خلاصه کتاب:خلاصه:
آنگاه که خدا آفرید آدم را از مشتی خاک، لیلیث را با گِل بالا آورد و از همان موقع، تفاوتها نمایان و تبعیضها آغاز شد.
حال، خدا از خاکِ حاصلخیز تنِ آدم، حوّایی خلق کرده که حسادت لیلیث را برمیانگیزد.
حال چه میشود؟
لیلیث، آدم را پس میگیرد یا حوا را نابود میکند؟
و چه میشود سرانجامِ فرشتهای که فقط بر یک نفر تعظیم کرد و شیطانی شد رانده شده؟
آیا به فرد اشتباه تعظیم کرد؛ یا سرانجام، سرنوشت خوبی را صاحب میشود؟ مقدمه:
من و حوّا میتوانستیم با هم کنار بیاییم؛ اگر مظلومنما نبود.
من و او میتوانستیم خوب باشیم؛ اگر او از خاک سازندهی تو و گوشت تن تو نبود.
من میتوانستم او را تحمل کنم؛ اگر حوّا، هوو نبود.
اما میدانی چیست؟ هم تو و هم آن حوایت، تنی دارید چون خاکلجنخورده و من، خاک باراندیدهایَم که لوسیفر، با آتش وجودش منِ آب دیده را تمیز میکند و فضا را با بویم معطر میکند.
آری؛ جهنم بوی من را میدهد، بوی لیلیث را!
خلاصه کتاب:خلاصه: پسر قصهی ما، پسریست که سرنوشتش با مرگ یکی میشه اما نمیتونه این موضوع رو قبول کنه! او نمیخواد قبول کنه که با مرگ رو در رو شده و حالا میخواد با مرگ مبارزه کنه ولی کدوم یک برنده میشه؟ مرگ یا زندگی؟ مقدمه:
چرا اینگونه شده است؟ آن چه رازی است که من باید بدانم؟ آیا آن راز ربطی به این اتفاقات دارد؟!
صبر کن! او کیست؟
او کیست که آنجا ایستاده است؟
آن موجود سیاه با آن عصای وحشتناکش کیست؟
او آمده است مرا ببرد، او دنبال من است.
او... او فرشته مرگ است!
خلاصه کتاب:خلاصه:
در یکی از روزهای آغاز فصل بهار، تیم چهار نفره اعضای کلاسی راهی یک اردوی علمی آخر هفته میشوند. همه چیز به ظاهر خوب و آرام است.
یک روز نسبتا آفتابی و دلپذیر اما چه میشود که همه چیز مانند دریا طغیان میکند؟
موجودی با چشمان سرخ در قلمرو تاریکی منتظر شکار ایستاده است. چه میشود یک موجود نفرین شده بر سر راهشان سبز شود؟ حیوانی دستکاری شده که حال پایش به تاریکی جنگل گشوده شده است. انگار جز مرگی چیزی در انتظارشان نیست؛ اما زمان در لحظه آخر همه چیز را درست میکند.
چه حوادثی پیشروست؟ آیا خورشيد فردا را میبینند؟ مقدمه:
حتما برایتان پیش آمده شبهایی که فکر میکنید کسی از آینه به شما خیره شده یا شخصی در گوشه اتاق ایستاده است.
واکنشتان چیزی جز پنهان شدن در زیر پتوی گرم و نرمتان نیست.
آن لحظه تنتان یخ میزند و افکار خوفناک به ذهنتان یورش میآورند.
مغزتان شما را به سمت و سوی چیزهای ترسناک سوق میدهد و خواب از چشمانتان فراری میشود.
جرئت باز کردن چشمانتان را ندارید، میترسید با باز کردن آنها موجود خیالی مماس صورتتان باشد؛ اما منطق فریاد میزند اینها همه افکاری پوچ است.
خلاصه کتاب:خلاصه:
بعد از دو سال دوستی قرار بر این شد که جلسه خواستگاری برگزار شود. هر دو برایش ذوق داشتند و شدیداً منتظر آن بودند؛ اما یک اتفاق غیرمنتظره درست شب قبل از خواستگاری همه چیز را نابود کرد.
هیچکس نفهمید چرا این اتفاق افتاد، اتفاقی مبهم که در عرض چند دقیقه هر چه علاقه بود را از میان برد.
چه چیز آن دو را از هم جدا کرد؟ آیا کسی جز یک مُرده هست که مقصر را بشناسد؟ کاش کسی از راه برسد که حقایق را بداند؛ شاید کلید حل مشکلات همین باشد! مقدمه:
خدا میداند در کار عشق چه چیز نهفته که هر کس درگیرش شده چند صباحی در غم و درد گذرانده است!
چه رازی درون این کلمه مخفیست که در عین سه حرفی بودن، به قدر یک دنیا حرف برای گفتن، یک جهان داستان برای روایت کردن و هزاران بیت شعر برای سوزاندن دل سوخته عاشقان دارد؟
کاش همانطور که برای سوختگی با شعلههای آتش دواها ساخته شد، برای تسکین زخم سوختگی دل هم دارویی کشف میشد؛ هر چند آن را بعید میدانم چرا که سوزانندهتر از آتش، آتش عشق است و بس!
عشق آن شیشه انگور کنار افتاده است
که هر چه میگذرد مستترت خواهد کرد.
خلاصه کتاب:خلاصه:
دانشمندی که سالها بر روی باز کردن دریچهی جهان موازی کار کرده است، زمانی که موفق به گشودن پنجره میشود با اتفاقی ناگوار به دنیای حیرتانگیزی که او را رئیس جمهور میخوانند پرت شده و ناخواسته به دام کشوری غریب با مردمانی عجیب میافتد!
آیا او میتواند دریچهی دیگری به دنیای موازی باز کند؟ آیا میتواند خود را نجات داده و به خانه بازگردد؟ مقدمه:
بایستید! دست به تیویهایتان نزنید، امشب قرار است یک اتفاق بسیار مهم بیفتد. گوش به زنگ باشید که مصاحبهای جنجالی در راه است، در شبی که ستارگان کم نور و ماه درخشان میشود.
- من هنری پاسکال قراره امشب با یکی از بزرگترین دانشمندان ذرات کوانتوم، پل هندرسون مصاحبهای هیجانانگیز داشته باشم؛ پس وعدهی ملاقات ما امشب بیست و سه دقیقه بعد از نیمه شب همزمان با ماه گرفتگی صورتی، پدیدهای که باید عمری جاودان داشت تا یکبار دیگر نظارهگر آن باشیم.
خلاصه کتاب:خلاصه:
با شیوعِ بیماری، سایه جان خودش را به خطر انداخت تا برای این بیماری مرهمی بیابد. متاسفانه همسرش که بیش از حد عاشقش بود را هم طی همین بیماری از دست داد.
سی سال گذشته و این پزشک پیر شده؛ اما هنوز منتظر همسرش است.
سرنوشت پیرزن داغ دیده بعد از مرگ همسرش چه میشود؟ پیرزن بعد از سالها چشم انتظاری به عشق دیرینهاش میرسد؟ مقدمه:
در سکوت تاریک شب زنی با دل شکسته و روحی پر از اندوه در خانهای خلوت و تاریک نشسته است. پنجرهها بسته و چراغها خاموش گردیده؛ اما در دل او یک شعله امید همچنان روشن است. هنوز با اعتقاد به قدرت عشق امیدوار است معشوق خود را ببیند و دیداری داشته باشند.
با چشمان پر اشک و دلی پر از حنین به آسمان تاریک نگاه میکند و در آرزوی یک روزی که درون دنیای دیگر با معشوق عزیزش به هم خواهند رسید، سرگرم خیالپردازی میشود.
خلاصه کتاب:خلاصه:
کافهی با یار بیایید قوانینی مختص خود دارد.
افراد تنها و یا با معشوقهای جدید حق ورود به آن مکان را ندارند و من یک بار سهمم را استفاده کردم.
اکنون مجبورم روی نیمکت روبهروی کافه بنشینم و عاشقهایی که دست در دست هم میآیند و با عشق به یکدیگر خیره میشوند را بنگرم و به حوالی دستهایش هنگامی که دور فنجان کاپوچینوی سرد شده حلقه میشد، بروم.
آیا ورق سرنوشت باز میگردد یا تقدیر من با جدایی طرح رفاقت ریخته است؟ مقدمه:
لبخند تو عشق است ولی با همگان نه
با ما به از این باش ولی با دیگران نه
رسوایی راز دلت از چشم تو پیداست
خواندم ز دلت آری و گفتی به زبان نه
زیبایی هر عشق به بینام و نشانیست
ما طالب عشقیم ولی نام و نشان نه
میخواستم آتش بزنم شهر غزل را
وقتی سخن عشق تو آمد به میان نه
حالا که قرار است به دست تو بمیرم
خنجر بزن ای دوست ولی زخم زبان نه.
خلاصه کتاب: خلاصه:
برای او زندگی در رویایی بزرگ و شاید دست نیافتنی خلاصه شده.
با شیوع پیدا کردن بیماری نادر، او به دنبال نجات جهان در مکانیست که روزی تمام رویایش بوده.
او ده سال تلاش کرده و حال با تصمیمی ناگهانی پلی برای وصال آرزویش یافته، پلی که او را به واقعیت رویایش نزدیکتر کرده.
آن مکان کجاست که ارزش بیست و چهار سال انتظار را دارد؟ آیا رویاها همیشه به واقعیت بدل خواهند شد؟
مقدمه:
اختراعات و دستآوردهای انسان کماکان همه چیز را سهل کرده؛ اما رنگ و بوی زندگی را رفته-رفته کم کرده است.
مقصود این است، انسان بدون آگاهی و بصیرت چیزی را ابداع میکند که مصداق امضا کردن سند مرگ با دست خویش است. درست مثل اختراع سلاح گرم یا سرد. چه کسی فکرش را میکرد روزی همین فلز کوچک دستساز، روشنایی را بر چشمانداز آدمی تاریک سازد و از قبیل این اختراعات گاهی همهی جهان را نابود میکنند؟
انسان کم و بیش با اندکی خطا زندگی را برای خود و اطرافیان به فرجام میرساند و این دقیقا همان چیزیست که نقطهی تاریک هراس را در جانها میاندازد و این... این عادلانه نیست! «توجه: بیشتر نوشتهها در حیطه آزمایشگاهی تا حدودی تخیلی بوده و صحت ندارند!»
خلاصه کتاب: خلاصه:
افسانهای قدیمی که صدها سال قدمت داشت؛ بیش از یک آثار باستانی! افسانهای که هشدار داد هیچگاه در تاریکی پا نگذارم تا قربانی قاتل تاریکی نشوم. موجودی با یک لبخندِ سهمگین! به یقین از همان روز بود که همه چیز دگرگون شد و من با این خرافات کابوسین همراه شدم. همان لحظه که شنیدمش، قطعا آن افسانه به واقعیت تبدیل شد.
این افسانه تا چه اندازه ممکن بود حقیقت داشته باشد؟ آیا قاتل تاریکی چهرهاش در سایهها پنهان بود یا میشد به راحتی او را دید؟ مقدمه:
هر کجا شب باشد او هم آنجاست. در تاریکی پرسه میزند، قربانیان خود را در تاریکی پیدا میکند و خونشان را مانند زالویی میمکد.
او نه شیطان است و نه اجنه! او یک قاتل است، قاتلی که همگان نمیبینند. قاتلی که زادهی توهم است، توهمی سرد و دردناک که باعث اتفاقی وحشتناک و دردآور میشود. کابوسی بیپایان و ابدیست که در آخر چیزی جز مرگ به همراه ندارد.
خلاصه کتاب:خلاصه:
درون رستورانی که تنها غذای گیاهی سرو میشود، در حال نعره کشیدن و فریاد زدن است. او بالاخره در این بیابان رستورانی را پیدا کرد و خواستار گوشت شد؛ اما در آنجا و طبق قوانین جز سبزیجات قاعدتا چیزی سرو نمیشد.
حالا این گارسون بیچاره بین دوراهی پیمان به عهد و عهدشکنی در ازای زنده ماندن گیر افتاده! چه کسی درون آن مکان در حال نعره کشیدن است؟ گارسون در این تعارض منفی-منفی کدام راه را انتخاب میکند؟ مقدمه:
شک نکن قانونِ حفظ تعهد از هر چیز جدیتر است. وقتی سخنی را به قسم میبندی مگر از جانت سیر شده باشی تا زیر آن بزنی. تو مرگ را به چشم میبینی و پیمانت را با تصور آزادی از مرگ میشکنی؛ اما از کجا معلوم عواقب این شکستن از خودِ مرگ سختتر نباشد؟!
هر آنچه متصور شوی به بدترین شکل پس از بستن پیمان، پشت در این عهد منتظرت میماند تا زمانی که خودت آن را آزاد کنی و پس از آن به هر چه میخواهد دچارت میکند. حال میخواهد گرگی گرسنه پشت درهای رستوران منتظرت باشد یا گرگهای بیشتر بابت شکستن پیمان به تو حملهور شوند؟ شاید نام دیگر این داستان را باید بد شگونِ واقعی گذاشت!
انجمن دیوان سال 1399 در بستر پیامرسان ها فعالیت خود را آغاز نمود. بالغ بر 20000 کاربر در انجمن عضویت دارند و بیش از 300 اثر داستانی توسط جوانان در این انجمن نوشته شده است.
دیوان در سال 1403 مجوزهای لازم را دریافت نموده و در پایگاه جدید فعالیت خود را ادامه می دهد. متقاضیان میتوانند با ثبت نام در سایت از آموزش های نویسندگی استفاده نمایند، کتاب خود را بنویسند و در انجمن های مختلف به گفتگو، نقد، گویندگی و ... بپردازند.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " انجمن نویسندگی دیوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت . طراح سایت : گروه هاویر - محمدحسین کریمی.