خلاصه کتاب:خلاصه:
در میان تگرگ و خیالهای سرد، دختری با قلبی گرم زاده میشود؛ دختری که تمام آرزوهایش را خاک میکند. در همان اوایل زندگیاش سرنوشت تیشه به ریشهی خانوادهاش میزند، مادرش را از او میگیرد و دخترک را در آغوش مادربزرگش میاندازد.
دخترک زنی را ملاقات میکند که با سنگی باعث دگرگونی زندگیاش میشود؛ سنگی که
توان زندگی کردن و همانند چراغی راه را به او نشان میدهد. آن زن چه کسی است؟ چه اتفاقی برای دخترک میافتد؟
مقدمه:
غمخوار من، به خانهی غمها خوش آمدی
با من به جمع مردم تنها خوش آمدی
بین جماعتی که مرا سنگ میزنند
میبینمت، برای تماشا خوش آمدی
راه نجات از شب گیسوی دوست نیست
ای من، به آخرین شب دنیا خوش آمدی
پایان ماجرای دل و عشق روشن است
ای قایق شکسته به دریا خوش آمدی
با برف پیریام سخنی بیش از این نبود
منت گذاشتی بر سر ما خوش آمدی
ای عشق، ای عزیزترین میهمان عمر
دیر آمدی به دیدنم؛ اما خوش آمدی.
«فاضل نظری»
خلاصه کتاب:خلاصه:از روزهای یکنواختی که یکی پس از دیگری شروع میشدند گلایه داشت، او خسته از هر روز تکراری و معمولی بود.احساس رباتی را داشت که طبق برنامهای از پیش تعیین شده باید عمل کند و بابت این موضوع گلایههای بسیار در درگاه الهی کرد؛ سپس همین گلایهها باعث برآورده شدن آرزویش شد.یک روز غیرتکراری با رخدادهایی عظیم و دلهرهآور که هیچوقت نمیتوانست پیامدهای آن را متصور شود. چه چیزی زندگی را بیش از پیش برایش سخت کرد؟ یعنی آن پیامدها از روزهای تکراری ترسناکتر بود؟مقدمه:آرزو کردم کاش طوری دیگر شروع میشد و به نحوی دیگر پایان مییافت، روزهای یکنواخت زندگیام را میگویم!شاید این آرزو تنها از دور خوش است، شاید وقتی در دلش قرار بگیرم خدا را برای داشتن همان لحظات تکراری التماس کنم.هیجانی مضاعف را خواهان بودم و خدا آن را برایم مقدر ساخت و من هیچگاه فکر نمیکردم بخاطر دوباره تکراری زیستن در پیش درگاهش التماس کنم و از گذر یک روز غیرمعمولی هراسان گردم.این همان آرزویی است که میگویند تنها از دور زیباست و از نزدیک همچون باتلاقی است که تو را دربرمیگیرد.
خلاصه کتاب:خلاصه:
دخترکی نقاش قلممو را به رقص درآورد و طرحی زیبا را بر روی بوم کشید.
چرخش قلمش بر روی بوم به راستی معجزه میکرد، رنگها گویی جانی تازه میگرفتند و در صفحهی نقاشی به خودنمایی میپرداختند؛ اما صدایی روح دخترک را آزار داد و آن صدا چنین میگفت: «اسم خودت را نقاش گذاشتهای دختر؟»
عجیب بود، مگر نقاشیهایش طبیعیتر از هر چیزی نبود؟ آیا در پشت آن کلمات پر از انرژی منفی میتوانست دلیلی نهفته باشد؟
مقدمه:
من به جایی رسیدهام که تو آرزویش را داشتی، این نه تقصیر توست و نه گناه من.
شنیدن حرفهایی با انرژی منفی حق من نیست و تو مستلزم نظر دادن به کارهایم نیستی. گاهی میتوان سکوت کرد، میتوان راهش را پیدا و تلاش کرد، میتوان به جای حسادت به تشویق پرداخت، تو مقامی را داری که من ندارم و من هنری که تو نیاموختهای.
همه ما با دیگری تفاوتی داریم و این بسیار خوب است؛ چرا که میتوانیم به جای رقابت، به تشویق و عشقورزی بپردازیم.
خلاصه کتاب: خلاصه:
بد شناسی عاشقش شده بود. انگار از هیچ طرف راهی برای فرار از این عشقِ اشتباه وجود نداشت، حتی اگر از حالا مواظب بود کاری نکند از دفتر رئیس تا زیر دوش آب گرم فقط بد شناسی او را همراهی و اتفاقات سهمگینی را پیش پایش پرتاب میکرد.
ساعتها به آرامی میخندیدند و او هر لحظه از این روزِ تمام نشدنی سرختر میشد و مشتهایش را محکمتر گره میزد.
جانش به لب آمد، گردن بد شانسی را گرفت و آنقدر فشرد تا بالاخره...
بالاخره چی؟ میخواهید بگید بد شانسی دیگه طلاقش میده؟ مقدمه:
سرنوشتش با سایهای به رنگِ شومی از شانس پوشیده شد... نمیدانم؛ هر چه که هست در اعصابش میتازد و او را با تلاطم به اطراف پرتاب میکند، آنقدر محکم که صدای شکستن استخوانهایش را میشنود؛ اما دمی بر لب نمیزند.
فقط دستهایش را بر زمین میکوبد، دندانهایش را فشار میدهد و چشمانش را با فشار میبندد تا شاید زودتر این حالهٔ تاریک دست از سِیر زندگیاش بشوید و او را کمی به نفس آسوده مجاز بداند.
خلاصه کتاب: خلاصه:
خانوادهی سه نفرهام که درگیر یه معظل بزرگ شدهاند، معظل از هم گسستگی عشق بین دو ستون اصلی خانواده، مادر و پدرم.
بیشک این موضوع تأثیر بسزایی بر روحیه من داشت که تک فرزند خانه بودم، نمیدانم آخر کدام شخصی میتواند جلوی چشمان کودکی شش ساله مادرش را شکنجه کند و حال همان موضوع مرا درگیر غم بزرگی میکند، غمی که نمیدانم چطور از ببین ببرمش، آیا اصلا من میتوانم؟ آخر چطور میتوانم دوباره آن دو را آشتی دهم؟ مقدمه:
نفرتانگیر و ترسناکتر از هر تصویری است، حتی فکر کردنش گریه را بر چشمانمان هجوم میآورد، چه رسد به دیدن آنکه دارند مادرت را شکنجه میکنند، آخر کدام شبگاهی میتوانند برای چشمانی که داری هر لحظه جان میدهی آنها را بدزدند، آخر چه کنم.
گویی دلش زجه و کمک دیگران را میخواست برای دلش تا آرام گیرد، ولی آخر چرا فرد عزیز شده بر داستان مرا انتخاب کرده تا صدای نالهی دردش را برای دلش آشنا سازد، او واقعا شبگاهی ترسناک است.
خلاصه کتاب: خلاصه:
مرد بودن مگر به ریش و سبیل است؟
پسرک داستان ما هنوز سبیلش حتی سبز هم نشده بود که روی پای خودش ایستاد پدرش مدافع حرم حضرت زینب بود از پنج سالگیش پدرش رفت و از همان زمان پسرک تمام غم و غصههای زندگی خود و خانوادهاش را بر دوش میکشد، اما بعد چند وقت اتفاقاتی برایش پیش میافتد، اما چه اتفاقاتی؟ قصهی پسرک چیست؟!
مقدمه:
صدای تیر، در گوش میپیچد و خون راه پیدا میکند درد در جانش زلزله ایجاد میکند.
زلزلهای که حتی خودش هم نمیداند که چگونه اتفاق افتاد؟ گوشهایش از صدای تیر جیغ میکشند و اما گنجشکهای آسمانیای که حتی خود هم خبری از این بیخبری خود نداشتند، بیخبر از این بیخبریهای بیخبر آرام خوابیدهاند، در کنار خون و در راه شهادتی ناآگاهانه.
صحبتی از طرف نویسنده:
سلام، اول اینکه باید بگم این داستان در تفکرات بنده ساخته شده و واقعیتی نداره و عرض دوم بنده، امیدوارم از داستان من خوشتون بیاد.
خلاصه کتاب: خلاصه:
از مکانی ناشناخته برای تحقیق دربارهی بشر آمد بود انسان نبود؛ ولی از انسانیت بو برده بود آشنا شدن او با دخترک همه چیز را دگرگون کرد به زندگی دخترک نور و طراوت بخشید، لبهای ترک خورده خشکیده و کبود را به خنده وادار میکرد از زیبایی کلمات و حرکاتش چشمهای کم سوی دختر درشت و براق میشد.
سرانجام این قصهی زیبا چیست؟
سر آخر وداع میکنند یا اینکه روزشان را کنار هم شب میکنند؟ مقدمه:
او که بود؟
از کدام سیاره به انحصار آمده بود؟ آنقدر انحصار طلب که قلب مرا نیز از آن خودش کرد، آخر قلب من است یا سهم اویی که نمیدانم چه کسی است؟
در سینهام میتپد؛ اما بهانه به آغوش کشیدنش را دارد ارادهی چشمهایم دست خودم نیست، هر زمان که میبینید او را طاقت پلک زدن را از من سلب میکنند، حتی کنترلی بر لبهایم ندارم، لبهایی که به چهرهام دوخته شده با دیدنش کشیده میشوند و از سرخوشی و خنده یک جا بند نمیشوند.
عجیب و غریب تمرین موجودی که در زندگی خویش دیده بودم، تو زیباترین عشق زندگی من بودی؛ اما فرصتی برای عاشقی وجود نداشت.
خلاصه کتاب: خلاصه:
پسری فوتبالیست که نامش بر زبان همه جاریست و نزد هر قشری از جامعه محبوب است؛ اما با رعد و برقی که به زندگیش برخورد میکند، این محبوبیت هم از بین میرود. گویا برای زمین زدن او ارتشی عظیم به وجود آوردهاند.
تمرکز محبوبیت و حرفهای بودن را به کل فراموش کرده و حال به دنبال فرشتهی نجاتش میگردد. آیا شما میتوانید فرشتهی واقعی زندگی او را پیدا کنید؟ طوفان زندگی او میخوابد یا تا ابد ادامه خواهد داشت؟
مقدمه:
گدایی سی سال کنار جادهای مینشست. یک روز غریبهای گذر کرد و از او پرسید:
- آن چیست که رویش نشستهای؟
گدا پاسخ داد:
- هیچی تا زمانی که یادم میآید، روی همین صندوق نشستهام.
غریبه لب زد:
- آیا داخل صندوق را دیدهای؟
گدا جواب داد:
- برای چه داخلش را ببینم؟ در این صندوق هیچ چیزی وجود ندارد.
غریبه اصرار کرد که گدا کنجکاو شد که در صندوق را باز کرد و با ناباوری مشاهده کرد که صندوقش پر از جواهر است. من همان غریبهام که چیزی ندارم به تو بدهم؛ اما میگویم نگاهی به درون خودت بینداز، تو دارایی خودت هستی.
خلاصه کتاب: خلاصه:
لیلی دختری ساکت و خموش که روزهای تابستان خویش را یکی پس از دیگری در دنیای پوچی میگذراند تا که با ماهی آشنا میشود.
نقاشی حاذق که با قلمویش زندگی جدیدی را به او هدیه میدهد.
چه کسی گفته نقاشی کار نیست و راه زندگی آدم را عوض نمیکند؟
نقاشی نه تنها زندگی این دو را بهتر ساخت، بلکه مسبب شروع دوستیشان بود. نقاشی کاری کرد که هر دو زندگی سابقشان را فراموش کنند، هر روز تابستان خود را با نقاشی سپری و چیزهای بیشتری از هم کشف میکردند.
اما مگر چه به آنها گذشته بود؟ مگر چه زجرهایی کشیده بودند که از نقاشی کمک گرفتند؟ مقدمه:
هر دویمان تنها قلمو و اندکی رنگ نیاز داشتیم تا زندگیمان جان بگیرد، تا دفتر گذشتهی دردناکی که خاطرات تیره و تاری را یادآوری میکرد را ببندیم و از نو شروع کنیم.
بدون هیچ عذاب وجدانی برای اتفاقهایی که افتاده، بدون هیچ حسرتی برای فرصتهای از دست رفته تنها من باشم، تو و تابستانی که در آن به رفاقتمان رنگ بخشیدیم.
تابستانی سرنوشتساز و خاطره انگیز!
در آخر نامهای برایت دارم؛ هیچگاه نگذار از کسی که هستی دورت کنند، هیچگاه نگذار زندگیت رنگ ببازد و هیچگاه نگذار آرزوهایت خاک شوند.
همیشه قلمویت برای تجدید جوهر دفترت آماده باشد!
خلاصه کتاب: خلاصه: یک دانشجویِ ترم آخر حقوق بارهاست در تحویل دادن پایان نامهی خود ناکام مانده و سخت پریشان حال و محزون شده. وی که نیت قتل نفس دارد با گرفتن هدیهای در زاد روز خود، به یکباره از نیتش صرف نظر میکند. آن هدیه چه چیزی یا چه کسی است که مسیر او را به یکباره دگرگون میکند؟ آیا او میتواند دست از سر کوفت زدن به خویش بردارد؟ وی میتواند راه درست را در پیش گیرد؟ مقدمه: تنها راه در دسترسی که میتوان از آن طریق، هدفهایت را از رویایی دست نیافتنی و ناممکن به واقعیت برسانی، آن است که بدانی برای چه چیزی قمار کرده و معرکه به راه میاندازی! رویاها شیرین و دست یافتنی هستند؛ ولیکن محتاج یک فردِ پیله برای پروانگیاند. پروانههایی که چشم را خیره میکنند، نباید از یادمان ببرد که در ابتدا یک کرمِ کریه هستند. زیباییها پرورش مییابند، همانطور که تو بالغ میشوی. آنچه در خواب میبینی را در واقعیت پرورش بده تا بدانی برای چه چیزی سختی را قبول و خود را به محاربه طلبیدهای! انسانی که برای خود و رویاهایش قدم از قدم برنمیدارد، جنایت است که به عنوان انسانی زنده قلمداد شود.
انجمن دیوان سال 1399 در بستر پیامرسان ها فعالیت خود را آغاز نمود. بالغ بر 20000 کاربر در انجمن عضویت دارند و بیش از 300 اثر داستانی توسط جوانان در این انجمن نوشته شده است.
دیوان در سال 1403 مجوزهای لازم را دریافت نموده و در پایگاه جدید فعالیت خود را ادامه می دهد. متقاضیان میتوانند با ثبت نام در سایت از آموزش های نویسندگی استفاده نمایند، کتاب خود را بنویسند و در انجمن های مختلف به گفتگو، نقد، گویندگی و ... بپردازند.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " انجمن نویسندگی دیوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت . طراح سایت : گروه هاویر - محمدحسین کریمی.