکلات و بدبختیهایم را از یاد میبرم، تو را که میبینم صداهایی که در سرم پخش میشود خاموش و فرکانس آرامش مطلق تمام وجودم را در بر میگیرد و در مقابل برای ادامه دادن به زندگی و ساختن آیندهی مشترکمان مشتاق میشوم و تلاش میکنم.
اشتهای کور شدهام را باز و دنیای سیاه و سفیدم را رنگینکمانی میکنی!
در بدترین شرایط یه تو فکر میکنم و آرام میگیرم، تو همانی هستی که دردهایم، غمهایم، بیحوصلگیهایم، غر زدنها و بدخلقیهایم را به جان میخری!
هنگامی که عصبانی میشوم آرامم میکنی و سعی داری تمام لحظههایی که در کنارت هستم لبخند بر لبم بنشانی.
به سمت هدفهایم هولم میدهی و از پیشرفتم لذت میبری.
تو نشانهی زندگی و رسماً خود زندگیام هستی.