خلاصه کتاب:خلاصه:
نه آنکه نخواهم، نه نمیشود! دوست داشتنش را میگویم... نمیگذارد، نه قلب پر تلاطمم و نه قلب آسوده از خیالش….
من شبها را با یاد او به سر میبرم و او با یاد دیگری! دردناک است.
با رفتنش، خاری از جنس سرب درون قلب فرو پاشیدهام فرو کرد.
سرب سمی بود دیگر؛ مگرنه؟ پس طبیعیست که تمام تنم را سمی کُشنده فرا گرفته و در اندر حوالی مرگ به سر میبرم.
اما قبل از رفتنش، دوالی برایم به ارمغان گذاشت. دوالی که مانع گسترش آن سرب به تمام نقاط تنم میشود. دوالی که تا ابد برایم به یادگار میماند و قلب فروپاشیدهام را التیام میبخشد. مقدمه:
می گویم خدانگهدار؛ اما در دل میخواهم دستم گرفته شود.
می گویم برای آخرینبار خداحافظ؛ اما در دل میخواهم مرا در آغوشت بگیری و درنهایت، با یک دنیا عشق میگویم؛ مطمئنم بی من دوام نخواهی آورد و این را روزی خواهی فهمید که هیچکس به اندازهی من تو را دوست نخواهد داشت.
خلاصه کتاب:خلاصه:
بلور، شکنندهترین زیوره؛ اما در عین شکنندهگیش، برنده و خطرناکه.
گاهی میتونه زندگی آدمی رو نجات بده و گاهی میتونه زندگیش رو به خطر بندازه.
یه موقع هاییهم با ظاهر دلفریبش دل هزاران نفر رو میبره.
مهم اینه چطوری استفاده بشه!
اما اصلا ناجی بلورین کیه؟
چه اتفاقاتی باعث بلورین شدنش میشه؟ مقدمه:
و اما منی که تنها یک تلنگر برای مغزم کافی بود، تا از هم گسسته شود.
در چاه تو با طناب پوسیده رفته بودم و در بین راه، نه راه پس داشتم و نه راه پیش!
طناب به دور گردنم میانداختی آنقدر درد نداشت ناجیه آهننما و بلورین!
و درآخر همچنان من بودم، من بودم و من!
خلاصه کتاب:خلاصه:
چشمانش مانند همیشه پر از بغض بود، پر از حرفهای ناگفته، حرفهایی که در این چند سال در صندقچهی اصرار قلبش نگهداری کرد. او همیشه ساکت و آرام و با چشمان دکمهایاش به رفت و آمد مردم مینگرید.
گاهی از غصه و تنهایی آه میکشید و گاهی هم حسرت، حسرت از اینکه چرا نمیتواند مانند بقیه از این بند رهایی پیدا کند؟
با خود فکر میکرد شاید من لیاقت کسی را ندارم، یا زشت و بد قیافه باشم که هیچکس حاضر نمیشود من را با خود ببرد. دگر در این چهار دیواری خسته شده بود هر روز دوستانش کمتر و کمتر میشدند و تا الان که دیگر کسی نماند و فقط او ماند و یک دنیا تنهایی و ابهام.
دلیل تنهایی عروسک چه بود؟
چرا همیشه غمگین و ناامید بود؟ مقدمه: گاهی اوقات تنهایی مانند رفیقی میشود که همیشه همراه تو است.
جوری به آن عادت میکنی که انگار از این تولد تنها به دنیا آمدی و تنها زندگی کردی.
اما بعضی اوقات جوری تنهایی تمام زندگیات را احاطه میکند که فکر میکنی جزئی از خانوادهات است و به این باور میرسی که تنها رفیق زندگیات تنهایی است.
خلاصه کتاب:خلاصه:همه چیز از یک نامه شروع شد.
نامهای که شاید ناچیز باشه؛ اما ویرانگر بود!
ویرانگر زندگی مثل مایی که راحت تو چاه حرص و طمع افتادیم و کارمون شد دست و پا زدن.
و دریغ از کسی که نجاتمون بده!
ما خودمون دستایی که برای کمک به سمتمون دراز شده بود رو پس زدیم، و باید دید چطور میتونیم تنها از این چاه بیرون بیایم؟
میشه همه چیز رو به شکل اول برگردوند؟ مقدمه:وقتی یک دونه رو توی خاک میکاری، اگه بهش نرسی و بیتوجهی کنی همون زیر خاک نابود میشه، اما اگه بهش برسی و تقویتش کنی جوونه میده، رشد میکنه، سبز میشه و در آخر میشه یک درخت تنومند با یک ریشهی قوی.
حتی اگه درخت رو قطع هم کنی بازم ریشههاش مثل اول محکم میمونه.
و این حکایت عشقه!
خلاصه کتاب:خلاصه:
بعد از دو سال دوستی قرار بر این شد که جلسه خواستگاری برگزار شود. هر دو برایش ذوق داشتند و شدیداً منتظر آن بودند؛ اما یک اتفاق غیرمنتظره درست شب قبل از خواستگاری همه چیز را نابود کرد.
هیچکس نفهمید چرا این اتفاق افتاد، اتفاقی مبهم که در عرض چند دقیقه هر چه علاقه بود را از میان برد.
چه چیز آن دو را از هم جدا کرد؟ آیا کسی جز یک مُرده هست که مقصر را بشناسد؟ کاش کسی از راه برسد که حقایق را بداند؛ شاید کلید حل مشکلات همین باشد! مقدمه:
خدا میداند در کار عشق چه چیز نهفته که هر کس درگیرش شده چند صباحی در غم و درد گذرانده است!
چه رازی درون این کلمه مخفیست که در عین سه حرفی بودن، به قدر یک دنیا حرف برای گفتن، یک جهان داستان برای روایت کردن و هزاران بیت شعر برای سوزاندن دل سوخته عاشقان دارد؟
کاش همانطور که برای سوختگی با شعلههای آتش دواها ساخته شد، برای تسکین زخم سوختگی دل هم دارویی کشف میشد؛ هر چند آن را بعید میدانم چرا که سوزانندهتر از آتش، آتش عشق است و بس!
عشق آن شیشه انگور کنار افتاده است
که هر چه میگذرد مستترت خواهد کرد.
خلاصه کتاب:خلاصه:
او فوقالعاده بود، مهارتش در استفاده از کلمات همتایی نداشت؛ اما پس از آن اتفاق مهارتش نیز محو گشت. مدتی بعد به درخواست دوست خود به آن مزرعه رفت و ناچار به مزرعهداری شد تا اینکه یک فایل صوتی به دستش رسید. زمانی که در جستجوی شجاعت برای گوش سپردن به فایل بود کودکی را در میان گل و لای پیدا کرد؛ اما آن کودک هیچ چیز در خاطر نداشت.
در آن فایل چه چیزی نهفته بود؟ بودن کودک در آنجا آن هم با ذهنی خاموش تنها یک تصادف بود یا چیزی بیشتر از آن؟
مقدمه:
دامیان عزیز، سلام!
در حالی که این نامه را مینویسم درست مقابل همان مزرعهای نشستهام که برای اولینبار مرا یافتی. راستش را بخواهی از آن موقع هفده سال میگذرد و من حال بیست و شش سال دارم.
لطفاً از اینکه در این مدت چیزی برایت ننوشتهام دلخور نباش؛ چرا که نمیخواستم با دستهای خالی نزد تو بیایم، تصمیم گرفتم تا زمانی که نتوانستهام لایق همصحبتیات شوم به دیدنت نیایم. نمیخواهم اقرار کنم؛ اما حالا کمتر کسی است که اسم من را نشنیده باشد.
شاید به زبان آوردن این برای دیگران خجالتآور باشد؛ اما بیش از هر چیز دلم میخواهد بگویم که بیاندازه دلتنگت شدهام. راستش را بخواهی هیچگاه نتوانستم تو را از یاد ببرم، هنوز هم وقتی پلکهایم را بر هم میگذارم بهصراحت میتوانم لمس دستهایت را میان موهایم احساس کنم. بهوضوح در خاطرم هست که تا چه اندازه از بافتن موهایم لذت میبردی یا آن لحظههایی که با یک شوق وصف نشدنی چشمانت را میبستی و همراهِ لبخندی درخشان از خاطراتت میگفتی و یا حتی آن زمانهایی که دست کوچکم را میان انگشتهای گرم خودت میگرفتی و من را به گردش میبردی.
حتی لحظهای فکر نکن که تو را فراموش کنم! تو همیشه در وجود من زنده هستی، همانطور که الهامی برای ذهن خاموشم شدی و منِ حال حاضر را به وجود آوردی و بیش از همه میخواهم این را بگویم: «ممنونم!»
«دوستدار تو سلدا.»
خلاصه کتاب:خلاصه:
زنی خسته و بیپناه در شهری ویران شده، زنی که به تنهایی مجبور به حفاظت از فرزندان خود است در حالی که جان دفاع از خود را ندارد.
اویی که هیچگاه در برابر ناعدالتی جهان سر تعظیم فرو نیاورده حالا توسط زانوان بیرحم جنگ کمر خم کرده و نمیتوانست کمر راست کند.
آیا او قادر به حفاظت از خود و فرزندانش میان گرگان درندهخوی خواهد بود یا در چنگال آن گرگها برای همیشه اسیر خواهد ماند؟ مقدمه:
وقتی والدینم را ترک کردم گریه نکردم، وقتی گربهام مرد گریه نکردم، موقعی که در ناسا کار پیدا کردم گریه نکردم، حتی وقتی بر خاک ماه بوسه زدم گریه نکردم؛ اما وقتی از روی ماه به زمین نگاه کردم زمین پشت انگشت شستم پنهان شده بود، آنوقت بود با تمام وجود اشک ریختم که در این تیله آبی حقیر انسانها بر سر چه میجنگند؟!
«نیل آرمستراک، اولین انسانی که بر روی ماه قدم نهاد.»
خلاصه کتاب:خلاصه:
کافهی با یار بیایید قوانینی مختص خود دارد.
افراد تنها و یا با معشوقهای جدید حق ورود به آن مکان را ندارند و من یک بار سهمم را استفاده کردم.
اکنون مجبورم روی نیمکت روبهروی کافه بنشینم و عاشقهایی که دست در دست هم میآیند و با عشق به یکدیگر خیره میشوند را بنگرم و به حوالی دستهایش هنگامی که دور فنجان کاپوچینوی سرد شده حلقه میشد، بروم.
آیا ورق سرنوشت باز میگردد یا تقدیر من با جدایی طرح رفاقت ریخته است؟ مقدمه:
لبخند تو عشق است ولی با همگان نه
با ما به از این باش ولی با دیگران نه
رسوایی راز دلت از چشم تو پیداست
خواندم ز دلت آری و گفتی به زبان نه
زیبایی هر عشق به بینام و نشانیست
ما طالب عشقیم ولی نام و نشان نه
میخواستم آتش بزنم شهر غزل را
وقتی سخن عشق تو آمد به میان نه
حالا که قرار است به دست تو بمیرم
خنجر بزن ای دوست ولی زخم زبان نه.
خلاصه:
نگارندهای در تماشای صحنهی تئاتری مجذوب هنرنمایی هنرپیشهای شده که با دیدن شکوه هنرنمایی او جام وجودش از شوق نوشتن لبریز میشود.
هنرپیشه پهلوی خود شیفتهی او شده؛ اما اندکی غفلت هر دو را ویران میکند.
نویسنده به این شیفتگی ایمان نیاورده؛ اما ناگهان با تلنگری تا ابد غرق در آشفتگی میماند. پشیمانی او راه نفس را برایش میبرد، محنت امانش نمیدهد و او را برای یافتن جواب پرسشهایش تشنهتر میکند.
غفلت از کیست؟ جواب پرسشها را چه کسی میداند؟
مقدمه:
آینه صبر و لحظهای درنگ کن. پروانههای آبی چه میکنند؟ البته هر چه انجام دهند حق مسلم آنان است.
من گستاخانه بال پروازشان را به هوای منطق ناجوانمردانهی خویش چیدم. اگر آتش بگیرند و به قفسهی سینهام بچسبند با کمال میل مجازات خود را پذیرفته و چیزی نمیگویم؛ اما آینه چشمهای واله با آن نگاه ملتمسانه را از نظرم نگذران، آنگونه تمام جانم آتش گرفته، خاکستر شده و دوباره به حالت اول خود باز میگردد تا بار دیگر زجرکشی بشوم.
میدانی حال شکوفهی تازه جوانه زدهای را دارم که به هوای آتش روشن کردن همراه با شاخههای خشک و پیر به اشتباه آتش زده شده؛ اما من آنقدرها هم بیگناه و پاکدامن نیستم، من ادیب گناهکار شهر قصهی خود هستم.
وای بر من و غفلت آن روز من!
خلاصه کتاب: خلاصه:
پسری شجاع از تبار ایران میخواهد بهخاطر دفاع از کشور و ناموسش به جنگ با داعشیهای کافر برود و مدافع حرم بشود ولی چون برای یک مادر جدا شدن از فرزندش سخت است، مادرش از ترس جانِ دردانه پسرش یک شرط میگذارد؛ شرطی که پایش را به رفتن سست میکند و دلش را پر از غم، شرطی که اگر به آن عمل نکند نمیتواند برود.
این شرط چیست که قلب پسر داستان را اینگونه لرزانده؟
چه میشود اگر به قولی که داده عمل نکند؟ مقدمه:
از دست من ای چرخ گرفتی پسرم را
لعنت به جفای تو شکستی کمرم را
افسوس که روی مه او سیر ندیدم
بر خاک فکندی چه زیبا قمرم را
هم نور دو چشم من هم طاقت جان بود
بردی ز کفم طاقت و نور بصرم را
آخر ز بد حادثه خم شد کمر من
دیدم که شده غرق به خون شیر نَرَم را
آخر ز من خسته چه دیدی و شنیدی؟
چون برف نمودی از محن موی سرم را
این تازه جوان حاصل عمر و ثمرم بود
بر باد فنا داده ای آخر ثمرم را
از دست من افتاد عصا در موقع پیری
صد پاره نموده غم مرگش جگرم را
جز صبر ندارم به جهان چاره ی دیگر
این گونه نوشتند قضا و قدرم را
(محمود ژولیده)
انجمن دیوان سال 1399 در بستر پیامرسان ها فعالیت خود را آغاز نمود. بالغ بر 20000 کاربر در انجمن عضویت دارند و بیش از 300 اثر داستانی توسط جوانان در این انجمن نوشته شده است.
دیوان در سال 1403 مجوزهای لازم را دریافت نموده و در پایگاه جدید فعالیت خود را ادامه می دهد. متقاضیان میتوانند با ثبت نام در سایت از آموزش های نویسندگی استفاده نمایند، کتاب خود را بنویسند و در انجمن های مختلف به گفتگو، نقد، گویندگی و ... بپردازند.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " انجمن نویسندگی دیوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت . طراح سایت : گروه هاویر - محمدحسین کریمی.