داستان احتجاب | فاطمه آرمده کاربر انجمن دیوان
خلاصه کتاب
خلاصه:
دختری به پاکی گل هستم؛ نُه سال دارم، در حال جنگم تا از پس مشکلات بربیایم، من در مهمترین روز زندگیام، چیزی را که دوست داشتم به دست آوردم، حال فقط یک چیز مانده، قانع کردن.
مهمترین روز آن دختر چیست؟ مشکلاتِ دختر نُه ساله چه بود؟ چه کسی را این دخترک، قانع خواهد کرد؟ مقدمه:
چادری به سر دارم، زیبا، امن و دلنواز.
بهر یک عاشق، چه چیزی بهتر از رخت نماز؟
چادری دارم که از بانوی نیلی چهرهای گشته سهم الارث من.
باشد برایم همچو راز، رخت زیبایی به تن دارم چو رخت حوریان.
مأمنی دلخواه، ناب و ساده چون مُهر نماز، سالمم میدارد از تیر و گزند چشم بد.
تا که در روز جزا گردم سعید و سرفراز، همچو یک دُر گرانقدرم درون یک صدف.
کز هوای نفس ایمن باشم و از شر آز
دل به دلداری بدادم، پاک و دلبند و حمید
کندرون خلق باشد شهره به بنده نواز.