خلاصه کتاب: خلاصه: جاویدشایانفر، مردی که از سنگ است و وجودش از نفرت پر شده، نفرتش از کیست؟ اصلا بخاطر چیست؟ فکرش فقط هدف خوف انگیزش است! هدفش تک دختر و تک فرزند خانواده رضاییها؛ دختری بیگناه که از راز بزرگی که باعث هدف جاوید شده است خبر ندارد و بازی زندگی نیز قصد دارد خودش را هم وارد کینهای دیرینه کند. هویت جاویدشایانفر به وقتش پدیدار میشود، هویتی که دوئل بزرگی را در خود نحفته، جاوید کیست؟ جاوید برای انتقامش دست از دخترک میکشد یا او را هم وارد این نفرت و کینه میکند؟ مقدمه: منه بیجان را بغل بگیر بیرحم من. بگذار لحظهای هم که شده است در بین حصار بازوانت اسیر شوم. دل یخ زدهام را آب کن، همانطور که من قول دادهام دل سنگت را نرم کنم. کوچههای شهر را اشک ریختم، دیگر چیزی جز تو دوای دردم نیست! سردم است پس دستهایت کجاست؟ روزها و شبهایم پر از بیکسیست، کاش بدانی و پناهم دهی. شرم دارم اگر بگویم زِ خشم تو ترس دارم. من اسیرم، همان اسیری که وابسته زندان آغوش توست؛ تو آن دیوانه و من آن بیگناه.
خلاصه کتاب: خلاصه: دخترک پس از جدایی از عشقی که باعث آسیب رسیدن به روحش بود در شرکتی مشغول به کار شد تا خودش زندگیاش را بسازد. در سفر کاریای که برایش پیش آمد با دو مرد آشنا میشود، اشخاصی که شاید اگر احساساتشان را کنترل نکند باعث زیر و رو شدن زندگی نچندان خوب کنونیاش بشوند. اما آیا این افراد ربطی به گذشتهی عشقی و تباه او دارند؟ ممکن است باز هم یک جنس مذکر باعث خراب شدن زندگی شخصیت مملو از احساس ما شود؟ مقدمه: گفتی مرا نمیخواهی؛ ولی باز برگشتی، دنیا را به کامم تلخ کرده بودی و حال انگار قصد داری نگذاری طعم شیرین نبودنت را بچشم. حرفها و رفتارهایت ضد و نقیض هستند؛ اما بگذار همین اول کار یک چیز را برایت روشن کنم. بعد از رد کردنم تو را در دل کشتم و این را بدان که هیچگاه حسم زنده نخواهد شد. کسی را که پس زدی دیگر خواهانت نیست، بلکه دل در گرو کسی نهاده است که برای حفاظت از او حاضر است خود را اسیر تو کند و این به معنای بازگشتش به سوی تو نیست، وسلام! «نرجس/پروازی»
خلاصه کتاب: خلاصه: نُه سال به تماشایش نشست، نه سال از دور به او عشق ورزید، نه سال خطر را برایش از بین برد و در آخر زمانی که فکر میکرد میتواند تَنش را در آغوش بگیرد با جسم سرد و بیجانش مواجه شد. اما او همانطور مینشیند و دفن شدن روزنهی نورش را نگاه میکند؟ البته که نه، هر طور شده و به هر طریقی او را دوباره به زندگی برمیگرداند. آیا مرد میتواند باز هم نور فروکش کردهاش را شعلهور کند؟ یا در نهایت خودش هم به او میپیوندد؟ مقدمه: من تبدیل به روح خبیثی شدم که برای سالیان سال از روزنهی نورِ کوچکش محافظت کرده است بیآنکه او بداند در سایهها به دنبالش میرفتم و برای او خطر را از بین میبردم؛ اما پس از سالها عذاب و دست و پا زدن در این باتلاق به جای آنکه لبخند گرم و عطر خوشِ تنش را حس کنم جسم سرد و بیجانش را نشانم دادند. پس از آن همه زجر این ممکن نیست، درست است این امکان ندارد که من بر سرِ جایم بنشینم و بیفروغ شدن تنها کور سوی نوری را که سالها از آن حفاظت کردهام را ببینم. پس حتی اگر بمیرم و زنده شوم، حتی اگر روحها مانعام شوند و یا حتی اگر تقدیر در مقابلم بایستد، من او را خواهم برگرداند، همین و بس.
خلاصه کتاب: خلاصه: دخترکی ساده در روستایی دور افتاده زندگی میکرد. در شبی سیه هیزمهای شومینهی او در سرمای زمستان به اتمام رسید. در خوف و تاریکی به جنگل وحشتزده گام نهاد؛ ناگهان چالهای او را بلعید و او در دام گودالی مخوف افتاد. هنگامی از سرما و ترس لرز کرده بود، شخصی به داد او رسید، شخصی که چهرهاش در تاریکی ناآشنا بود. آیا شوالیه تاریکی یا فرشتهی بیبال بر جنگل گام نهاده بود؟! مقدمه: برف را دوست دارم؛ اما همین که لمسش میکنم دستانم یخ میزند. همین که میخواهم دوستش داشته باشم پوست تنم را میسوزاند، تا که میخواهم ماندگار شوم سرمایش تنم را به لرزه میآورد. باران را دوست دارم؛ اما همین که میبارد چترم را باز میکنم، شاید میدانم که از جنس برف است. شاید دیگر به سرمای برف و باران عادت کردهام، تو از جنس کدامی؟ به گمانم از جنس بارانی که اشکهایم را در لابهلای انگشتانش پنهان میکند.
خلاصه کتاب: خلاصه: یک دانشجویِ ترم آخر حقوق بارهاست در تحویل دادن پایان نامهی خود ناکام مانده و سخت پریشان حال و محزون شده. وی که نیت قتل نفس دارد با گرفتن هدیهای در زاد روز خود، به یکباره از نیتش صرف نظر میکند. آن هدیه چه چیزی یا چه کسی است که مسیر او را به یکباره دگرگون میکند؟ آیا او میتواند دست از سر کوفت زدن به خویش بردارد؟ وی میتواند راه درست را در پیش گیرد؟ مقدمه: تنها راه در دسترسی که میتوان از آن طریق، هدفهایت را از رویایی دست نیافتنی و ناممکن به واقعیت برسانی، آن است که بدانی برای چه چیزی قمار کرده و معرکه به راه میاندازی! رویاها شیرین و دست یافتنی هستند؛ ولیکن محتاج یک فردِ پیله برای پروانگیاند. پروانههایی که چشم را خیره میکنند، نباید از یادمان ببرد که در ابتدا یک کرمِ کریه هستند. زیباییها پرورش مییابند، همانطور که تو بالغ میشوی. آنچه در خواب میبینی را در واقعیت پرورش بده تا بدانی برای چه چیزی سختی را قبول و خود را به محاربه طلبیدهای! انسانی که برای خود و رویاهایش قدم از قدم برنمیدارد، جنایت است که به عنوان انسانی زنده قلمداد شود.
خلاصه کتاب: خلاصه: دختری یتیم و نابینا که در کودکی توسط خانوادهای به سرپرستی گرفته شد؛ اما موضوع عجیب آنجاست که آن خانواده هیچ محبتی به او ندارند و بلافاصله دخترک را به فرانسه میفرستند و تنها از لحاظ مالی ساپورتش میکنند. پس از سالها که دختر ما هجده سالش شده تقاضا دارند به خونه برگشته و با آنها زندگی کند، در صورتی که دختر و حتی خواهر و برادران ناتنیش هیچ علاقهای به این موضوع ندارند؛ اما این اصرار برای چیست؟! پشت این سرپرستی و نامحبتیها چه حقیقتی نهفته؟ «نرجس/پروازی» مقدمه: دیدگانم ظلمت را قورت داده؛ اما لبان تو که بر آنها فرود آید تاریکی که باشد؟ غم چیست؟ شاید خوب باشد که نمیبینم چشمان هر کس پر از اعترافات زننده و خوفناک است. من میترسم، از احساسات نهفته در عمق نگاه اطرافیانم میترسم. خوف دارم از چشم دوختن به تیلههای سرد و پر نفرتشان که مرا مینگرند. سالها پیش جر شد، بحث پیش آمد، دعوا کردند؛ همه از هوس بود، خریت به همراه داشت؛ اما من قربانی شدم، منی که هیچ نقشی در آن نداشتم، اگر سالها پیش این چنین نمیشد من باز هم کنارت بودم؟ باز هم به من لبخند میزدی و به جای دیدنش، حسش میکردی؟ شاید این تلخیها برای این پایان شیرین باید رخ میداد؛ اما حال نمیدانم حال قلبم چگونه است، خودم چطورم، فقط میدانم که میخواهمت و من، جز تو کسی را ندارم، پناهم ده! «نیایش نوشادی نارگموسی»
خلاصه کتاب: خلاصه: سومین مجموعه از دلنویسهای نرجس پروازی تقدیم نگاه تکتک دوستانی که به من حقیر لطف دارند و قلمم رو برای خوندن برمیگزینند. متنهای کوتاهی که هر کدام بار احساس مختص به خود را به دوش میکشند. نوشتههایی که حاصل سکوتهای عظیم هستند و قصههای بلندی را در پشت خطوط کمشان پنهان کردهاند. دعوت مرا برای خواندن دلنویسهای نرجس پروازی پذیرا باشید. مقدمه: تمام دار و ندارم متنهایی هستند که از ذهن و روحم نشات میگیرند. دهانی که وادار به سکوت باشد، حرفهایش را قورت میدهد و در عوض، قلم به کمکش میرود تا نا به هنگام خفه نشود. تمامی سخنانش را با جوهری روان بر روی کاغذ میآورد و برگههای سپید را عزادار کلمات بلعیده شده میکند. این است دنیای کوچک کسی که نویسندگی را برمیگزیند تا حرف دلش را به گوش ناشنوایان اطرافش برساند.
خلاصه کتاب: خلاصه: همه او را دخترک دیوانه و روانی خطاب میکردند. از نظر انسانها او یک مریضی بود که باید به تیمارستان منتقل میشد؛ البته مردم همیشه در صحنه میگفتند: «بیمارستان برایش کم است.» بر روی دستانش با چاقو نقاشی میکشید و خطهایی که از نظرش خیلی زیبا بودند را به نمایش میگذاشت! اَراجیف مردم برایش خندهدار بود. او همیشه همانند ماهیهای زیر آب پنهان بود؛ ولیکن فقط یک نفر میدانست که در ذهن او چه چیزهایی خطور میکند، گذشتهی او چگونه بوده و چرا به این حال افتاده. شاید اتفاقات زندگیاش او را به این حال کشیده باشد! کسی چه میدانست جز خودش، مگر میشود یک دختر، روانی متولد شود؟ چرا خودش را از دید همه پنهان میکرد؟ مقدمه: قول ماندن داده بود؛ ولی رفت! نمیدانم شاید حالش خوب نبود، شاید زخم داشت، درد داشت! صدای تپشهای قبلش را که میشنیدم، انگار حالم خوب میشد، وقتی منظم و بااحساس میزند. خودش را از دید همه پنهان میکرد؛ ولی من دوست داشتم کنارم باشد و حرفهایش را بشنوم و کمی به او دلدادی بدهم؛ ولیکن میدانستم فایدهای ندارد. مسخره به نظر میآمد که نمیتوانم کمکی به او بکنم. نمیدانم چه حسی به من دارد؛ اما او نازار من بود! خودش ارزش خودش را نمیدانست، علاقهای به خود نداشت؛ ولی بسیار خوش صدا، دوست داشتنی و زیبا بود. نمیدانم شاید رفتن تقدیر همهی ما باشد، چه رفتن و دیگر پیدا نشدن، چه رفتن و پیدا شدن. ولیکن او را از ته دل دوست میدارم.
خلاصه کتاب: خلاصه:
ارنواز دختری که دارای فوبیایی مختص حادثهای ناگهانی است و فربد همبازی ایام کودکیاش ناخواسته و ندانسته، ناگهانی او را با ترسش روبهرو میکند.
باید روزی این ترس و عادت به پایان میرسید، میبایست ارنواز چیزی را که مدتها درون قلبش زندانی کرده بود آزاد میکرد.
حال رخ دادن حادثهای ناگهانی مانند دوبار برخورد یک چوب روی سر فردی، موثر است؟ ترس او چیزی است که بهبود پذیر باشد؟ مقدمه:
که در این تنهایی ناگهانی دیدمش، از آغاز تنهاییام بود؛ اما سالها قبل لحظهها دیده بودمش و خاطراتی را کنار هم ضبط کرده بودیم.
قصهی ما سالها پیش شروع شده بود؛ اما مدتها ادامه پیدا نکرد، انگار نویسنده در آن زمان دچار بدخلقیای شد که ما را از حال هم بیخبر گذاشت و در دورانی که تنهایی را عمیق و از درون تجربه کردم، چیزی برای شیرین کردن لحظاتم وجود نداشت؛ اما این بهترین وقت است برای لمس او، برای درک لمس، برای دیدنش!
نا به حق نویسنده را خطا کار خواندم، در حقیقت او با مکث طولانی مدتش در نوشتن بهترین وقتها را برای ما رقم زد که بهتر از این در گذشته اتفاق نمیافتاد.
بهترینها یا افتاده است و تکرار نمیشود یا قرار است بیفتد و تکرارش امکان پذیر نیست.
خلاصه کتاب: خلاصه:
زن و مردی که به این خیال بودند روزی همهی بحث و جدلهای بیفایدهشان تمام میشود و دیگر زندگیشان آنقدر غمانگیز نخواهد بود در پی راه نیک بختی و مسیر درست میگشتند؛ اما تصمیمی را شایسته و سزاوار زندگیشان نمیدیدند! افکار فرسوده و پوسیدهای داشتند. همچنین لبخندهای سلبی و مکتوم به لب میزدند و گمان میکردند با ادامه دادن به همین راه به زودی جدال بینشان خاتمه مییابد.
اما افکارشان نتیجهای مطلوب دارد؟ این حجم از آشوب به دست چه کسی آرام میشود؟ مقدمه:
از سر و رویش عرق میریخت، صدایش زمخت شده و چشمهایش کم سو، پاهایش زخمی و دستهایش پینه بسته؛ اما به راهش ادامه میداد، در واقع این مسیر بیراههای بیش نبود که برای اطرافیانش محبوبیت به خصوصی داشت!
میبایست گزینهای شایسته و سزاوار زندگیشان انتخاب کند. راهی که مورد قبول خودش باشد و ضمیمه کنار هم بودن را فراهم کند، آن راه که در نظرش آمد، مسبب نیک بختی و شعف در نگاهش شد؛ اما آن راه با گناهِ هنگفتی همراه بود. لبخندهایش مملو از ذوق و دیگر صدایش خسته و نالان نبود!
انجمن دیوان سال 1399 در بستر پیامرسان ها فعالیت خود را آغاز نمود. بالغ بر 20000 کاربر در انجمن عضویت دارند و بیش از 300 اثر داستانی توسط جوانان در این انجمن نوشته شده است.
دیوان در سال 1403 مجوزهای لازم را دریافت نموده و در پایگاه جدید فعالیت خود را ادامه می دهد. متقاضیان میتوانند با ثبت نام در سایت از آموزش های نویسندگی استفاده نمایند، کتاب خود را بنویسند و در انجمن های مختلف به گفتگو، نقد، گویندگی و ... بپردازند.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " انجمن نویسندگی دیوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت . طراح سایت : گروه هاویر - محمدحسین کریمی.