خلاصه کتاب:خلاصه:
سوگند دختری که ناراحتی قلبی یار همیشگی او بوده؛ اما با مرور زمان درد قلبش را جوری دگر حس میکند، دردی از جنس نبودن عشقی که حال زیر خروار-خروار خاک است.
پاسوز این عشق از دست رفته میشود، اما سرنوشتِ او با سرنوشت عماد گره خورده!
عمادی که اوایل سوگند را به چشم دختری خراب میبیند؛ اما چه میشود که با یکدیگر همخانه میشوند؟ چه میشود که عشق جای تنفر را در قلبهایشان پُر میکند؟ مقدمه:
نمیدانم چگونه از آن جنگها و تهمتهای بیسر و ته، به اینجا رسیدیم!
به این عشق بیسر و ته.
نمیدانم چگونه دریچهی قلبی که پلمپش کرده بودم را باز کردی و خانهنشین اَبدی قلبم شدی.
اما این را میدانم؛ که میخواهمت
صادقانه، عاشقانه.
خلاصه کتاب:خلاصه: پسر قصهی ما، پسریست که سرنوشتش با مرگ یکی میشه اما نمیتونه این موضوع رو قبول کنه! او نمیخواد قبول کنه که با مرگ رو در رو شده و حالا میخواد با مرگ مبارزه کنه ولی کدوم یک برنده میشه؟ مرگ یا زندگی؟ مقدمه:
چرا اینگونه شده است؟ آن چه رازی است که من باید بدانم؟ آیا آن راز ربطی به این اتفاقات دارد؟!
صبر کن! او کیست؟
او کیست که آنجا ایستاده است؟
آن موجود سیاه با آن عصای وحشتناکش کیست؟
او آمده است مرا ببرد، او دنبال من است.
او... او فرشته مرگ است!
خلاصه کتاب:خلاصه:همه چیز از یک نامه شروع شد.
نامهای که شاید ناچیز باشه؛ اما ویرانگر بود!
ویرانگر زندگی مثل مایی که راحت تو چاه حرص و طمع افتادیم و کارمون شد دست و پا زدن.
و دریغ از کسی که نجاتمون بده!
ما خودمون دستایی که برای کمک به سمتمون دراز شده بود رو پس زدیم، و باید دید چطور میتونیم تنها از این چاه بیرون بیایم؟
میشه همه چیز رو به شکل اول برگردوند؟ مقدمه:وقتی یک دونه رو توی خاک میکاری، اگه بهش نرسی و بیتوجهی کنی همون زیر خاک نابود میشه، اما اگه بهش برسی و تقویتش کنی جوونه میده، رشد میکنه، سبز میشه و در آخر میشه یک درخت تنومند با یک ریشهی قوی.
حتی اگه درخت رو قطع هم کنی بازم ریشههاش مثل اول محکم میمونه.
و این حکایت عشقه!
خلاصه کتاب:خلاصه: آوا روزی که با امیرحسین قرار ملاقات داره متوجه خیانت اون میشه، اما قسمت جالب اینجاست چند روز بعد یه خواستگار عالی پیدا میشه و پدرش برای این ازدواج پا فشاری میکنه، اما اون خواستگار برای هدفی به آوا نزدیک شده.
هدفی که زندگی هردوشون رو بهم میریزه.
اون هدف چیه؟ چرا زندگیشون بهم میخوره؟
مقدمه:
زندگیای که بیتو باشد را نمیخواهم.
زندگیای که با درد باشد را نمیخواهم.
آرزوی این روزهایم بازگشت دوبارهی توست!
آرزوی این روزهایم رفتن به سوی اوست!
آروزی این روزهایم خندههای از ته دل است!
آرزوی این روزهایم رفتن این بغضهاست!
در انتظار بازگشت تو عمری گذراندهام.
در انتظار بازگشت تو اشکها ریختهام.
باز هم در انتظارت میمانم نیمهی پنهانم.
باز هم در انتظارت مینشینم نیمهی تاریکیام.
خلاصه کتاب:خلاصه:
دو دختر نویسنده تصمیم میگیرن رمانی درباره دو پسر بنویسن و از اینجا استارت اتفاقات جالب براشون میخوره!
اتفاقاتی که خیلی دور از ذهنه، با کسایی رو به رو میشن که فکر میکردن فقط توی تخیلاتشون باید دنبالشون میگشتن و مسیرشون تغییر میکنه.
چه مسیری پیش روشون قرار میگیره؟
رمانی که مینويسن قراره چه سرنوشتی رو براشون رقم بزنه؟ مقدمه:
اسطورهی من!
افسانه ات را نوشتم غافل از آنکه تو در حوالی ام نفس میکشیده ای!
رویاها ساخته ام با تو غافل از آنکه تو هر لحظه نگهدار ام بوده ای.
اسطورهی بی همتا، با من قدم بزن، بیا تا باهم افسانه ای خلق کنیم، ابر ها را عاشق کنیم.
اثبات کنیم درختان سرخ رنگ پاییز هم میتوانند عاشقانه ترین لحظه ها را بسازند حتی ماهرانه تر از باران!
امن ترین جای ممکن برایم در بین بازوان توست، مرا در بند دستانت اسیر کن.
در کنارت امنیتم تظمین شده است! مرا با عطر عشقت در اوج آسمان ها ببر و هرگز به این دنیای سراسر دردسر باز نگردان
نرگس پروازی
خلاصه کتاب:خلاصه:
در یکی از روزهای آغاز فصل بهار، تیم چهار نفره اعضای کلاسی راهی یک اردوی علمی آخر هفته میشوند. همه چیز به ظاهر خوب و آرام است.
یک روز نسبتا آفتابی و دلپذیر اما چه میشود که همه چیز مانند دریا طغیان میکند؟
موجودی با چشمان سرخ در قلمرو تاریکی منتظر شکار ایستاده است. چه میشود یک موجود نفرین شده بر سر راهشان سبز شود؟ حیوانی دستکاری شده که حال پایش به تاریکی جنگل گشوده شده است. انگار جز مرگی چیزی در انتظارشان نیست؛ اما زمان در لحظه آخر همه چیز را درست میکند.
چه حوادثی پیشروست؟ آیا خورشيد فردا را میبینند؟ مقدمه:
حتما برایتان پیش آمده شبهایی که فکر میکنید کسی از آینه به شما خیره شده یا شخصی در گوشه اتاق ایستاده است.
واکنشتان چیزی جز پنهان شدن در زیر پتوی گرم و نرمتان نیست.
آن لحظه تنتان یخ میزند و افکار خوفناک به ذهنتان یورش میآورند.
مغزتان شما را به سمت و سوی چیزهای ترسناک سوق میدهد و خواب از چشمانتان فراری میشود.
جرئت باز کردن چشمانتان را ندارید، میترسید با باز کردن آنها موجود خیالی مماس صورتتان باشد؛ اما منطق فریاد میزند اینها همه افکاری پوچ است.
خلاصه کتاب:خلاصه:
دختری عاشق پسرعموی خودش، شرطی که مغایر اصول شخصی او است، برای ازدواج میگذارد.
او عشقش را در سینهاش نگه میدارد تا وقتی که پسرعمویش به خواستگاریاش بیاید. او به خواستگاری دخترک میآید، دخترک قبول میکند تا زن پسرک با شرایط عجیب و غریب شود.
چرا او به خواستگاری دختری که بر خلاف عقایدش است، میآید؟
آیا او که کاملاً مخالف عقاید پسرک است، خواستهی او را قبول میکند؟ مقدمه:
عشق چه بیصدا در میزند و بیباز شدن در وارد میشود.
بیانتهاترین عشق من...
سالهاست راه را برای آمدنت پر از عطر یاس کردهام، میدانستم میآیی و من چشم به راه آمدنت بودم.
آمدی و چه خوش بود آمدنت، چه انتظار در نگاهِ زیبای تو بیرنگ شد.
من سرشار از بهانه با تو بودن شدم.
کاش نگاه دل فریب تو ماندگار و همیشگی بود
و من سالها از تپش قبلم برای تو پرتوان میشدم؛ حتی اگر شایستگی ماندن در کنارت را نداشته باشم.
به خود میبالم که با تو بودن را هر چند اندک تجربه میکنم و سالها خاطرم از حضور روشن تو پر نور خواهد بود.
لحظههای با تو بودن زیبا و فراموش نشدنی است و من میخواهم مجدد زیباترین لحظهها را با تو تجربه کنم.
بیانتهاترین عشق من دوستت دارم!
خلاصه کتاب:خلاصه:
بعد از دو سال دوستی قرار بر این شد که جلسه خواستگاری برگزار شود. هر دو برایش ذوق داشتند و شدیداً منتظر آن بودند؛ اما یک اتفاق غیرمنتظره درست شب قبل از خواستگاری همه چیز را نابود کرد.
هیچکس نفهمید چرا این اتفاق افتاد، اتفاقی مبهم که در عرض چند دقیقه هر چه علاقه بود را از میان برد.
چه چیز آن دو را از هم جدا کرد؟ آیا کسی جز یک مُرده هست که مقصر را بشناسد؟ کاش کسی از راه برسد که حقایق را بداند؛ شاید کلید حل مشکلات همین باشد! مقدمه:
خدا میداند در کار عشق چه چیز نهفته که هر کس درگیرش شده چند صباحی در غم و درد گذرانده است!
چه رازی درون این کلمه مخفیست که در عین سه حرفی بودن، به قدر یک دنیا حرف برای گفتن، یک جهان داستان برای روایت کردن و هزاران بیت شعر برای سوزاندن دل سوخته عاشقان دارد؟
کاش همانطور که برای سوختگی با شعلههای آتش دواها ساخته شد، برای تسکین زخم سوختگی دل هم دارویی کشف میشد؛ هر چند آن را بعید میدانم چرا که سوزانندهتر از آتش، آتش عشق است و بس!
عشق آن شیشه انگور کنار افتاده است
که هر چه میگذرد مستترت خواهد کرد.
خلاصه کتاب:خلاصه:
او فوقالعاده بود، مهارتش در استفاده از کلمات همتایی نداشت؛ اما پس از آن اتفاق مهارتش نیز محو گشت. مدتی بعد به درخواست دوست خود به آن مزرعه رفت و ناچار به مزرعهداری شد تا اینکه یک فایل صوتی به دستش رسید. زمانی که در جستجوی شجاعت برای گوش سپردن به فایل بود کودکی را در میان گل و لای پیدا کرد؛ اما آن کودک هیچ چیز در خاطر نداشت.
در آن فایل چه چیزی نهفته بود؟ بودن کودک در آنجا آن هم با ذهنی خاموش تنها یک تصادف بود یا چیزی بیشتر از آن؟
مقدمه:
دامیان عزیز، سلام!
در حالی که این نامه را مینویسم درست مقابل همان مزرعهای نشستهام که برای اولینبار مرا یافتی. راستش را بخواهی از آن موقع هفده سال میگذرد و من حال بیست و شش سال دارم.
لطفاً از اینکه در این مدت چیزی برایت ننوشتهام دلخور نباش؛ چرا که نمیخواستم با دستهای خالی نزد تو بیایم، تصمیم گرفتم تا زمانی که نتوانستهام لایق همصحبتیات شوم به دیدنت نیایم. نمیخواهم اقرار کنم؛ اما حالا کمتر کسی است که اسم من را نشنیده باشد.
شاید به زبان آوردن این برای دیگران خجالتآور باشد؛ اما بیش از هر چیز دلم میخواهد بگویم که بیاندازه دلتنگت شدهام. راستش را بخواهی هیچگاه نتوانستم تو را از یاد ببرم، هنوز هم وقتی پلکهایم را بر هم میگذارم بهصراحت میتوانم لمس دستهایت را میان موهایم احساس کنم. بهوضوح در خاطرم هست که تا چه اندازه از بافتن موهایم لذت میبردی یا آن لحظههایی که با یک شوق وصف نشدنی چشمانت را میبستی و همراهِ لبخندی درخشان از خاطراتت میگفتی و یا حتی آن زمانهایی که دست کوچکم را میان انگشتهای گرم خودت میگرفتی و من را به گردش میبردی.
حتی لحظهای فکر نکن که تو را فراموش کنم! تو همیشه در وجود من زنده هستی، همانطور که الهامی برای ذهن خاموشم شدی و منِ حال حاضر را به وجود آوردی و بیش از همه میخواهم این را بگویم: «ممنونم!»
«دوستدار تو سلدا.»
خلاصه کتاب:خلاصه:
دانشمندی که سالها بر روی باز کردن دریچهی جهان موازی کار کرده است، زمانی که موفق به گشودن پنجره میشود با اتفاقی ناگوار به دنیای حیرتانگیزی که او را رئیس جمهور میخوانند پرت شده و ناخواسته به دام کشوری غریب با مردمانی عجیب میافتد!
آیا او میتواند دریچهی دیگری به دنیای موازی باز کند؟ آیا میتواند خود را نجات داده و به خانه بازگردد؟ مقدمه:
بایستید! دست به تیویهایتان نزنید، امشب قرار است یک اتفاق بسیار مهم بیفتد. گوش به زنگ باشید که مصاحبهای جنجالی در راه است، در شبی که ستارگان کم نور و ماه درخشان میشود.
- من هنری پاسکال قراره امشب با یکی از بزرگترین دانشمندان ذرات کوانتوم، پل هندرسون مصاحبهای هیجانانگیز داشته باشم؛ پس وعدهی ملاقات ما امشب بیست و سه دقیقه بعد از نیمه شب همزمان با ماه گرفتگی صورتی، پدیدهای که باید عمری جاودان داشت تا یکبار دیگر نظارهگر آن باشیم.
انجمن دیوان سال 1399 در بستر پیامرسان ها فعالیت خود را آغاز نمود. بالغ بر 20000 کاربر در انجمن عضویت دارند و بیش از 300 اثر داستانی توسط جوانان در این انجمن نوشته شده است.
دیوان در سال 1403 مجوزهای لازم را دریافت نموده و در پایگاه جدید فعالیت خود را ادامه می دهد. متقاضیان میتوانند با ثبت نام در سایت از آموزش های نویسندگی استفاده نمایند، کتاب خود را بنویسند و در انجمن های مختلف به گفتگو، نقد، گویندگی و ... بپردازند.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " انجمن نویسندگی دیوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت . طراح سایت : گروه هاویر - محمدحسین کریمی.