خلاصه کتاب
خلاصه:
او از همان بدو تولد دختری نابینا بود؛ اما به جای دیدن دنیای بیرونی دنیای درونی را میدید، در اصل دارای چشم بصیرت بود، نعمتی که خدا در ازای گرفتن چشمانش به او عطا کرده بود.
وقتی برای اولینبار از توانایی خودش استفاده کرد سیزده سال بیشتر نداشت و مردم با شنیدن حرفهایش مورد تمسخر و تهدید قرارش دادند و سالهای زیادی به همین منوال گذشت تا روزی که او بیست ساله شده و برای مردی سرنوشتش را گفته و دوباره به سُخره گرفته شده بود؛ اما با اتفاقی که روز بعدش افتاد همه چیز عوض شد.
یعنی چه اتفاقی بوده؟ چه بلایی سر دختر قصه ما میآید؟ مقدمه:
در این دنیای فانی فقط دیدن ظاهر افراد کافی نیست، انسان باید توانایی دیدن باطنشان را هم داشته باشند تا به بالاترین نقطه برسند.
درست است، درون و بیرون با هم در تشکیل آدمی دخیل هستند، روح آدم از وجود خداست، پاک و بیآلایش است؛ اما با کارهایمان میتواند تغییر کند، میتواند خوب یا بد باشد و این در دست خود بشر است که درون خود را زیبا پرورش دهد یا زشت و صد البته دیدن پلیدی افراد، مهارت میخواهد، چیزی که هر کسی به داشتن آن شایسته نیست؛ آری، چشم بصیرت داشتن معجزه خداست.
چشم فروبسته اگر وا کنی
در تو بود هر چه تمنا کنی
چشم بصیرت نگشایی چرا؟
بیخبر از خویش چرایی چرا؟
تا ره غفلت سپرد پای تو
دام بود جای تو ای وای تو
گنج تو باشد دل آگاه تو
گوهر تو اشک سحرگاه تو
«رهی معیری»
عالی >_<