خلاصه کتاب:نام داستان کوتاه: قلعهی رایومند
نویسنده: حدیث آمهدی «دیان»، ف.رضایی «هناس» | کاربران انجمن دیوان
ژانر: اجتماعی
خلاصه:
رقابتی با شکوه در سراسر قلعهی رایومند برپاست و تنها یک قدم تا دریافتن راز کتاب سرنوشتساز باقی است، کتابی جادویی که فانوس هر قدم در تاریکیِ ترس میشود.
او هیچگاه خودش را در آینه ندیده و نمیداند با پیروزی در این مسابقه میتواند به بخش اصلی کتابخانهی سلطنتی برسد یا تا ابد محکوم به ندیدن انعکاسش است.
حامیِ هر نفس او یک پله تا رسیدن به قلهی پیروزی تلقی میشود؛ اما آیا این حامی میتواند واقعیت مرحلهی جدید را به او بگوید؟ این موجب شکست قطعیاش میشود یا امیدی به مبارزه میباشد؟ مقدمه:
از هر آنچه که ترسیدی روبهرویت قرار بده، شاید منجر به عادت شود شاید مرگ شاید هم روال عمرت دگرگون و نیک شود، شاید بد!
پای اسرار پنهان که در میان باشد، خطر دستانش را باز میکند. حال تو آن را به آغوش میکشی یا رد میکنی.
حامی اگر حامی و نفس برای او مهیا باشد، فرصت هر حسرتی به پایان میرسد و به سوی اسرار بدون ترس پا تند میکند. این آخرین مرحلهی موفقیت است که اگر از آن بگذری رویایت به حقیقت میپیوندد. رویایی شیرین از یک انعکاس، انعکاسی که چیزی برای تردید و ترس باقی نمیگذارد، وقتی که او خودش را در آینه میبیند.
خلاصه کتاب:خلاصه:
دختری به پاکی گل هستم؛ نُه سال دارم، در حال جنگم تا از پس مشکلات بربیایم، من در مهمترین روز زندگیام، چیزی را که دوست داشتم به دست آوردم، حال فقط یک چیز مانده، قانع کردن.
مهمترین روز آن دختر چیست؟ مشکلاتِ دختر نُه ساله چه بود؟ چه کسی را این دخترک، قانع خواهد کرد؟ مقدمه:
چادری به سر دارم، زیبا، امن و دلنواز.
بهر یک عاشق، چه چیزی بهتر از رخت نماز؟
چادری دارم که از بانوی نیلی چهرهای گشته سهم الارث من.
باشد برایم همچو راز، رخت زیبایی به تن دارم چو رخت حوریان.
مأمنی دلخواه، ناب و ساده چون مُهر نماز، سالمم میدارد از تیر و گزند چشم بد.
تا که در روز جزا گردم سعید و سرفراز، همچو یک دُر گرانقدرم درون یک صدف.
کز هوای نفس ایمن باشم و از شر آز
دل به دلداری بدادم، پاک و دلبند و حمید
کندرون خلق باشد شهره به بنده نواز.
خلاصه کتاب:مقدمه:
خجل شدم ز جوانی که زندگانی نیست
به زندگانی من فرصت جوانی نیست
من از دو روزه هستی به جان شدم بیزار
خدای شکر که این عمر جاودانی نیست
همه بگریه ابر سیه گشودم چشم
دراین افق که فروغی ز شادمانی نیست
به غصه بلکه به تدریج انتحار کنم
دریغ و درد که این انتحار آنی نیست
نه من به سیلی خود سرخ میکنم رخ و بس
به بزم ما رخی از باده ارغوانی نیست
ببین به جلد سگ پاسبان چه گرگانند
به جان خواجه که این شیوه شبانی نیست
ز بلبل چمن طبع شهریار افسوس
که از خزان گلشن شور نغمه خوانی نیست شهریارخلاصه:گاهی نمیخواهی، ولی میشود!بیزاری، ولی میشود؛ واهمه داری، ولی میشود. گریانی، ولی میشود.او هم نخواست! ولی شد.ماجرای او با تمام شدنها فرق دارد؛ او دختر بود و شد!مظلوم بود و شد، بیپناه بود و شد. به هرحال، تقصیر او نبود! ولی شد.اما... اما هم حق داشتند.تمام دنیایشان در همین روستای کوچک و دام و زمین و مردمِ بیهوده گویش! آنها چه میدانستن از تحصیل و سن مناسب و خوشی و ذوق کودکی دخترانشان؟در ذهن آنها زندگی تنها یک معنا داشت، ازدواج و رفتن به خانهی شوهر و فرزند آوری و در آخر هم مرگ!مجازات دختر بودنش چه بود که اینگونه او را غمگین و ماتم زده میکرد؟آیا زندگی همهی دختران را اینگونه مجازات کرده بود؛ یا فقط دخترک قصهی ما سرنوشت غمناکی داشت؟!
خلاصه کتاب:خلاصه:
میان داستان و حقیقت پردهای است، پردهای که پشت آن رازهای کوچک و بزرگی پنهان شده. پسر جوانی که گناهکار جلوه داده میشود و به مهمانی سلول سرد زندان دعوت میشود و وکیلی که سعی در نجات او دارد.
مواد، دروغ و تهمت سه واژه که آزادی جوانی را سلب کرده و او را به دام مرگ نزدیک ساخته است. حال چه کسی پرده از این رازها برمیدارد؟ دروغ یا گناه؟ کدام یک قاتل آزادی جوان شدهاند؟ مقدمه:
بازیگر اصلی زندگی کیست؟ شانس و تقدیر؟ به راستی این شانس چیست که مردم از آن دم میزنند؟
شانس، تقدیر ک سرنوشت یک لفظ برای موفقیتها و تضاد آن توجیهی برای شکستهای آدمیان است. یعنی باید بپذیریم که کریم و رحیم زندگی انسانها کسی است که سیر زندگی آفریده خود را در مکتب سرنوشت تاریک ثبت مینماید؟
عامل بعدی موثر در زندگی انسانها پول است. آدمی با پول زندگی همنوع خود را بر چوب حراج میزند. برای کسب مقام و یا پولی بیشتر آدمی را طعمه مرگ میکند و به درون سیاه چال سهمگین مادیات میاندازد.
پول یک ورق کاغد، ارزشش از خون والاتر رفته است به طوری که آدمها به جان یکدیگر میافتند و هزاران اعمال کثیف را برای کسب آن ورق کاغد پیاده میکنند.
خلاصه کتاب:خلاصه:
زنی خسته و بیپناه در شهری ویران شده، زنی که به تنهایی مجبور به حفاظت از فرزندان خود است در حالی که جان دفاع از خود را ندارد.
اویی که هیچگاه در برابر ناعدالتی جهان سر تعظیم فرو نیاورده حالا توسط زانوان بیرحم جنگ کمر خم کرده و نمیتوانست کمر راست کند.
آیا او قادر به حفاظت از خود و فرزندانش میان گرگان درندهخوی خواهد بود یا در چنگال آن گرگها برای همیشه اسیر خواهد ماند؟ مقدمه:
وقتی والدینم را ترک کردم گریه نکردم، وقتی گربهام مرد گریه نکردم، موقعی که در ناسا کار پیدا کردم گریه نکردم، حتی وقتی بر خاک ماه بوسه زدم گریه نکردم؛ اما وقتی از روی ماه به زمین نگاه کردم زمین پشت انگشت شستم پنهان شده بود، آنوقت بود با تمام وجود اشک ریختم که در این تیله آبی حقیر انسانها بر سر چه میجنگند؟!
«نیل آرمستراک، اولین انسانی که بر روی ماه قدم نهاد.»
خلاصه کتاب:خلاصه:
سربازی برنامهنویس که زمان مرخصیاش فرا رسیده، خواهد رفت.
سوار تاکسیهایی میشود که راننده و مسافر اهداف مختلف خود را دارند. رانندهای تبهکار مسافرش را جایی خواهد برد که سرباز دو انتخاب بیشتر ندارد.
از آن جنایتکار حرف شنوی کند یا مرگ عزیزش را به چشم ببیند؟ چه انتخابی؟ سرنوشت چه سازی برای او میزند؟ مقدمه:
عدالت پنج حرفی که رویدادها و آدمهای زیادی در آن خلاصه میشود.
عدالت چیزیست که سر رشتهای در داستانهای طولانی دارد، چیزی که ناگهان آسمان چاک نمیخورد و سرازیر نمیشود.
به راستی معرفت آن است که تو جنگی را به ظاهر برای خدا و در باطن برای اشغال آغاز نکنی. معرفت آن است که تو جای نان کسی را با سنگ ریزه عوض نکنی و به بندهی خدا بخندی و بگویی:
- حالا بیا آجر نوش کن.
به راستی معرفت چیست که آغاز هر عدلی است؟ گویا ما هنوز متوجه نشدهایم معرفت آن است که تو از هر دست بدهی تا خدا پس میدهی، چه نیک و چه نار شوم میگیری!
خلاصه کتاب:خلاصه:
کارمند جوانی که از درآمد خود راضی نیست و در مسیر شغلیاش دچار گمراهی شده است در راه بازگشت به خانه با فردی روبهرو میشود که حرفهای عجیب و غریبش خوف و دلهره را در دلش بیدار میکند. مرد میانسالی که از موهبت خاصش سخن میگوید و باعث میشود کارمند جوان دقایقی را به تفکر بپردازد؛ اما آیا او کیست؟ یک مأمور قانون؟ فردی با قدرت ماورایی یا شاید تنها یک مرد دیوانه؟
مقدمه:
ای که در غفلتی و بندهی دنیا شدهای
غرق خود بیخبر از ظلمت فردا شدهای
گوهر عمر گذشت جهل و جوانی نه هنوز
که تو مشغول فنا غافل از عقبا شدهای
هیچ دانی بشرا آمدنت بهر چه بود؟
از چه رو ساکن این منزل و مأوا شدهای
رفتنی گشته مقرر پی این آمدنت
در گذرگاه اجل از چه شکیبا شدهای؟
کس نماند به عدم میرود این قافله زود
بار نابسته چرا پس تو مهیا شدهای؟
دهر فانی شده اسباب تعیش (نادر)
غافل از سرزنش هاتف معنا شدهای.
«حاج نادر بابایی»
خلاصه کتاب:خلاصه:
پسر کوچک خانواده برای اینکه بداند پدرش چگونه فوت شده به خاطرات هجوم میبرد و در این بین حقایقی برملا میشود که آرامششان را در هم میپاشد.
روشن شدن ماجرا برابر است با حکمی که یکی از عزیزانش را قاتل میشمارد. گرفتن تقاص خون پدرش را ترجیح میدهد یا داشتن عزیزش؟ قاتل کیست و سزاوار چیست؟
مقدمه:
این روزها احوالش چنگی به دل نمیزد.
دم فرو میبست و تنش را به آغوش میکشید، ناگاه فریادش قاتل نغمهی سکوت میشد.
چشمهایش را میبست و با تمام قوا نوایش را به رخ سکوت میکشید و میگفت: «کار بدی نکردم.»
از همه چیز که بگذریم حقیقتا کار بدی نکرد. به گفتهی خودش حق را به حقدار رسانید.
لحظهای از کردهاش پشیمان نشد؛ اما هیچگاه نتوانست دوایی برای التیام دل بیقرارش بیابد.
هنوز دلش برای عزیزان از دست رفته سخت مچاله میشد و دلتنگی گریبانش را محکم میچسبید؛ اما باید تمام لحظاتی که گمان میکرد دیگر نمیتواند ادامه بدهد را در خلوتش دفن میکرد، آخر همان کودک ده ساله حالا مرد خانه بود.
خلاصه کتاب:خلاصه:
او از احساساتش در این داستان کوتاه سخن میگوید، احساساتی که در چشم دیگران نهفتهاند؛ اما او در قلبش همهی آنها را حس میکند. دربارهی کودکی نه چندان دورش سخن میگوید، همهی آن احساسات کودکانهای که از چشم دیگران دور مانده.
او آنقدری خود را بروز نمیدهد تا در چشم دیگران به مانند یک کر و لال شناخته میشود، یک کر و لال عاطفی! بماند که این آدميان او را حتی زبان بسته میخوانند.
آیا او میتواند به دم نزدن و نوشتن ادامه دهد یا پرواز کند و اوج بگیرد؟ آیا همانند موریانه در گیر و بند خاک میماند؟
مقدمه:
گیر و گرفتار خاک نبود؛ اما مرده بود. لبان و چهرهاش کبود نبودند؛ اما مرده بود.
او آنقدرها هم بیدرک نبود، درک میکرد؛ حتی بیش از همهی انسانهای اطرافش که در خواب جهالت خفته بودند. تا زمانی که در نهایت با ضربت و تیر آخر مرد.
او مرده بود؛ اما راه میرفت، او مرده بود؛ اما غذا میخورد، او مرده بود؛ اما میخوابید و بیدار میشد. و امان از آن تیر سه شعبه! همان تیر نهایتاً بر پیکر نیمه جانش که سعی در زندگی داشت، اصابت کرد و دیگر همه چیز به اتمام رسید. ماجرا از همان نقطه سرچشمه گرفت، همان نقطهی عطف ماجرا جایی که او مرده بود؛ اما سعی میکرد هر آنچه را از کودکیاش تا کنون تجربه کرده قلم بزند.
خلاصه کتاب: خلاصه:
برای او زندگی در رویایی بزرگ و شاید دست نیافتنی خلاصه شده.
با شیوع پیدا کردن بیماری نادر، او به دنبال نجات جهان در مکانیست که روزی تمام رویایش بوده.
او ده سال تلاش کرده و حال با تصمیمی ناگهانی پلی برای وصال آرزویش یافته، پلی که او را به واقعیت رویایش نزدیکتر کرده.
آن مکان کجاست که ارزش بیست و چهار سال انتظار را دارد؟ آیا رویاها همیشه به واقعیت بدل خواهند شد؟
مقدمه:
اختراعات و دستآوردهای انسان کماکان همه چیز را سهل کرده؛ اما رنگ و بوی زندگی را رفته-رفته کم کرده است.
مقصود این است، انسان بدون آگاهی و بصیرت چیزی را ابداع میکند که مصداق امضا کردن سند مرگ با دست خویش است. درست مثل اختراع سلاح گرم یا سرد. چه کسی فکرش را میکرد روزی همین فلز کوچک دستساز، روشنایی را بر چشمانداز آدمی تاریک سازد و از قبیل این اختراعات گاهی همهی جهان را نابود میکنند؟
انسان کم و بیش با اندکی خطا زندگی را برای خود و اطرافیان به فرجام میرساند و این دقیقا همان چیزیست که نقطهی تاریک هراس را در جانها میاندازد و این... این عادلانه نیست! «توجه: بیشتر نوشتهها در حیطه آزمایشگاهی تا حدودی تخیلی بوده و صحت ندارند!»
انجمن دیوان سال 1399 در بستر پیامرسان ها فعالیت خود را آغاز نمود. بالغ بر 20000 کاربر در انجمن عضویت دارند و بیش از 300 اثر داستانی توسط جوانان در این انجمن نوشته شده است.
دیوان در سال 1403 مجوزهای لازم را دریافت نموده و در پایگاه جدید فعالیت خود را ادامه می دهد. متقاضیان میتوانند با ثبت نام در سایت از آموزش های نویسندگی استفاده نمایند، کتاب خود را بنویسند و در انجمن های مختلف به گفتگو، نقد، گویندگی و ... بپردازند.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " انجمن نویسندگی دیوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت . طراح سایت : گروه هاویر - محمدحسین کریمی.