خلاصه کتاب:خلاصه:
سربازی برنامهنویس که زمان مرخصیاش فرا رسیده، خواهد رفت.
سوار تاکسیهایی میشود که راننده و مسافر اهداف مختلف خود را دارند. رانندهای تبهکار مسافرش را جایی خواهد برد که سرباز دو انتخاب بیشتر ندارد.
از آن جنایتکار حرف شنوی کند یا مرگ عزیزش را به چشم ببیند؟ چه انتخابی؟ سرنوشت چه سازی برای او میزند؟ مقدمه:
عدالت پنج حرفی که رویدادها و آدمهای زیادی در آن خلاصه میشود.
عدالت چیزیست که سر رشتهای در داستانهای طولانی دارد، چیزی که ناگهان آسمان چاک نمیخورد و سرازیر نمیشود.
به راستی معرفت آن است که تو جنگی را به ظاهر برای خدا و در باطن برای اشغال آغاز نکنی. معرفت آن است که تو جای نان کسی را با سنگ ریزه عوض نکنی و به بندهی خدا بخندی و بگویی:
- حالا بیا آجر نوش کن.
به راستی معرفت چیست که آغاز هر عدلی است؟ گویا ما هنوز متوجه نشدهایم معرفت آن است که تو از هر دست بدهی تا خدا پس میدهی، چه نیک و چه نار شوم میگیری!
خلاصه کتاب:خلاصه:
کارمند جوانی که از درآمد خود راضی نیست و در مسیر شغلیاش دچار گمراهی شده است در راه بازگشت به خانه با فردی روبهرو میشود که حرفهای عجیب و غریبش خوف و دلهره را در دلش بیدار میکند. مرد میانسالی که از موهبت خاصش سخن میگوید و باعث میشود کارمند جوان دقایقی را به تفکر بپردازد؛ اما آیا او کیست؟ یک مأمور قانون؟ فردی با قدرت ماورایی یا شاید تنها یک مرد دیوانه؟
مقدمه:
ای که در غفلتی و بندهی دنیا شدهای
غرق خود بیخبر از ظلمت فردا شدهای
گوهر عمر گذشت جهل و جوانی نه هنوز
که تو مشغول فنا غافل از عقبا شدهای
هیچ دانی بشرا آمدنت بهر چه بود؟
از چه رو ساکن این منزل و مأوا شدهای
رفتنی گشته مقرر پی این آمدنت
در گذرگاه اجل از چه شکیبا شدهای؟
کس نماند به عدم میرود این قافله زود
بار نابسته چرا پس تو مهیا شدهای؟
دهر فانی شده اسباب تعیش (نادر)
غافل از سرزنش هاتف معنا شدهای.
«حاج نادر بابایی»
خلاصه کتاب:خلاصه:
پسر کوچک خانواده برای اینکه بداند پدرش چگونه فوت شده به خاطرات هجوم میبرد و در این بین حقایقی برملا میشود که آرامششان را در هم میپاشد.
روشن شدن ماجرا برابر است با حکمی که یکی از عزیزانش را قاتل میشمارد. گرفتن تقاص خون پدرش را ترجیح میدهد یا داشتن عزیزش؟ قاتل کیست و سزاوار چیست؟
مقدمه:
این روزها احوالش چنگی به دل نمیزد.
دم فرو میبست و تنش را به آغوش میکشید، ناگاه فریادش قاتل نغمهی سکوت میشد.
چشمهایش را میبست و با تمام قوا نوایش را به رخ سکوت میکشید و میگفت: «کار بدی نکردم.»
از همه چیز که بگذریم حقیقتا کار بدی نکرد. به گفتهی خودش حق را به حقدار رسانید.
لحظهای از کردهاش پشیمان نشد؛ اما هیچگاه نتوانست دوایی برای التیام دل بیقرارش بیابد.
هنوز دلش برای عزیزان از دست رفته سخت مچاله میشد و دلتنگی گریبانش را محکم میچسبید؛ اما باید تمام لحظاتی که گمان میکرد دیگر نمیتواند ادامه بدهد را در خلوتش دفن میکرد، آخر همان کودک ده ساله حالا مرد خانه بود.
خلاصه کتاب:خلاصه:
او از احساساتش در این داستان کوتاه سخن میگوید، احساساتی که در چشم دیگران نهفتهاند؛ اما او در قلبش همهی آنها را حس میکند. دربارهی کودکی نه چندان دورش سخن میگوید، همهی آن احساسات کودکانهای که از چشم دیگران دور مانده.
او آنقدری خود را بروز نمیدهد تا در چشم دیگران به مانند یک کر و لال شناخته میشود، یک کر و لال عاطفی! بماند که این آدميان او را حتی زبان بسته میخوانند.
آیا او میتواند به دم نزدن و نوشتن ادامه دهد یا پرواز کند و اوج بگیرد؟ آیا همانند موریانه در گیر و بند خاک میماند؟
مقدمه:
گیر و گرفتار خاک نبود؛ اما مرده بود. لبان و چهرهاش کبود نبودند؛ اما مرده بود.
او آنقدرها هم بیدرک نبود، درک میکرد؛ حتی بیش از همهی انسانهای اطرافش که در خواب جهالت خفته بودند. تا زمانی که در نهایت با ضربت و تیر آخر مرد.
او مرده بود؛ اما راه میرفت، او مرده بود؛ اما غذا میخورد، او مرده بود؛ اما میخوابید و بیدار میشد. و امان از آن تیر سه شعبه! همان تیر نهایتاً بر پیکر نیمه جانش که سعی در زندگی داشت، اصابت کرد و دیگر همه چیز به اتمام رسید. ماجرا از همان نقطه سرچشمه گرفت، همان نقطهی عطف ماجرا جایی که او مرده بود؛ اما سعی میکرد هر آنچه را از کودکیاش تا کنون تجربه کرده قلم بزند.
خلاصه کتاب: خلاصه:
برای او زندگی در رویایی بزرگ و شاید دست نیافتنی خلاصه شده.
با شیوع پیدا کردن بیماری نادر، او به دنبال نجات جهان در مکانیست که روزی تمام رویایش بوده.
او ده سال تلاش کرده و حال با تصمیمی ناگهانی پلی برای وصال آرزویش یافته، پلی که او را به واقعیت رویایش نزدیکتر کرده.
آن مکان کجاست که ارزش بیست و چهار سال انتظار را دارد؟ آیا رویاها همیشه به واقعیت بدل خواهند شد؟
مقدمه:
اختراعات و دستآوردهای انسان کماکان همه چیز را سهل کرده؛ اما رنگ و بوی زندگی را رفته-رفته کم کرده است.
مقصود این است، انسان بدون آگاهی و بصیرت چیزی را ابداع میکند که مصداق امضا کردن سند مرگ با دست خویش است. درست مثل اختراع سلاح گرم یا سرد. چه کسی فکرش را میکرد روزی همین فلز کوچک دستساز، روشنایی را بر چشمانداز آدمی تاریک سازد و از قبیل این اختراعات گاهی همهی جهان را نابود میکنند؟
انسان کم و بیش با اندکی خطا زندگی را برای خود و اطرافیان به فرجام میرساند و این دقیقا همان چیزیست که نقطهی تاریک هراس را در جانها میاندازد و این... این عادلانه نیست! «توجه: بیشتر نوشتهها در حیطه آزمایشگاهی تا حدودی تخیلی بوده و صحت ندارند!»
خلاصه کتاب:خلاصه:
در میان تگرگ و خیالهای سرد، دختری با قلبی گرم زاده میشود؛ دختری که تمام آرزوهایش را خاک میکند. در همان اوایل زندگیاش سرنوشت تیشه به ریشهی خانوادهاش میزند، مادرش را از او میگیرد و دخترک را در آغوش مادربزرگش میاندازد.
دخترک زنی را ملاقات میکند که با سنگی باعث دگرگونی زندگیاش میشود؛ سنگی که
توان زندگی کردن و همانند چراغی راه را به او نشان میدهد. آن زن چه کسی است؟ چه اتفاقی برای دخترک میافتد؟
مقدمه:
غمخوار من، به خانهی غمها خوش آمدی
با من به جمع مردم تنها خوش آمدی
بین جماعتی که مرا سنگ میزنند
میبینمت، برای تماشا خوش آمدی
راه نجات از شب گیسوی دوست نیست
ای من، به آخرین شب دنیا خوش آمدی
پایان ماجرای دل و عشق روشن است
ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی
با برف پیریام سخنی بیش از این نبود
منت گذاشتی بر سر ما خوش آمدی
ای عشق، ای عزیزترین میهمان عمر
دیر آمدی به دیدنم؛ اما خوش آمدی.
«فاضل نظری»
خلاصه کتاب:خلاصه:
گروه پلیسی که تمام سرنخها برای حل یک پرونده را درست مثل پازل کنار هم چیده و برندهٔ میدان بودند.
با هوشیاری تمام هر پروندهای را حل میکردند؛ اما بالاخره همیشه شانس با آنها همراه نبود. یکی از پروندهها بدترین حالت ممکن را داشت، کسی که تمام گفتهها و نوشتههایش به واقعیت نزدیک میشد؛ درست مانند بازی شطرنج! تمام مردم سرباز و مطیع او بودند، کارش همین بود، در مبهم گذاشتن پلیس.
سرنوشت این پرونده سیاه چیست؟ آیا پایان این پرونده راهی به جز مرگ هم دارد؟! مقدمه: افسانهای وجود دارد که میگوید: «افرادی وجود داشتند که سالیان دراز در زمین زندگی کردهاند، آنها هرگز غمگین نمیشدند و هیچ مشکلی نداشتند، همیشه خندان بودهاند و بیخبر از عالم بر طبل شادی میکوبیدند.
یک شب همگی از خدا میخواهند که از سرنوشت و اتفاقات پیشرویشان به آنها خبر دهد. همگی دست به دنیا میشوند و یک دل، خواستههای خویش را به او میگویند؛ اما زمانی که نابودی نسل خود را دیدند خود را سلاخی کردند، آنها از آینده خویش باخبر شده بودند.»
به راستی که دانستن آینده نه تنها سودی برای افراد ندارد؛ بلکه باعث نابودی روح آنها میشود.
چیست این آیندهٔ مبهم که هر لحظه به ما نزدیک میشود؟!
خلاصه کتاب:خلاصه:از روزهای یکنواختی که یکی پس از دیگری شروع میشدند گلایه داشت، او خسته از هر روز تکراری و معمولی بود.احساس رباتی را داشت که طبق برنامهای از پیش تعیین شده باید عمل کند و بابت این موضوع گلایههای بسیار در درگاه الهی کرد؛ سپس همین گلایهها باعث برآورده شدن آرزویش شد.یک روز غیرتکراری با رخدادهایی عظیم و دلهرهآور که هیچوقت نمیتوانست پیامدهای آن را متصور شود. چه چیزی زندگی را بیش از پیش برایش سخت کرد؟ یعنی آن پیامدها از روزهای تکراری ترسناکتر بود؟مقدمه:آرزو کردم کاش طوری دیگر شروع میشد و به نحوی دیگر پایان مییافت، روزهای یکنواخت زندگیام را میگویم!شاید این آرزو تنها از دور خوش است، شاید وقتی در دلش قرار بگیرم خدا را برای داشتن همان لحظات تکراری التماس کنم.هیجانی مضاعف را خواهان بودم و خدا آن را برایم مقدر ساخت و من هیچگاه فکر نمیکردم بخاطر دوباره تکراری زیستن در پیش درگاهش التماس کنم و از گذر یک روز غیرمعمولی هراسان گردم.این همان آرزویی است که میگویند تنها از دور زیباست و از نزدیک همچون باتلاقی است که تو را دربرمیگیرد.
خلاصه کتاب:خلاصه: مرد نهفته کیست؟ او در محلهی پایین شهر تهران طبق قوانین پدرش حاج مرتضی است اما شیفته دختریست، دختری که او را با گذر از افراد محله و خانوادهی سخت گیرش زیر نظر خود دارد؛ اما چگونه؟ مگر میشود؟ حاج مرتضی متوجهی پنهان کاری پسرش میشود و تصمیم سختی را پیش رویش میگذارد.
تصمیم حاج مرتضی برای تک پسرش چیست؟ مقدمه:
برایم شیرین زبانی کن!
گوش سپردن را بلدم!
تو برایم ناز کن!
جانم را بدهم و نازت را خریدار باشم بلدم...
عاشق بمان که عاشقی را بلدم!
برای من بمان که ماندن را بلدم!
منِ دیوانه را بغل بگیر تا عطش داشتنت ز من مجنونی بسازد که هیچ تا به عمرشان ندیدهاند.
سری به آغوشم بزن حتی اگر وسط خیابان هستم!
سری به دلم بزن حتی اگر پریشان هستم!
سری به من بزن که به انتظارت نشستهام!
تا بیایی و ز منِ دیوانه، عاقلی عاشق بسازی که چشم انتظار معشوقش است!
خلاصه کتاب:خلاصه:
کودک را که در میان آغوشم نهادند حتم دارم زمان در همان لحظه ایستاد. بدون آنکه متوجه شوم من دل سپردم به کودکی که خود از داشتن آن منع بودم و غمش کنج دلم، در حوالی ناامیدیهای بسیار لانه کرده بود.
غم خواستن و توانایی نداشتن جانانه مرا اسیر و آوارهی کوچه و خیابان کرده بود که دستخوش روزگار راهی را نشانم داد تا سرانجامش تو باشی.
در چرخهی روزگار بر من چه گذشت که به سویت روی آوردم؟ چگونه شد که موهبتت مرا لحظهای مدنظر قرار داد؟ مقدمه:
ماندم منی که آغشته به بغضم!
منی که از فلاکت روزگار به سویت روی آوردم، منی که از ترس فروپاشی اعتبار و جایگاهم در این جامعه به کویت روی آوردم.
احسنت!
برای منی که از آغوش پر مهر و موهبت مادرانه، دستان آغشته به عشق و محبت پدرانه محروم بودم سنگ تمام گذاشتی.
ای معشوق المعانی، واسطه شدی میان من و آن خوشبختی که هیچگاه قصد آن نداشت دربرگيردم؛ ولی گرفت زیرا تو خواستی.
اینبار نیز محتاج خواستنت هستم؛ محتاج خواستنی که دوباره مرا به پنجرهی فولاد و گنبد طلا وصل کند.
مرا دریاب که محتاج اندک نگاهی از جانب تو هستم،
ای شاه خراسان!
انجمن دیوان سال 1399 در بستر پیامرسان ها فعالیت خود را آغاز نمود. بالغ بر 20000 کاربر در انجمن عضویت دارند و بیش از 300 اثر داستانی توسط جوانان در این انجمن نوشته شده است.
دیوان در سال 1403 مجوزهای لازم را دریافت نموده و در پایگاه جدید فعالیت خود را ادامه می دهد. متقاضیان میتوانند با ثبت نام در سایت از آموزش های نویسندگی استفاده نمایند، کتاب خود را بنویسند و در انجمن های مختلف به گفتگو، نقد، گویندگی و ... بپردازند.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " انجمن نویسندگی دیوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت . طراح سایت : گروه هاویر - محمدحسین کریمی.