خلاصه کتاب:خلاصه:
زندگی داستان دختر قصه ما مثل قصه هاست؟ نه! اینطور به نظر میاد؟ نه! اما ربط پیدا می کنه به یه قصه ی جذاب. قصه جودی ابوت و یتیم خونه. اما فرق داره زندگی دختر قصه ما، اون با یه پسر خوشگل که به فرزندی گرفته اش ازدواج نمی کنه. اون رو یه مرد مسن به فرزندی قبول میکنه. اما قسمت جالب اینجاست که چی توی اون خونه، در انتظار دختر قصه ماست. مقدمه:
زندگی، دفتری از خاطرهاست. یک نفر در دل شب، یک نفر در دل خاک. یک نفر همدم خوشبختیهاست. یک نفر همسفر سختیهاست. چشم تا باز کنیم، عمرمان میگذرد. آنچه باقیست فقط خوبیهاست.
خلاصه کتاب:مقدمه بغضم واسه خودم میشکنه نه واسه ادمایی که یه روزی میان ومیرن و هیچی از عشق و معرفت زندگی نمیفهمن!
اشکام واسه قلب بی جانم میریزه که ادمای دورم با خنجرهاشون زخمیش کردن! زخمی که جاش تو قلبم حکاکی شده و یادگاری مونده قلب بی جانم درگیره درد بی درمانی شده که هیچ دکتری توانایی تشخیص اون رو نداره! خلاصه دختری از جنس عشق...
دختری به نام نفس که با تمام وجود عاشق پسری بود.
و اما دست روزگار بد تا کرد و پدرش او را از یار جدا کرد...
او را ویرانه و سرگردان کرد و او را مجبور کرد تا...
اجبار زندگی نفس چه بود؟!
قلب بیجان نفس چگونه به زندگی بر میگردد؟!
دلیل سرگردانی او چه بود؟!
خلاصه کتاب:خلاصه: فریسا، دختر فقیر و جیب بریه که توی پایین شهر همراه با همسایه هاش دزدی میکنه و تقریبا خرجشون با همین دزدی به دست میاد.
همسایهای مرموز بهشون اضافه میشه که در کمال ناشناسی بهشون توی دزدی کمک میکنه.
تو همین حین پسری فوق العاده پولدار دمبال فریسا میگرده و ادعا داره، که ارثش باید با فریسا نصف بشه اما همسر اون پسر باعث میشه که فریسا... مقدمه: چگونه عشق به تورا وصف کنم؟
هنگامی که پیچ و تاب موهایت درون باید میرقصد، تمام قلب من از حرکت میایستد.
هنگامی که لبخند میزنی منی از من فرو میریزد و دوباره متولد میشود
تنهام نگذار و بمان تا ابد با من!
خلاصه کتاب:خلاصه: همه چیز از یه انتقام شروع شد. یه کینه قدیمی که ریشه در گذشته داره.
دختر و پسری که سر یه تصادف با هم آشنا میشن و سرنوشت براشون مشکلات زیاد و عجیبی در نظر گرفته.
این مشکلات به تولد دختری ختم میشه که تمام فکر و ذکرش انتقامه!
اما انتقام از کی؟
آخر این انتقام به کجا کشیده میشه؟ مقدمه: عشق، یه کلمه سه حرفیه اما توی تفسیر و تحلیلش خیلی حرف نهفتهست. عشق همیشه پایان خوش نداره بلکه گاهی اوقات از هر تلخیای تلختره. عشق یه جادهست که اگه مسیرش رو درست برسی به آبادی میرسی و اگه اشتباه پشت سر بذاریش، به هیچ چیز جز ویرانی نمیرسی...
خلاصه کتاب:خلاصه:
داستان ما راجب یه دختره شاید بهتره بگیم یه باند و یه دختر، دختری که وقتی بدنیا میاد اون باند تشکیل میشه همینطور بزرگه بزرگ میشه غافل از اینکه طوفان بزرگ داره باهاش رشد میکنه ناگهان اون طوفان به پا میشه و زندگی دختر از این رو به اون رو میکنه دختر داستان ما وارد بازی میشه مثل یه ربات به زندگیش ادامه میده، از کجا معلوم زندگیش همینطور ادامه پیدا کنه؟ از کجا معلوم اتفاق دیگه ای نیفته؟اصلا اون طوفانی که به پا شده چیه؟ مقدمه:
زندگـی اونطور که ما میخوایم، پیش نمی ره!
زندگـی یه بازی اجباریه!
که بعضیا، بازیچهان!
بعضیا، بازیکن!
آدم بزرگا، همیشه بازیکنن!
زندگی درست مثل بازی شطرنج میمونه!
تا یه مهره میخواد، قدم برداره.
وزیر میزندش!
باید بازیکن خوبی باشی!
تا بتونی، بازیچه نشی.
زندگی یه چرخش، که میچرخه!
تو این چرخه کلی آدم پرت میشن!
سکوت، از اونجایی شروع شد!
که عزیزترین فرد زندگیش مرد!
دقیق اونجایی بود که من وارد بازی شدم.
فهمیدم یه بازیکنم و...
فقط باید آدم ها رو بازیچه کنم!
درست وقتی که سکوتم رو دیدن طوفان رو شروع کردند.
خلاصه کتاب:خلاصه: مزرعهای خونین، کلبهای سراسر وحشت و بیم و مترسکی قاتل...
دختر جوانی که برای فراموشی غم از دست دادن پدر، برای مستقل شدن و روی پای خود ایستادن، آیندهی خود را با ورود به این مزرعه دگرگون میسازد!
به دنبال علاقهاش میرود اما؛
پسری که ناخواسته وارد این جریانات میشود!
هراس و وحشت، دلهره و هیجان همه و همه در رمان مرموز و سراسر بیمِ تسخیر مترسک!
پشت پردهی این ماجرا چه میگذرد؟
برندهی این ماجرا چه کسی خواهد بود؟ مقدمه: و خداوند با هر انسانی که خلق کرد روحی را در قالب احساس و عشق از سرشت خود، درون آن نهاد.
روحی که تا آخر حیاطش، با اوست و بعد از مرگ بنا به کرده و ناکردهاش از تن ناتوان و در خواب رفتهاش، خداحافظی کرده به جایگاه عدالت و حساب رسی میرود!
و وای بر آن زمانی که بعد روحانی، عشق و احساس را در گور کند و جوانهی کینه، دشمنی و انتقام را درون خود پرورش دهد...
هیچ چیز جلو دار او نخواهد بود، خداوند او شیطان میشود و کردار او قاتلی خون خوار!
همیشه سرگردان و گریزان است.
روحت را در خواب میکند و خود جای آن به تو فرمان میدهد.
بگذار ساده بگویم مرگ روح و هجوم ابلیس و اهریمن درون اعماق قلبت!
اهدای جسمت به ابلیس بد تلبیس... یا همان تسخیر!
خلاصه کتاب:خلاصه:
زندگی دختری که به دست زمانه تباه شد، سرنوشتی که با دستان اطرافیان و حرفهایشان رقم خورد؛ سعی به تغییر با دل آنها داشت اما غافل از اینکه دل منحوسشان را کسی خریدار نبود جز این دخترک...
تاوان دل سوزمندش چه بود مگر؟! مقدمه:
پشت این دریچهها
دیوارهای بلند سکوت
چون بغض یک نگاه
پنجه میکشند به روح...
در غربت تنهای خسته
که عشق را
در پستوی قلبها کشتهاند
تو از پنجره شب گذر کن
که من، جانم پشت این دریچههای وهم
در انتظار تلافی احساس و شرم
فسرده است... «سیلویا اسفندیاری-پنجره شب» آیدی روبیکا و اینستاگرام نویسنده:
s__sadeghi84
خلاصه کتاب:خلاصه:
کامران
پسری بیست و یک سالهای هست که دچار توهم میشه.
در این بین، دل میبنده به کسی که وجود نداره و یک توهمه!
بعد فهمیدنِ این موضوع دست به خودکشی میزنه.
اما وسط راه منصرف میشه.
حالا دلیل منصرف شدنش چی بوده؟ مقدمه:
دل بستم به توهمات شبانهام!
به تویی که میدیدمت در کوچه پس کوچههای ذهن خرافاتیام.
شاید اینها توهم نبودهاند، شاید تقدیرم را زودتر از موعود میدیدهام!
تقدیر با تو بودن، به تو دل بستن، کنارت قدم برداشتن، در هوای تو نفس کشیدن زمینهای بودهاند برای با تو آشنا شدن و به تو رسیدن
حال ای توهم به واقعیت پیوستهی من! در شهر قلبت جایی برای منِ خرافاتیِ روانپریش داری؟
یا باید در حسرت پا نهادن در قلمرو احساست در غم خود بپیچم؟
خلاصه کتاب:خلاصه:
ترنم که با دوستهاش به گردش سه روز میره، یک روز صبح از سر بیحوصلگی بلند میشه و به جنگل میره، انقدر راه میره که خودش رو وسط جنگل پیدا میکنه.
به این طرف میدوِ و به اون طرف میدوه، اما کسی رو پیدا نمیکنه و وسط جنگل میشینه که کسی دستش رو، روی شونهی ترنم میزاره.
اون شخص کی میتونه باشه؟ چه کسی ترنم رو از جنگل نجات میده؟ مقدمه:
یک قدم... دوقدم... سه قدم.
دلگرمی من برای ادامهی این راه.
اطمینان حاصل شدهی من از این راه.
سرخوش، بدون هیچ فکری و نگاه کردن به پشت، قدمهایم را استوار برمیدارم.
بودن من در این جنگل... استواری من تن این صدای مهیب را میشکند، اما وقتی به خودم میآیم که این صدای مهیب ست که تن استوار من را میلرزاند!
خلاصه کتاب:خلاصه:
خب داستانمون در مورد دختریِ که خیلی بیخیاله، یعنی رفتار خانوادش باعث شده اون نسبت به هر چیزی سرد و بیخیال شه
تا اینکه یه پسر که تازه از زندان بیرون اومده از دست خانوادش عصبانی میشه و تصمیم میگیره دوباره یه کاری انجام بده که بیفته زندان که سر راه دختر بیخیال قصهمون رو میبینه.
اما سوال اینجاست که اون آیا کاری با دختر قصهمون انجام میده؟ بلایی سرش میاره؟ آیا دوباره زندان میافته؟ مقدمه:
یه افسانهء قدیمی میگه:«همهء ما انسانها یه نیمهء دیگه داریم؛ یعنی تمام ماها دارای دو مغز، چهار دست، چهار پا، چهار چشم و دو قلب بودیم.
و آفریده شدیم، تا توی این دنیا نیمهء خودمون رو پیدا کنیم؛ پس تا وقتی نیمهء دیگمون رو پیدا نکنیم و در آغوشش نگیریم، برای تمام عمر بیقراریم.
و این سرنوشته که مارو... من و تورو جلوی راه هم قرار میده، عزیزدلم!
انجمن دیوان سال 1399 در بستر پیامرسان ها فعالیت خود را آغاز نمود. بالغ بر 20000 کاربر در انجمن عضویت دارند و بیش از 300 اثر داستانی توسط جوانان در این انجمن نوشته شده است.
دیوان در سال 1403 مجوزهای لازم را دریافت نموده و در پایگاه جدید فعالیت خود را ادامه می دهد. متقاضیان میتوانند با ثبت نام در سایت از آموزش های نویسندگی استفاده نمایند، کتاب خود را بنویسند و در انجمن های مختلف به گفتگو، نقد، گویندگی و ... بپردازند.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " انجمن نویسندگی دیوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت . طراح سایت : گروه هاویر - محمدحسین کریمی.