انجمن نویسندگی دیوان
کلبه ای برای قصه های ما
رمان تسکین دهنده | مریم غفوری کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: سوگند دختری که ناراحتی قلبی یار همیشگی او بوده؛ اما با مرور زمان درد قلبش را جوری دگر حس می‌کند، دردی از جنس نبودن عشقی که حال زیر خروار-خروار خاک است. پاسوز این عشق از دست رفته می‌شود، اما سرنوشتِ او با سرنوشت عماد گره خورده! عمادی که اوایل سوگند را به چشم دختری خراب می‌بیند؛ اما چه می‌شود که با یکدیگر هم‌خانه می‌شوند؟ چه می‌شود که عشق جای تنفر را در قلب‌هایشان پُر می‌کند؟ مقدمه: نمی‌دانم چگونه از آن جنگ‌ها و تهمت‌های بی‌سر و ته، به اینجا رسیدیم! به این عشق بی‌سر و ته. نمی‌دانم چگونه دریچه‌ی قلبی که پلمپش کرده بودم را باز کردی و خانه‌نشین اَبدی قلبم شدی. اما این را می‌دانم؛ که می‌خواهمت صادقانه، عاشقانه.

رمان تیکه کاغذ ویرانگر | فاطمه لطیفی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه:همه چیز از یک نامه شروع شد. نامه‌ای که شاید ناچیز باشه؛ اما ویرانگر بود! ویرانگر زندگی مثل مایی که راحت تو چاه حرص و طمع افتادیم و کارمون شد دست و پا زدن. و دریغ از کسی که نجاتمون بده! ما خودمون دستایی که برای کمک به سمتمون دراز شده بود رو پس زدیم، و باید دید چطور می‌تونیم تنها از این چاه بیرون بیایم؟ می‌شه همه چیز رو به شکل اول برگردوند؟ مقدمه:وقتی یک دونه رو توی خاک می‌کاری، اگه بهش نرسی و بی‌توجهی کنی همون زیر خاک نابود می‌شه، اما اگه بهش برسی و تقویتش کنی جوونه می‌ده، رشد می‌کنه، سبز می‌شه و در آخر می‌شه یک درخت تنومند با یک ریشه‌ی قوی. حتی اگه درخت رو قطع هم کنی بازم ریشه‌هاش مثل اول محکم می‌مونه. و این حکایت عشقه!

رمان بالاخره بهم رسیدیم | نگار بیگ کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: آوا روزی که با امیرحسین قرار ملاقات داره متوجه خیانت اون می‌شه، اما قسمت جالب اینجاست چند روز بعد یه خواستگار عالی پیدا می‌شه و پدرش برای این ازدواج پا فشاری می‌کنه، اما اون خواستگار برای هدفی به آوا نزدیک شده. هدفی که زندگی هردوشون رو بهم می‌ریزه. اون هدف چیه؟ چرا زندگیشون بهم می‌خوره؟ مقدمه: زندگی‌ای که بی‌تو باشد را نمی‌خواهم. زندگی‌ای که با درد باشد را نمی‌خواهم. آرزوی این روزهایم بازگشت دوباره‌ی توست! آرزوی این روزهایم رفتن به سوی اوست! آروزی این روزهایم خنده‌های از ته دل است! آرزوی این روزهایم رفتن این بغض‌هاست! در انتظار بازگشت تو عمری گذرانده‌ام. در انتظار بازگشت تو اشک‌ها ریخته‌ام. باز هم در انتظارت می‌مانم نیمه‌ی پنهانم. باز هم در انتظارت می‌نشینم نیمه‌ی تاریکی‌ام.

داستان بلند شیفتگی با طعم چادر | معصومه یعقوبی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: دختری عاشق پسرعموی خودش، شرطی که مغایر اصول شخصی او است، برای ازدواج می‌گذارد. او عشقش را در سینه‌اش نگه می‌دارد تا وقتی که پسرعمویش به خواستگاری‌اش بیاید. او به خواستگاری دخترک می‌آید، دخترک قبول می‌کند تا زن پسرک با شرایط عجیب و غریب شود. چرا او به خواستگاری دختری که بر خلاف عقایدش است، می‌آید؟ آیا او که کاملاً مخالف عقاید پسرک است، خواسته‌ی او را قبول می‌کند؟ مقدمه: عشق چه بی‌صدا در می‌زند و بی‌باز شدن در وارد می‌شود. بی‌انتها‌ترین عشق من... سال‌هاست راه را برای آمدنت پر از عطر یاس کرده‌ام، می‌دانستم می‌آیی و من چشم به راه آمدنت بودم. آمدی و چه خوش بود آمدنت، چه انتظار در نگاهِ زیبای تو بی‌رنگ شد. من سرشار از بهانه‌ با تو بودن شدم. کاش نگاه دل فریب تو ماندگار و همیشگی بود و من سال‌ها از تپش قبلم برای تو پرتوان می‌شدم؛ حتی اگر شایستگی ماندن در کنارت را نداشته باشم. به خود می‌بالم که با تو بودن را هر چند اندک تجربه می‌کنم و سال‌ها خاطرم از حضور روشن تو پر نور خواهد بود. لحظه‌های با تو بودن زیبا و فراموش نشدنی است و من می‌خواهم مجدد زیباترین لحظه‌ها را با تو تجربه کنم. بی‌انتها‌ترین عشق من دوستت دارم!

داستان بلند اقتناص تن | فاطمه آرمده کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: با شیوعِ بیماری، سایه جان خودش را به خطر انداخت تا برای این بیماری مرهمی بیابد. متاسفانه همسرش که بیش از حد عاشقش بود را هم طی همین بیماری از دست داد. سی سال گذشته و این پزشک پیر شده؛ اما هنوز منتظر همسرش است. سرنوشت پیرزن داغ دیده بعد از مرگ همسرش چه می‌شود؟ پیرزن بعد از سال‌ها چشم انتظاری به عشق دیرینه‌اش می‌رسد؟ مقدمه: در سکوت تاریک شب زنی با دل شکسته و روحی پر از اندوه در خانه‌ای خلوت و تاریک نشسته است. پنجره‌ها بسته و چراغ‌ها خاموش گردیده؛ اما در دل او یک شعله امید همچنان روشن است. هنوز با اعتقاد به قدرت عشق امیدوار است معشوق خود را ببیند و دیداری داشته باشند. با چشمان پر اشک و دلی پر از حنین به آسمان تاریک نگاه می‌کند و در آرزوی یک روزی که درون دنیای دیگر با معشوق عزیزش به هم خواهند رسید، سرگرم خیال‌پردازی می‌شود.

داستان کوتاه کافه با یار بیایید | هناس کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: کافه‌ی با یار بیایید قوانینی مختص خود دارد. افراد تنها و یا با معشوقه‌ای جدید حق ورود به آن مکان را ندارند و من یک‌ بار سهمم را استفاده کردم. اکنون مجبورم روی نیمکت رو‌به‌روی کافه بنشینم و عاشق‌هایی که دست در دست هم می‌آیند و با عشق به یکدیگر خیره می‌شوند را بنگرم و به حوالی دست‌هایش هنگامی که دور فنجان کاپوچینوی سرد شده حلقه می‌شد، بروم. آیا ورق سرنوشت باز می‌گردد یا تقدیر من با جدایی طرح رفاقت ریخته است؟ مقدمه: لبخند تو عشق است ولی با همگان نه با ما به از این باش ولی با دیگران نه رسوایی راز دلت از چشم تو پیداست خواندم ز دلت آری و گفتی به زبان نه زیبایی هر عشق به بی‌نام و نشانی‌ست ما طالب عشقیم ولی نام و نشان نه می‌خواستم آتش بزنم شهر غزل را وقتی سخن عشق تو آمد به میان نه حالا که قرار است به دست تو بمیرم خنجر بزن ای دوست ولی زخم زبان نه.

داستان کوتاه سوگ گداخته | هستی رسول‌نیا کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب:
  • خلاصه: نگارنده‌ای در تماشای صحنه‌ی تئاتری مجذوب هنرنمایی هنرپیشه‌ای شده که با دیدن شکوه هنرنمایی او جام وجودش از شوق نوشتن لبریز می‌شود. هنرپیشه پهلوی خود شیفته‌ی او شده؛ اما اندکی غفلت هر دو را ویران می‌کند. نویسنده به این شیفتگی ایمان نیاورده؛ اما ناگهان با تلنگری تا ابد غرق در آشفتگی می‌ماند. پشیمانی او راه نفس را برایش می‌برد، محنت امانش نمی‌دهد و او را برای یافتن جواب پرسش‌هایش تشنه‌تر می‌کند. غفلت از کیست؟ جواب پرسش‌ها را چه کسی می‌داند؟
مقدمه: آینه صبر و لحظه‌ای درنگ کن. پروانه‌های آبی چه می‌کنند؟ البته هر چه انجام دهند حق مسلم آنان است. من گستاخانه بال پروازشان را به هوای منطق ناجوانمردانه‌ی خویش چیدم. اگر آتش بگیرند و به قفسه‌ی سینه‌ام بچسبند با کمال میل مجازات خود را پذیرفته و چیزی نمی‌گویم؛ اما آینه چشم‌های واله با آن نگاه ملتمسانه را از نظرم نگذران، آن‌گونه تمام جانم آتش گرفته، خاکستر شده و دوباره به حالت اول خود باز می‌گردد تا بار دیگر زجرکشی بشوم. می‌دانی حال شکوفه‌ی تازه جوانه زده‌ای را دارم که به هوای آتش روشن کردن همراه با شاخه‌های خشک و پیر به اشتباه آتش زده شده‌؛ اما من آنقدر‌ها هم بی‌گناه و پاک‌دامن نیستم، من ادیب گناه‌کار شهر قصه‌ی خود هستم. وای بر من و غفلت آن روز من!

داستان کوتاه هفته جدایی | ستاره علیزاده کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: فقط یک‌هفته فرصت باقی‌ست. هفت روز زمان برای مرور خاطرات، برای جلوگیری از اندوه و پشیمانی و حسرت و برای باز پس گرفتن تعلقات! کسی چه می‌دانست که آن سردی‌های گاه و بی‌گاه و دوری‌های طولانی زندگی آن دو را از عرش به فرش می‌رسانَد؟ پایان این هفت روز، جدایی ابدی‌ست! باید با سرنوشت برای ماندن کنار یکدیگر جنگید و تغییر کرد برای عشق جاریِ میانشان تا در تاریخ جاوید شد! آن‌ها می‌توانند تندیسی از عشق بسازند و به سوی ابدیت بشتابند؟ یا بلندای زندگیِ پنج‌ ساله‌شان زیر خروارهای خاطرات بد مدفون خواهد شد؟ مقدمه: آرزوها زیر خاک خفته‌اند و رویا سرابی بیش نیست! شادی پشت غم پنهان شده و اندوه جهان کوچکشان را احاطه کرده؛ شاید مشکل از آنجا بود که هردو به‌خاطر هم از خود گذشتند! شاید برای عشق از خودگذشتگی کافی نیست... باید صبر کرد، باید ماند و باید ساخت، بدون فدا شدن! باید شمشیرها را از غلاف بیرون کشید و این‌بار تیزی‌اش را به جای تن و بدن یکدیگر به سوی افکار شیطانی که با دست‌های نامرئی حایلی میانشان ایجاد کرده بود نشانه گرفت!

داستان کوتاه لاوین | زهرا اسماعیل‌زاده کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: مرد نهفته کیست؟ او در محله‌ی پایین شهر تهران طبق قوانین پدرش حاج مرتضی است اما شیفته دختریست، دختری که او را با گذر از افراد محله و خانواده‌ی سخت گیرش زیر نظر خود دارد؛ اما چگونه؟ مگر می‌شود؟ حاج مرتضی متوجه‌ی پنهان کاری پسرش می‌شود و تصمیم سختی را پیش رویش می‌گذارد. تصمیم حاج مرتضی برای تک پسرش چیست؟ مقدمه: برایم شیرین زبانی کن! گوش سپردن را بلدم! تو برایم ناز کن! جانم را بدهم و نازت را خریدار باشم بلدم... عاشق بمان که عاشقی را بلدم! برای من بمان که ماندن را بلدم! منِ دیوانه را بغل بگیر تا عطش داشتنت ز من مجنونی بسازد که هیچ تا به عمرشان ندیده‌اند. سری به آغوشم بزن حتی اگر وسط خیابان هستم! سری به دلم بزن حتی اگر پریشان هستم! سری به من بزن که به انتظارت نشسته‌ام! تا بیایی و ز منِ دیوانه، عاقلی عاشق بسازی که چشم انتظار معشوقش است!

داستان کوتاه بوفه تولا | مهشید ترکی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: با شیطنت دخترک داستان دو عشاق مجبور به انجام مسابقه‌هایی می‌شوند که احساس حرف اول و آخر را می‌زند. بازی‌ که احساسات نهفته آن دو را به چالش می‌کشد و باعث دشواری مراحل می‌شود. به نظر شما می‌توانند قبل از ثابت ماندن در بازی و از بین رفتنشان سه مرحله دشوار را انجام دهند و نجات دهنده دنیای لحظه و خود باشند؟ مقدمه: عاشق شدم با تو از اولین دیدار از خوابی صد ساله گویی شدم بیدار! حال عجیبی بود، دست و دلم لرزید! خزانی بهار شد در قلب من انگار... روزی که قلبم دید می‌آمدی از دور، فهمید خوش قلبی، خوش فکر و خوش رفتار! قاتل غم گشتی، ضامن شادی‌ها! روزی نخندیدی، آن روز شدم بیمار! حال خوشی دارم وقتی در این قلبی، از غم‌ها دورم، از عشق تو سرشار!

آرشیو نویسندگان
درباره سایت
انجمن دیوان سال 1399 در بستر پیام‌رسان ها فعالیت خود را آغاز نمود. بالغ بر 20000 کاربر در انجمن عضویت دارند و بیش از 300 اثر داستانی توسط جوانان در این انجمن نوشته شده است. دیوان در سال 1403 مجوزهای لازم را دریافت نموده و در پایگاه جدید فعالیت خود را ادامه می دهد. متقاضیان می‌توانند با ثبت نام در سایت از آموزش های نویسندگی استفاده نمایند، کتاب خود را بنویسند و در انجمن های مختلف به گفتگو، نقد، گویندگی و ... بپردازند.
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " انجمن نویسندگی دیوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت . طراح سایت : گروه هاویر - محمدحسین کریمی.