خلاصه:
روزی روزگاری دختری سبزی فروش دل به پسری که روتینوار از محل کسب و کارش میگذرد، میبندد. هر چه میخواهد حسش را دست کم بگیرد، نمیتواند. در واقع حرکتی که پسر داستان میزند اجازهی هیچ کاری را به او نمیدهد. در این میان ضعفی در وجود و ظاهرش موجود است که باعث میشود خود را از رِنج انسانهای عادی منفک بدارد. آن چیست؟ چه چیزی باعث میشود به عشقشان ایمان بیاورند و پایه و اساس رابطهشان سامان مییابد؟ مقدمه: عشقمان را در سبدی نهادیم، دست یکدیگر را گرفته و راهی سفر شدیم. قصدمان فقط دور شدن از آدمیان بود. دلم میخواست سفرمان به ماه ختم شود، عشقمان را از سبد خارج کنیم و روی ماه بچینیم. در کنارش کلبهای از جنس پنبه ساخته و شب و روز کنار هم بنشینیم و از نزدیکترین نقطه، ماه را بنگریم و من برایت از حس بابونهای که نسبت به تو دارم بگویم، از عشقی که در عمق قلبم جای دارد؛ همانقدر زیبا و حیرتآور! از قشنگی رخسار تو و ماه بگویم تا بدانی چو ماه زیبا و بینقص میمانی. از چشمهایت بگویم که ز هنگام خواب چون صدفیست که تا آن را میگشایی دو گوی مروارید درش نهفته، پدیدار میشود. اصلا میدانی؟ زیباترین هنر خدا چشمهای تو بود!