خلاصه کتاب
خلاصه:
زن و مردی که به این خیال بودند روزی همهی بحث و جدلهای بیفایدهشان تمام میشود و دیگر زندگیشان آنقدر غمانگیز نخواهد بود در پی راه نیک بختی و مسیر درست میگشتند؛ اما تصمیمی را شایسته و سزاوار زندگیشان نمیدیدند! افکار فرسوده و پوسیدهای داشتند. همچنین لبخندهای سلبی و مکتوم به لب میزدند و گمان میکردند با ادامه دادن به همین راه به زودی جدال بینشان خاتمه مییابد.
اما افکارشان نتیجهای مطلوب دارد؟ این حجم از آشوب به دست چه کسی آرام میشود؟ مقدمه:
از سر و رویش عرق میریخت، صدایش زمخت شده و چشمهایش کم سو، پاهایش زخمی و دستهایش پینه بسته؛ اما به راهش ادامه میداد، در واقع این مسیر بیراههای بیش نبود که برای اطرافیانش محبوبیت به خصوصی داشت!
میبایست گزینهای شایسته و سزاوار زندگیشان انتخاب کند. راهی که مورد قبول خودش باشد و ضمیمه کنار هم بودن را فراهم کند، آن راه که در نظرش آمد، مسبب نیک بختی و شعف در نگاهش شد؛ اما آن راه با گناهِ هنگفتی همراه بود. لبخندهایش مملو از ذوق و دیگر صدایش خسته و نالان نبود!
بالا بالاها ببینمت، قلمت سبز
عالی مثل همیشه
موفق باشی سامیار..