انجمن نویسندگی دیوان
کلبه ای برای قصه های ما
داستان بلند اقتناص تن | فاطمه آرمده کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: با شیوعِ بیماری، سایه جان خودش را به خطر انداخت تا برای این بیماری مرهمی بیابد. متاسفانه همسرش که بیش از حد عاشقش بود را هم طی همین بیماری از دست داد. سی سال گذشته و این پزشک پیر شده؛ اما هنوز منتظر همسرش است. سرنوشت پیرزن داغ دیده بعد از مرگ همسرش چه می‌شود؟ پیرزن بعد از سال‌ها چشم انتظاری به عشق دیرینه‌اش می‌رسد؟ مقدمه: در سکوت تاریک شب زنی با دل شکسته و روحی پر از اندوه در خانه‌ای خلوت و تاریک نشسته است. پنجره‌ها بسته و چراغ‌ها خاموش گردیده؛ اما در دل او یک شعله امید همچنان روشن است. هنوز با اعتقاد به قدرت عشق امیدوار است معشوق خود را ببیند و دیداری داشته باشند. با چشمان پر اشک و دلی پر از حنین به آسمان تاریک نگاه می‌کند و در آرزوی یک روزی که درون دنیای دیگر با معشوق عزیزش به هم خواهند رسید، سرگرم خیال‌پردازی می‌شود.

داستان کوتاه کافه با یار بیایید | هناس کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: کافه‌ی با یار بیایید قوانینی مختص خود دارد. افراد تنها و یا با معشوقه‌ای جدید حق ورود به آن مکان را ندارند و من یک‌ بار سهمم را استفاده کردم. اکنون مجبورم روی نیمکت رو‌به‌روی کافه بنشینم و عاشق‌هایی که دست در دست هم می‌آیند و با عشق به یکدیگر خیره می‌شوند را بنگرم و به حوالی دست‌هایش هنگامی که دور فنجان کاپوچینوی سرد شده حلقه می‌شد، بروم. آیا ورق سرنوشت باز می‌گردد یا تقدیر من با جدایی طرح رفاقت ریخته است؟ مقدمه: لبخند تو عشق است ولی با همگان نه با ما به از این باش ولی با دیگران نه رسوایی راز دلت از چشم تو پیداست خواندم ز دلت آری و گفتی به زبان نه زیبایی هر عشق به بی‌نام و نشانی‌ست ما طالب عشقیم ولی نام و نشان نه می‌خواستم آتش بزنم شهر غزل را وقتی سخن عشق تو آمد به میان نه حالا که قرار است به دست تو بمیرم خنجر بزن ای دوست ولی زخم زبان نه.

داستان کوتاه سوگ گداخته | هستی رسول‌نیا کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب:
  • خلاصه: نگارنده‌ای در تماشای صحنه‌ی تئاتری مجذوب هنرنمایی هنرپیشه‌ای شده که با دیدن شکوه هنرنمایی او جام وجودش از شوق نوشتن لبریز می‌شود. هنرپیشه پهلوی خود شیفته‌ی او شده؛ اما اندکی غفلت هر دو را ویران می‌کند. نویسنده به این شیفتگی ایمان نیاورده؛ اما ناگهان با تلنگری تا ابد غرق در آشفتگی می‌ماند. پشیمانی او راه نفس را برایش می‌برد، محنت امانش نمی‌دهد و او را برای یافتن جواب پرسش‌هایش تشنه‌تر می‌کند. غفلت از کیست؟ جواب پرسش‌ها را چه کسی می‌داند؟
مقدمه: آینه صبر و لحظه‌ای درنگ کن. پروانه‌های آبی چه می‌کنند؟ البته هر چه انجام دهند حق مسلم آنان است. من گستاخانه بال پروازشان را به هوای منطق ناجوانمردانه‌ی خویش چیدم. اگر آتش بگیرند و به قفسه‌ی سینه‌ام بچسبند با کمال میل مجازات خود را پذیرفته و چیزی نمی‌گویم؛ اما آینه چشم‌های واله با آن نگاه ملتمسانه را از نظرم نگذران، آن‌گونه تمام جانم آتش گرفته، خاکستر شده و دوباره به حالت اول خود باز می‌گردد تا بار دیگر زجرکشی بشوم. می‌دانی حال شکوفه‌ی تازه جوانه زده‌ای را دارم که به هوای آتش روشن کردن همراه با شاخه‌های خشک و پیر به اشتباه آتش زده شده‌؛ اما من آنقدر‌ها هم بی‌گناه و پاک‌دامن نیستم، من ادیب گناه‌کار شهر قصه‌ی خود هستم. وای بر من و غفلت آن روز من!

داستان کوتاه غروب جزیره | فاطمه رشیدی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: شاعر‌ی که برای خلق شعرهای جدید‌ش به مسافرتی چند ماهِ می‌رود، وارد چالش جدیدی در زندگی‌اش می‌شود. او در غروب‌ای در جزیره قلب‌اش را به دو یاقوت سیاه می‌بازد و حال باید به خود و شخصی‌ که قلب‌ او را ربوده است اعتراف کند، اعترافی سخت، اعترافی از جنس عشق، و هر لحظه برای اعتراف دیرتر می‌شود. آیا پسرک می‌تواند اعتراف کند؟ یا تا ابد خود را محکوم به سکوت می‌کند و رمان‌اش را از دست می‌دهد؟ مقدمه: گویی در چشمانم زندگی می‌کنی، در سرم و در سراسر قلبم، محبوبِ من تو تمامِ من شده‌ای، می‌دانم تلاش‌هایم بی‌فایده‌ست و تو تا ابد در جان من می‌مانی احساس می‌کنم غرق شده‌ام میان لبخندت میان موج موهای فرت وای از چشمانت چه بگویم؟ آن دو چشمان به رنگ شب‌ات، سخت است روبه‌روی این همه زیبایی! به ایستادی و اعتراف به دوست داشتن کنی اما من همیشه در افکارم و قلبم عاشق تو خواهم ماند حتی اگر آن را به زبان نیاورم.

داستان کوتاه هرسام | نوشین علیجانی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: جنگ است‌، همه‌‌ی دنیا‌ بر اثر این‌ جنگ در آشوب و ولوله‌ است‌. جنگ‌جهانی‌ بود‌ دیگر‌. من‌، من دخترکی‌ با چشم‌هایی‌ مشکی‌ و‌ موهایی‌ پریشان، عاشق‌ می‌شوم‌؛ در تهرانی از جنگ و‌ جدال‌ که آشفته بود‌ و من دل‌آشفته‌تر خود را به او‌ باختم‌‌، همان موقع‌ که نگاهم به پیاله‌های پر از عسل‌ چشمانش‌ گره‌ خورد‌. او‌، افسر‌ انگلیسی، کجا‌؟ منِ‌ دخترک‌ ایرانی‌ِ‌ پریشان‌ کجا‌؟ آری روزها‌ گذشته‌ و‌ من‌ منتظر‌ و‌ خسته‌، آیا‌ باز هم او را می‌بینم؟ باز هم من‌ را می‌بیند؟ آیا بازهم‌ عاشقم‌ می‌ماند؟ مقدمه: اگر درمان کنم امکان ندارد که درد عشق تو درمان ندارد ز بحر عشق تو موجی نخیزد که در هر قطره صد طوفان ندارد غمت را پاک‌بازی می‌بباید که صد جان بخشد و یک جان ندارد به حسن رای خویش اندیشه کردم به حسن روی تو امکان ندارد فروگیرد جهان خورشید رویت اگر زلف تواش پنهان ندارد اگرچه در جهان خورشید رویش به زیبایی خود تاوان ندارد سر زلف تو چون گیرم که بی تو غمم چون زلف تو پایان ندارد.

داستان کوتاه انعکاس سبز | زهرا عربان کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: رابطه‌ای مجازی و دست خوش این تکنولوژی منحوس، قلوب پاک دو دلداده را فرا می‌گیرد؛ فاصله‌ای که زمانی کمتر از این بود که در عقل بگنجد و حالادورتر از حد تصورات است. عاقبت این نگاه‌های ممتد به صفحه‌ی گوشی و گریه‌های شبانه چیست؟ آیا ماجرای فاصله و عشق‌شان به خوشی خاتمه می‌یابد؟ مقدمه: پرستشگاه نگاه تو، همان پرستشگاهی که سقفش از مژه‌های بلند و رنگ شب نهاده شده، تنها بنایی‌ست که بی‌باک از هرچیزی به پرستیدنت می‌پردازم و این انعکاس نگاه سبز رنگت بود که طلای پروانه‌ای شکل عشق را در دلم سیقل داد. به گمانم رنگ عشق سبز است؛ سبزی که جوانه زد مهرت را در دلم! «زهرا عربان»

داستان کوتاه پرواز قوها | حدیثه رنجبر کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب:
خلاصه: دختری با هزار امید و یک آرزو! آرزویی که رسیدن به او تنها یک رویاست نه هدف! رویایی که قربانی یک اشتباه کوچک شده؛ اشتباهی که تیشه به پر های همچون ابریشم دختر برای پرواز زده. عشقی آمیخته با چاشنی پرواز، پروازی در آسمان بی‌کران عشق. چه اتفاقی باعث شده دخترک هدف را فقط یک رویا ببیند؟! آیا موفق خواهد شد رویایش را به حقیقت بپیونداند؟!
مقدمه: آری آغاز دوست داشتن است، گرچه پایان راه ناپید است من به پایان دگر نیندیشم؛ که همین دوست داشتن زیباست، شب پر از قطره‌های الماس است. از سیاهی چرا هراسیدن آنچه از شب به جای می‌ماند عطر سکرآور گل یاس است. آه بگذار گم شوم در تو کس نیابد دگر نشانه‌ی من روح سوزان و آه مرطوبت بوزد بر تن ترانه من... آه بگذار زین دریچه باز خفته بر بال گرم رویاها، همره روزها سفر گیرم بگریزم ز مرز دنیاها. «فروغ فرخزاد»

داستان کوتاه خلسه شیرین | نرگس بیاتی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: نمی‌تونم به خودم دروغ بگم می‌دونی؟! من با تموم خوبی‌ها و بدی‌هات باز هم عاشقت هستم! از قدیم گفتن: «تا کسی رو از دست ندادی قدرش رو نمی‌دونی» آره! من هم زمانی که تو رفتی و از دستت دادم قدرت رو دونستم؛ ولی دیدی که پشیمون شدی و برگشتی و برگشتت باعث شد باز هم همون شیرین و فرهاد سابق بشیم! اما تو چه دلیلی برای رفتن داری؟دلیل برگشتت چی بود؟ مقدمه: نامه‌ای می‌نویسم برای کسی که عشقش تمام وجودم را فرا گرفته تا لحظه‌ای نتوانم خاطرش را به فراموشی بسپارم. عشقت را در قلبم نگه می دارم و اعتراف می‌کنم که دوستت دارم و عاشقتم! می‌خواهم در چشمان رنگ شبت جوری غرق شوم که از همه‌ی دنیا غافل شوم تا فقط تو را در این دنیای کوچکم ببینم و عشقم را ستایش کنم؛ دل تنگت هستم عشق جانم.

داستان کوتاه کائنات پسر بازاری | زهرا.اف.زد کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: همه‌ چیز در یک لحظه اتفاق افتاد، دل در گرو کسی نهاد که حتی فکرش را هم نمی‌کرد روزی به او نگاه کند؛ به ناگاه مانعی بین راهش افتاد. در آن شرایط منجی‌ای پیدا کرد که همراهش شد و نجاتش داد چرا که قادر به اعتراف برای خانواده نبود و اگر چیزی می‌فهمیدند دگر نمی‌توانست لیلیش را ببیند؛ اما چه شد که ابر تباهی و دردسر بر زندگی‌شان سایه انداخت؟ چگونه دست‌های از هم سوا شده‌شان باری دگر درهم گره خورد؟ مقدمه: از همان لحظه‌ که نگاهت با وجود تمام حایل‌های بینمان از پس شیشه‌ها به قلب دیوانه‌ام برخورد کرد، جان از وجودم رفت و تو شدی جان جانانم، آخ نگویم از آن دو گوی عسلی چشمانت که تمام دار و ندار من است! قسم به لحظه‌ای که دیدمت، روزی که از پشت ویترن به تماشای جادویت نشستم در همان دکانی که صاحبش جادوگر نبود اما سِحری داشت معجزه‌گر، قسم به آن لبخند زیبایت که به گرمی آفتاب سوزنده در بند بند وجودم رخنه کرده و چنان مجذوبش شده‌ام که با یادآوریش قلبم شتاب زده از جا کنده می‌شود، پروازکنان به سویت پر می‌زند و من به چشم خود دیدم که جانم می‌رود! قسم به تک تک لحظات با هم بودنمان که حتی آخرین قطره‌ی خونم هم عشقت را در دلم یادآوری خواهد کرد!

داستان کوتاه پاشام «فصل سوم» | کوثر کاکایی فرد کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: همه چیز از این‌جا شروع می‌شود! مرا به خانه‌ام فرستاده است و من منتظرم ببینم از چه چیز هیجان‌انگیزی صحبت می‌کند؛ مادرم در را باز می‌کند و من، او را درحالی می‌بینم که دسته گلی زیبا در دست دارم و همراه خانواده‌اش پشت در است! متحیر سر جا ایستاده‌ام و از سر هیجان وجودم به لرزه درآمده. آمده بود خواستگاری؟! آمده بود که تا همیشه برای او باشم؟! مقدمه: اسمم را زمزمه کن تا برای بار هزارم عاشق نامم شوم، به موهایم دست بکش تا برای بار هزارم به آن‌ها ببالم، بر لب‌هایم بوسه عشق بزن تا برای بار هزارم عاشق طعم به‌جا مانده روی آن‌ها شوم... مرا زمزمه کن؛ بخوان؛ فریاد بزن؛ تکرار کن. من به این تکرار بی‌تکرار محتاجم... مرا در شهر ساکت مردمان بی‌قلب فریاد بزن تا که رنگ و بوی عشق بگیرد خیابان‌های بی‌روح شهر مردگان زنده. مرا نگاه کن؛ نگاهت تمام عمرم را محکوم به عاشقی می‌کند. حبس ابد و یک روز قلبم را بکش تا بدانند تو چه هستی که تنها عاقل شهر را دیوانه کردی.

آرشیو نویسندگان
درباره سایت
انجمن دیوان سال 1399 در بستر پیام‌رسان ها فعالیت خود را آغاز نمود. بالغ بر 20000 کاربر در انجمن عضویت دارند و بیش از 300 اثر داستانی توسط جوانان در این انجمن نوشته شده است. دیوان در سال 1403 مجوزهای لازم را دریافت نموده و در پایگاه جدید فعالیت خود را ادامه می دهد. متقاضیان می‌توانند با ثبت نام در سایت از آموزش های نویسندگی استفاده نمایند، کتاب خود را بنویسند و در انجمن های مختلف به گفتگو، نقد، گویندگی و ... بپردازند.
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " انجمن نویسندگی دیوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت . طراح سایت : گروه هاویر - محمدحسین کریمی.