خلاصه کتاب:خلاصه:
مایسا و رایسو تصمیم میگیرن برای مدتی بهخاطر مسافرت، به کلبهای که توی یه شهر دیگه دارن ولی تا حالا به اونجا نرفتن، برن؛ اما متوجه اتفاقات عجیب و غریبی در اطرافشون میشن. اونها فکر میکنن مشکل از کلبهست و به تحقیق راجب کلبه می پردازن.
اما چه اتفاقاتی براشون میافته؟ آیا مشکل واقعا از کلبه بوده؟ مقدمه:
او ما را دور انگشتانش میچرخاند و ما بیخبر از آن، از چاله به چاه میرویم!
او مارا گیج میکند و ما بیخبر از آن، به پی چیز دیگری میرویم.
در پی یافتن دلیل از او دور شدیم.
در پی یافتن دلیل موثق به مرگ نزدیکتر میشویم!
و پایان ما چه خواهد شد؟
خوش یا ناخوش؟
فقط زمان این را مشخص خواهد کرد!
خلاصه کتاب:خلاصه:
[ناستیا] از شماره عجیبی پیامی دلهرهآور تحویل میگیره اما توجهی بهش نمیکنه، غافل از اینکه شماره شیطان هست که درخواستی ترسناک بهش داده، درخواستی چرکین و کثیف از طرف شیطان برای کشیدنش به کام نابودی و مرگ!
حالا دخترمون از تلههایی که براش پهن شده جون سالم به در میبره؛ یا در آخر خودش رو تسلیم شیطان میکنه؟
میتونه با روح قوی و پاکش با روح پلید شیطان مبارزه کنه، یا به کام مرگ کشیده میشه؟ مقدمه: بارها از تله مرگ میجستم و خود را گرفتار خواستههای کثیفت نمیکنم.
اگر خوب بودی خدا جهنم را به خاطرت به آتش نمیکشید، من روحی دارم با قدرت الهی و نگاه خدا همواره بر رویم ثابت است!
فکر نابودی مرا از سرت بیرون کن و وسوسهها و شرط و شروطت را در جای دیگری خرج کن، وگرنه با همان روحی که خدا به من بخشید و پاکی مضاعف برایم قرار داد؛ برای نابودات قدم برمیدارم، طوری که پشیمان شوی از شخصی که برای کشتن انتحاب کردهای!
من همان بندهی نه چندان بیگناه خدا هستم که با تمام مشکلات و ناپاکیهایم باز هم برای نیم نگاهی از جانب خدا خود را در برابر عظمتش لوس میکنم، پس دریاب فرد اشتباهی را برای تسخیر روحش انتخاب کردهای چون این منه قدرتمند برای کشتارت آمادهاست.
[ نرجس/پروازی]
خلاصه کتاب:خلاصه:
ترنم که با دوستهاش به گردش سه روز میره، یک روز صبح از سر بیحوصلگی بلند میشه و به جنگل میره، انقدر راه میره که خودش رو وسط جنگل پیدا میکنه.
به این طرف میدوِ و به اون طرف میدوه، اما کسی رو پیدا نمیکنه و وسط جنگل میشینه که کسی دستش رو، روی شونهی ترنم میزاره.
اون شخص کی میتونه باشه؟ چه کسی ترنم رو از جنگل نجات میده؟ مقدمه:
یک قدم... دوقدم... سه قدم.
دلگرمی من برای ادامهی این راه.
اطمینان حاصل شدهی من از این راه.
سرخوش، بدون هیچ فکری و نگاه کردن به پشت، قدمهایم را استوار برمیدارم.
بودن من در این جنگل... استواری من تن این صدای مهیب را میشکند، اما وقتی به خودم میآیم که این صدای مهیب ست که تن استوار من را میلرزاند!
خلاصه کتاب:خلاصه: پسر قصهی ما، پسریست که سرنوشتش با مرگ یکی میشه اما نمیتونه این موضوع رو قبول کنه! او نمیخواد قبول کنه که با مرگ رو در رو شده و حالا میخواد با مرگ مبارزه کنه ولی کدوم یک برنده میشه؟ مرگ یا زندگی؟ مقدمه:
چرا اینگونه شده است؟ آن چه رازی است که من باید بدانم؟ آیا آن راز ربطی به این اتفاقات دارد؟!
صبر کن! او کیست؟
او کیست که آنجا ایستاده است؟
آن موجود سیاه با آن عصای وحشتناکش کیست؟
او آمده است مرا ببرد، او دنبال من است.
او... او فرشته مرگ است!
خلاصه کتاب: خلاصه:
افسانهای قدیمی که صدها سال قدمت داشت؛ بیش از یک آثار باستانی! افسانهای که هشدار داد هیچگاه در تاریکی پا نگذارم تا قربانی قاتل تاریکی نشوم. موجودی با یک لبخندِ سهمگین! به یقین از همان روز بود که همه چیز دگرگون شد و من با این خرافات کابوسین همراه شدم. همان لحظه که شنیدمش، قطعا آن افسانه به واقعیت تبدیل شد.
این افسانه تا چه اندازه ممکن بود حقیقت داشته باشد؟ آیا قاتل تاریکی چهرهاش در سایهها پنهان بود یا میشد به راحتی او را دید؟ مقدمه:
هر کجا شب باشد او هم آنجاست. در تاریکی پرسه میزند، قربانیان خود را در تاریکی پیدا میکند و خونشان را مانند زالویی میمکد.
او نه شیطان است و نه اجنه! او یک قاتل است، قاتلی که همگان نمیبینند. قاتلی که زادهی توهم است، توهمی سرد و دردناک که باعث اتفاقی وحشتناک و دردآور میشود. کابوسی بیپایان و ابدیست که در آخر چیزی جز مرگ به همراه ندارد.
خلاصه کتاب:خلاصه:
سایهها به سرعت میدویدند و قصد ربایش جانم را داشتند، در هر جایی از این خانهی کذایی همراهم بود و لبخند عجیب و بزرگش را در بین تاریکی به نگاه لرزانم هدیه میکرد. بالای سرم، زیر تختم؛ حتی در خواب یک دقیقه تنهایم نمیگذاشت. لبخند بزرگ، چشمان تیره و اشکهای قرمز و آویزانش همراه همیشگیاش بود و بیدرنگ باعث وحشت وجودم میشد. امروز چهلمین روزیست که از دفنش میگذشت و حالا آمده بود تا با سایهها من را هم با خودش به سرزمین تاریکی ببرد.
نمیدانم این توهمی است که به ناچار گرفتارش شدم یا روح اویی که دفن کردم مرا اینگونه میآزارد؟
مقدمه:
موجودات شب به دنبالم افتاده. دنیایم را بلعیده و مرا شکنجه میکنند، شاید این کار تنها راه برای جبران اشتباه مرگ او بود.
آخر این جاده طویل سرنوشتم را به درهای بیپایان پیوند زدهاند که نه میشود پرید و نه پلی به آن طرفش زد. گویی تقدیرم چیزی جز بیچارگی از آنم نمیکند و نمیکند!
وحشت از چهرهی ترسناک دوستی که حالا دیگر در بین ما نبود و هر بار به قصد ربایش به سمتم هجوم میآورد امانم را بریده بود، میترسیدم زودتر از پیروزی او، این وحشتش باشد که جانم را میگیرد.
در نهایت میدانم که تنها یک راه دارم، راهی که شاید فایده داشته و تنها مرحم قلب ناآرامم باشد، فقط کافیست دست او را بگیرم.
خلاصه کتاب: خلاصه:
قلب زمین را شخم میزنم تا اثباتی برای کارم داشته باشم.
پا درون یک روستای متروکه که سالیان دراز کسی وارد آنجا نشده میگذارم و بار سفر میبندم تا کنجکاویام را خالی از هر حسی بکنم.
نالههای ترسناک از دل قبرهای عجیب و غریب! یکی از آنها یقهی زندگیام را میگیرد و به سوی خود سوق میدهد؛ اما چه میشود؟
کاوشگر جوان چه بلایی سرش میآید؟ مقدمه:
ناشی از یک کنجکاوی، پا در جایی گذاشتم که نمیدانستم قرار است قلابی آهنین مرا به آنجا متصل کند و هیچ راه فراری هم نخواهم داشت.
تقدیر پیوسته نوشته شده توسط خودم این چنین من را در هم میشکند و مانند کتابی ورقش باز میگردد.
برگ نو روزگاری نو را رقم میزند و با این انسان خداحافظی میکند.
این سرنوشت است که فرمانروایی دارد، ولی در همین حال این من هستم که سرنوشت خود را درست کردهام. تقدیری که دیگر نمیتوانم از آن بگریزم.
انجمن دیوان سال 1399 در بستر پیامرسان ها فعالیت خود را آغاز نمود. بالغ بر 20000 کاربر در انجمن عضویت دارند و بیش از 300 اثر داستانی توسط جوانان در این انجمن نوشته شده است.
دیوان در سال 1403 مجوزهای لازم را دریافت نموده و در پایگاه جدید فعالیت خود را ادامه می دهد. متقاضیان میتوانند با ثبت نام در سایت از آموزش های نویسندگی استفاده نمایند، کتاب خود را بنویسند و در انجمن های مختلف به گفتگو، نقد، گویندگی و ... بپردازند.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " انجمن نویسندگی دیوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت . طراح سایت : گروه هاویر - محمدحسین کریمی.