خلاصه کتاب
خلاصه:
پسری فوتبالیست که نامش بر زبان همه جاریست و نزد هر قشری از جامعه محبوب است؛ اما با رعد و برقی که به زندگیش برخورد میکند، این محبوبیت هم از بین میرود. گویا برای زمین زدن او ارتشی عظیم به وجود آوردهاند.
تمرکز محبوبیت و حرفهای بودن را به کل فراموش کرده و حال به دنبال فرشتهی نجاتش میگردد. آیا شما میتوانید فرشتهی واقعی زندگی او را پیدا کنید؟ طوفان زندگی او میخوابد یا تا ابد ادامه خواهد داشت؟
مقدمه:
گدایی سی سال کنار جادهای مینشست. یک روز غریبهای گذر کرد و از او پرسید:
- آن چیست که رویش نشستهای؟
گدا پاسخ داد:
- هیچی تا زمانی که یادم میآید، روی همین صندوق نشستهام.
غریبه لب زد:
- آیا داخل صندوق را دیدهای؟
گدا جواب داد:
- برای چه داخلش را ببینم؟ در این صندوق هیچ چیزی وجود ندارد.
غریبه اصرار کرد که گدا کنجکاو شد که در صندوق را باز کرد و با ناباوری مشاهده کرد که صندوقش پر از جواهر است. من همان غریبهام که چیزی ندارم به تو بدهم؛ اما میگویم نگاهی به درون خودت بینداز، تو دارایی خودت هستی.