خلاصه کتاب: خلاصه:
همه چیز از یک بنر تبلیغاتی در دیوار شروع شد، بنری که متعلق به یک موتور بود. پسری که دوستش را وادار به نفروختن موتورش میکرد؛ اما او مصممتر از آن بود که به حرف دوستش گوش دهد ولی با دیدن پیامی که یک فرد ناشناس فرستاده بود همهچیز تغییر کرد و پای عشقی به زندگی او باز شد، عشقی یهویی که شاید سختیهای فراوانی را در پی داشت!
اون پیام از طرف چه کسی بود؟ آخر و عاقبت موتور چه میشه؟ مقدمه:
تو بوی رنگی، تو بوی چوبی، تو بوی کتابی؛ تو ترکیب قشنگ خاک و بارونی... تو مثل تهدیگ ماکارونی.
ترکیب خفن نون و پنیر خامهای و سبزی
تو مثل یه آسمون آبی با ابرهای تیکه-تیکه شدهای، تو به اندازهی نوازش انگشت روی کلیدهای پیانو قشنگی تو مثل یه مسافرت با رفیقهایی به اندازهی آهنگ مورد علاقم بهم آرامش میدی.
تو مثل هرچی حس خوب توی این زندگی هستی.
تو همهی قشنگیهای زندگی واسهی منی.
خلاصه کتاب: خلاصه:
دخترک گل فروشی با تمام دغدغههایش و مخالفتهای خانوادگی تصمیم دارد کمک دست پدر پیرش باشد و این بار سنگین را از دوش پدرش کم کند.
پسری که با اولین نگاه مجذوب چشمان دخترک شد و دلش را باخت اما از آن
پس دیگر دخترک را نیافت و در جست و جو برای پیدا کردنش بود .
اتفاقات غیرمنتظره که دختر قصه را برای رسیدن به اهدافش قویتر میکند و پسرک از این راه برای نزدیکتر شدن به دخترک استفاده میکند .
عشق میان پسرک پولدار و دخترک گل فروش...
آیا مرد جوان میتواند با وجود مشکلات طبقه بندی که بینشان وجود دارد
دخترک را از آن خود کند؟
آیا دخترک با وجود شرایطی
که دارد با مرد جوان در ارتباط میماند؟ یا جدا میشوند و قصه پایان مییابد؟
خلاصه کتاب: خلاصه:
اِستیو و اِمیلی، دختر و پسری از دیار عشق که برای رسیدن به همدیگه تلاشهای زیادی میکنن؛ اما اِمیلی خبر نداره که اِستیو یه راز ناگفته داره که بهخاطر اون نمیتونه به اِمیلی عشقش رو اعتراف کنه؛ اما اِستیو پا روی تموم رازهاش میذاره و عشقش رو به اِمیلی اعتراف میکنه که باعث نابودی زندگیشون میشه...
بهنظرتون اون راز چی میتونه باشه؟
آیا اِستیو و اِمیلی به همدیگه میرسن؟ مقدمه:
شاید همه چیز ایدهآل نبود اما من همیشه دلم به بودنت خوش بود
شاید حرف دلمون یکی نبود؛ قصهی آیندمون از نظرت جدایی بود ولی این قلب من بود که با هر نفست همخون بود
شاید شرایط طبق میلمون پیش نمیرفت؛ ولی بودنت برام قوت قلب بود
شاید ما شبیه هم فکر نمیکردیم ولی من به بودنمون کنار هم امید داشتم
شاید اونقدر که من تو رو دوستت داشتم تو من رو دوست نداشتی؛ ولی من به اندازهی جفتمون دوستت داشتم و همه جا توی هر شرایط کنارت بودم
شاید مسیرمون یکی نبود ولی ازت ممنونم که بخشی از داستان من بودی
اثر انگشتت از رو قلبم پاک نمی شه و همیشه برام دوست داشتنی میمونی...
خلاصه کتاب: خلاصه:
از مکانی ناشناخته برای تحقیق دربارهی بشر آمد بود انسان نبود؛ ولی از انسانیت بو برده بود آشنا شدن او با دخترک همه چیز را دگرگون کرد به زندگی دخترک نور و طراوت بخشید، لبهای ترک خورده خشکیده و کبود را به خنده وادار میکرد از زیبایی کلمات و حرکاتش چشمهای کم سوی دختر درشت و براق میشد.
سرانجام این قصهی زیبا چیست؟
سر آخر وداع میکنند یا اینکه روزشان را کنار هم شب میکنند؟ مقدمه:
او که بود؟
از کدام سیاره به انحصار آمده بود؟ آنقدر انحصار طلب که قلب مرا نیز از آن خودش کرد، آخر قلب من است یا سهم اویی که نمیدانم چه کسی است؟
در سینهام میتپد؛ اما بهانه به آغوش کشیدنش را دارد ارادهی چشمهایم دست خودم نیست، هر زمان که میبینید او را طاقت پلک زدن را از من سلب میکنند، حتی کنترلی بر لبهایم ندارم، لبهایی که به چهرهام دوخته شده با دیدنش کشیده میشوند و از سرخوشی و خنده یک جا بند نمیشوند.
عجیب و غریب تمرین موجودی که در زندگی خویش دیده بودم، تو زیباترین عشق زندگی من بودی؛ اما فرصتی برای عاشقی وجود نداشت.

خلاصه کتاب: خلاصه:
دختری از دیار قریب و تنهایی که برای رسیدن به هدفهایش سالها تلاش کرده و با هر مشکلی که بوده ساخته و هیچوقت دم نزده!
حالا ناگهان در اوج ناامیدی در یک مهمانی ساده با زنی آشنا میشود که کل زندگیاش را زیر و رو میکند و باعث میشود تا به همهی آرزوهایش برسد و همانجاست که میفهمد این تنها آرزوی شغلیاش نیست و با دیدن فردی همهی حقایق برملا میشود.
آن فرد چه کسی میتواند باشد؟ آیا این دختر موفق میشود یا نه؟ مقدمه:
چرا به تو میگویم نشانهی زندگیام هستی؟
تو را که میبینم مشکلات و بدبختیهایم را از یاد میبرم، تو را که میبینم صداهایی که در سرم پخش میشود خاموش و فرکانس آرامش مطلق تمام وجودم را در بر میگیرد و در مقابل برای ادامه دادن به زندگی و ساختن آیندهی مشترکمان مشتاق میشوم و تلاش میکنم.
اشتهای کور شدهام را باز و دنیای سیاه و سفیدم را رنگینکمانی میکنی!
در بدترین شرایط یه تو فکر میکنم و آرام میگیرم، تو همانی هستی که دردهایم، غمهایم، بیحوصلگیهایم، غر زدنها و بدخلقیهایم را به جان میخری!
هنگامی که عصبانی میشوم آرامم میکنی و سعی داری تمام لحظههایی که در کنارت هستم لبخند بر لبم بنشانی.
به سمت هدفهایم هولم میدهی و از پیشرفتم لذت میبری.
تو نشانهی زندگی و رسماً خود زندگیام هستی.
خلاصه کتاب: خلاصه:
داستانمون در مورد زوجیه که از نظر خودشون خوشبختی یعنی همون خونهی اجارهای هشتاد متری و نون و پنیری که میتونن با پول حلال سر سفرشون بزارن؛ ولی به نظرتون زوج خوشبختمون میتونن تا ابد همینطوری بمونن؟ چیزی هست که باعث خراب شدن رابطه یا حالشون بشه؟ آیا اتفاق غیر منتظرهای برای زندگی دو نفرشون رخ نمیده؟ مقدمه:
خوشبختی یعنی همان لحظههای کوتاه با هم خندیدن، خوشبختی به معنای داشتن دلی است که برایت بتپد.
تعبیر نیکبختی همان دستی است که میتوانی بگیری و در کنارش دربارهی حل مشکلات فکر کنی.
خوشاقبالی یعنی لحظههایی که آغوشی برای گریستن، لقمهای نان و سقفی در بالای سر داری. خوشبختی همیشگی نیست، بلکه لحظههاییست که میآید و میرود، یکجا بند نمیشود؛ ولی هر از چند گاهی میآید و سلامی میکند.
به دنبالش نگرد، او همین حوالیست، شاید در قلب اطرافیانت و یا حتی شاید در آرامش خانهای که در آن هستی!
«نرجس پروازی»

خلاصه کتاب: خلاصه:
ارنواز دختری که دارای فوبیایی مختص حادثهای ناگهانی است و فربد همبازی ایام کودکیاش ناخواسته و ندانسته، ناگهانی او را با ترسش روبهرو میکند.
باید روزی این ترس و عادت به پایان میرسید، میبایست ارنواز چیزی را که مدتها درون قلبش زندانی کرده بود آزاد میکرد.
حال رخ دادن حادثهای ناگهانی مانند دوبار برخورد یک چوب روی سر فردی، موثر است؟ ترس او چیزی است که بهبود پذیر باشد؟ مقدمه:
که در این تنهایی ناگهانی دیدمش، از آغاز تنهاییام بود؛ اما سالها قبل لحظهها دیده بودمش و خاطراتی را کنار هم ضبط کرده بودیم.
قصهی ما سالها پیش شروع شده بود؛ اما مدتها ادامه پیدا نکرد، انگار نویسنده در آن زمان دچار بدخلقیای شد که ما را از حال هم بیخبر گذاشت و در دورانی که تنهایی را عمیق و از درون تجربه کردم، چیزی برای شیرین کردن لحظاتم وجود نداشت؛ اما این بهترین وقت است برای لمس او، برای درک لمس، برای دیدنش!
نا به حق نویسنده را خطا کار خواندم، در حقیقت او با مکث طولانی مدتش در نوشتن بهترین وقتها را برای ما رقم زد که بهتر از این در گذشته اتفاق نمیافتاد.
بهترینها یا افتاده است و تکرار نمیشود یا قرار است بیفتد و تکرارش امکان پذیر نیست.
خلاصه کتاب: داستان کوتاه منفک
خلاصه:
روزی روزگاری دختری سبزی فروش دل به پسری که روتینوار از محل کسب و کارش میگذرد، میبندد. هر چه میخواهد حسش را دست کم بگیرد، نمیتواند. در واقع حرکتی که پسر داستان میزند اجازهی هیچ کاری را به او نمیدهد. در این میان ضعفی در وجود و ظاهرش موجود است که باعث میشود خود را از رِنج انسانهای عادی منفک بدارد. آن چیست؟ چه چیزی باعث میشود به عشقشان ایمان بیاورند و پایه و اساس رابطهشان سامان مییابد؟ مقدمه: عشقمان را در سبدی نهادیم، دست یکدیگر را گرفته و راهی سفر شدیم. قصدمان فقط دور شدن از آدمیان بود. دلم میخواست سفرمان به ماه ختم شود، عشقمان را از سبد خارج کنیم و روی ماه بچینیم. در کنارش کلبهای از جنس پنبه ساخته و شب و روز کنار هم بنشینیم و از نزدیکترین نقطه، ماه را بنگریم و من برایت از حس بابونهای که نسبت به تو دارم بگویم، از عشقی که در عمق قلبم جای دارد؛ همانقدر زیبا و حیرتآور! از قشنگی رخسار تو و ماه بگویم تا بدانی چو ماه زیبا و بینقص میمانی. از چشمهایت بگویم که ز هنگام خواب چون صدفیست که تا آن را میگشایی دو گوی مروارید درش نهفته، پدیدار میشود. اصلا میدانی؟ زیباترین هنر خدا چشمهای تو بود!
خلاصه کتاب: خلاصه:
دوتا خط، دوتا آدم، یکی در میان شعرهایش و دیگری درگیر فکر کردن به او است.
لحظات بر پسرکِ داستان سخت میگذرد و صبرش بعد از دو سال لبریز میشود.
مگر عاشق شدن و دل دادن به همین سادگیها است؟
گفتنِ دوستت دارم آسان است یا سخت؟ مقدمه:
دیدمش و از همان موقع دلم رفت.
دیدمش و دو سال هرروز جلوی خانهشان منتظر ماندم.
دیدمش و بعد هیچکس را ندیدم تا اینکه دیدمش و دیدمش؛ اما ندیدمش.
ساعتها نگاهش کردم و قفل بر او شدم. سکوت من پر از هزاران حرف ناگفته بود.
دیدمش و بعد از دو سال صبر گفتمش دوستت دارم، حتی اگر تو مرا دوست نداشته باشی!
خلاصه کتاب:
خلاصه:
عشقی که دردها را در خوابی عمیق فرو برد، عشقی میانِ یک دختر نوجوان و دخترک دلبرش!
احساسی آنقدر عمیق که دخترکِ نوجوان را روز به روز از میان آن همه درد و کنایهها بیرون کشید و مانند یک دختر شجاع بار آورد تا ملکهای را به دنیا آورد که آیندگان برایش سر تعظیم فرود آورند. مینویسد تا بگوید حقی را که بر من حرام شد، صد برابرش از آن تو خواهد بود ای پرنسس زیبایم!
آیا وصال زورش بر جدایی غلبه میکند؟ اصلا پرنسسش از آنِ پسرکِ شبهایش خواهد بود یا باز هم قرار است در هم شکند؟ مقدمه:
ای بهانهی نوشتهام تنفست بهانهی حیاطم، لبخندت پاک کنندهی نفرتم و زیباییات دلیل لبخندم.
ای که غمت غبار بر جهان مینشاند، ای مصداقِ تمام زیباییها، اندوه مدار که هر قطره از اشکت سیلی برای تخریب خانهام میشود.
مادرت در خانهای که گوشه به گوشهاش بوی تو از آن برخاسته میشود، مینویسد.
تنها برای یک بارِ دیگر شنیدنِ خندههایت، برای شنیدن قهقهههایت زندگی میکند.
تویی که بهانهی زندگیام هستی، زندگی کن که همین لذت بردنت است که مرا استوار داشته است.