خلاصه کتاب
خلاصه: دختری از نژاد اصیل گیلک، تک مانده در میان گرگان روس و انگلیس، موشهایی که هست و نیست مملکت را به یغما بردند؛ از جمله عزیز کردههای قلب دخترک را.
این سالهای تنهایی دخترکی نازپرورده را گرفت و شیر دختری تحویل داد که لشکری از غمها به گرد پایش هم نمیرسند.
در پی سختیها نشکست؛ چون کوهی استوار اندوه بر اندوه نهاد و قله کوهی عظیم از خود ساخت. بیخبر از کسی که ناخواسته دیوار قلب دخترک را میشکند و کمرش را از اندوهها خم میکند.
به راستی چه کسی از اعماق دل شوکا خبر دارد؟
در انتهای این سیاهی چه در انتظار دخترک است؟ مقدمه:
بیتو با این دلتنگی چه کنم؟
با این سیاهی دلم چه کنم؟
بیتو با نفس کشیدنها چه کنم؟
من بیتو با این شرارههای تابان خورشید چه کنم؟
بیتو در پس توی تاریک و سیاه مهتاب چه کنم؟
چرا مسیر قلبت باید جدایی و دوری تو از من باشد؟
کاش دست سرنوشت طوری دیگر برایمان رقم میزد، کاش دفترچهی زندگیام با نبودنت بسته نمیشد.
کاش لحظهی رفتنت غوغای دلم را برایت بازگو میکردم، آخر گمان میبرم اگر از گلبرگهای شکفته در قلبم خبر داشتی شاید میماندی، حداقل چند لحظه بیشتر!
کاش هیچوقت کاشها وجود نداشتند.
من با عطر نبودنت چه کنم؟
من تنها باری دیگر با تو نفس کشیدن را میخواهم؛ اما من هنوز هم باور دارم برمیگردی، این را من نه، قلبم زمزمه میکند؛ زیرا میدانی؟ گمان کنم دیگر عاشقت شدهام!