انجمن نویسندگی دیوان

کلبه ای برای قصه های ما

داستان آخرین سپیده دم | حدیث آزاد کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: دختری از نژاد اصیل گیلک، تک مانده در میان گرگان روس و انگلیس، موش‌هایی که هست و نیست مملکت را به یغما بردند؛ از جمله عزیز کرده‌های قلب دخترک را. این سال‌های تنهایی دخترکی نازپرورده را گرفت و شیر دختری تحویل داد که لشکری از غم‌ها به گرد پایش هم نمی‌رسند. در پی‌ سختی‌ها نشکست؛ چون کوهی استوار اندوه بر اندوه نهاد و قله کوهی عظیم از خود ساخت. بی‌خبر از کسی که ناخواسته دیوار قلب دخترک را می‌شکند و کمرش را از اندوه‌ها خم می‌کند. به راستی چه کسی از اعماق دل شوکا خبر دارد؟ در انتهای این سیاهی چه در انتظار دخترک است؟ مقدمه: بی‌‌تو با این دلتنگی چه کنم؟ با این سیاهی دلم چه کنم؟ بی‌تو با نفس کشیدن‌ها چه کنم؟ من بی‌تو با این شراره‌های تابان خورشید چه کنم؟ بی‌تو در پس‌ توی تاریک و سیاه مهتاب چه کنم؟ چرا مسیر قلبت باید جدایی و دوری تو از من باشد؟ کاش دست سرنوشت طوری دیگر برایمان رقم می‌زد، کاش دفترچه‌‌ی زندگی‌ام با نبودنت بسته نمی‌شد. کاش لحظه‌ی رفتنت غوغای دلم را برایت بازگو می‌کردم، آخر گمان می‌برم اگر از گلبرگ‌های شکفته در قلبم خبر داشتی شاید می‌ماندی، حداقل چند لحظه بیشتر! کاش هیچ‌وقت کاش‌ها وجود نداشتند. من با عطر نبودنت چه کنم؟ من تنها باری دیگر با تو نفس کشیدن را می‌خواهم؛ اما من هنوز هم باور دارم برمی‌گردی، این را من نه، قلبم زمزمه می‌کند؛ زیرا می‌دانی؟ گمان کنم دیگر عاشقت شده‌ام!

رمان جریده عالم دوام ما | زهرا هزارسی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب:   خلاصه: در مقام نویسندگی و شاعری حرفی ندارم اما، بگذار کمی سخن بگویم از تو، من و چشمان سیاهت که دلم را برده، یا همان خالِ‌ کلاغی روی گردنت که شبم را خورده، یا همان موی مُجَعد که‌ تهِ ریشه‌ی قلبم‌ رفته، یا که آن لبخند قشنگت که به دل افتاده؛ چه بگویم دگر از اوصافت؟ که شدم تشنه و مدهوش به آن اخلاقت! ناروا نیست اگر این منِ دیوانه بگوید که شدم کافر دین و مومن به همان چشمانت! مقدمه: بشوم یار دلت می‌شوی عشق دلم؟ بشوم سنگ صبورت می‌شوی یار دلم؟ بشوم لیلی تو می‌شوی مجنون من؟ بشوم مرهم دردت می‌شوی درمان من؟ بشوم وصله‌ی تو می‌شوی آرام جان؟ بشوم تاجر عشق می‌شوی بایع جان؟ بشوم آن یار دلخواه می‌شوی ساقی دل؟ بشوم آن یار جان‌خواه می‌شوی ناجی دل؟ بشوم آیدایِ تو می‌شوی شاملوی من؟ بشوم شاعر عشقت می‌شوی ابیات عشق؟  

داستان کوتاه منفک | مریم غفوری کاربر انجمن دی‌وان

خلاصه کتاب: داستان کوتاه منفک

خلاصه:

روزی روزگاری دختری سبزی فروش دل به پسری که روتین‌وار از محل کسب و کارش می‌گذرد، می‌بندد. هر چه می‌خواهد حسش را دست کم بگیرد، نمی‌تواند. در واقع حرکتی که پسر داستان می‌زند اجازه‌ی‌ هیچ کاری را به او نمی‌دهد. در این میان ضعفی در وجود و ظاهرش موجود است که باعث می‌شود خود را از رِنج انسان‌های عادی منفک بدارد. آن چیست؟ چه چیزی باعث می‌شود به عشقشان ایمان بیاورند و پایه و اساس رابطه‌شان سامان می‌یابد؟ مقدمه: عشقمان را در سبدی نهادیم، دست یکدیگر را گرفته و راهی سفر شدیم. قصدمان فقط دور شدن از آدمیان بود. دلم می‌خواست سفرمان به ماه ختم شود، عشقمان را از سبد خارج کنیم و روی ماه بچینیم. در کنارش کلبه‌ای از جنس پنبه ساخته و شب و روز کنار هم بنشینیم و از نزدیک‌ترین نقطه، ماه را بنگریم و من برایت از حس بابونه‌ای که نسبت به تو دارم بگویم، از عشقی که در عمق قلبم جای دارد؛ همان‌قدر زیبا و حیرت‌آور! از قشنگی رخسار تو و ماه بگویم تا بدانی چو ماه زیبا و بی‌نقص می‌مانی. از چشم‌هایت بگویم که ز هنگام خواب چون صدفی‌ست که تا آن را می‌گشایی دو گوی مروارید درش نهفته، پدیدار می‌شود. اصلا می‌دانی؟ زیباترین هنر خدا چشم‌های تو بود!

داستان کوتاه کرامت خدا در زمین | ماری میم کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب:   خلاصه: او از همان بدو تولد دختری نابینا بود؛ اما به جای دیدن دنیای بیرونی دنیای درونی را می‌دید، در اصل دارای چشم بصیرت بود، نعمتی که خدا در ازای گرفتن چشمانش به او عطا کرده بود. وقتی برای اولین‌بار از توانایی خودش استفاده کرد سیزده سال بیشتر نداشت و مردم با شنیدن حرف‌هایش مورد تمسخر و تهدید قرارش دادند و سال‌های زیادی به همین منوال گذشت تا روزی که او بیست ساله شده و برای مردی سرنوشتش را گفته و دوباره به سُخره گرفته شده بود؛ اما با اتفاقی که روز بعدش افتاد همه چیز عوض شد. یعنی چه اتفاقی بوده؟ چه بلایی سر دختر قصه ما می‌آید؟ مقدمه: در این دنیای فانی فقط دیدن ظاهر افراد کافی نیست، انسان باید توانایی دیدن باطنشان را هم داشته باشند تا به بالاترین نقطه برسند. درست است، درون و بیرون با هم در تشکیل آدمی دخیل هستند، روح آدم از وجود خداست، پاک و بی‌آلایش است؛ اما با کارهایمان می‌تواند تغییر کند، می‌تواند خوب یا بد باشد و این در دست خود بشر است که درون خود را زیبا پرورش دهد یا زشت و صد البته دیدن پلیدی افراد، مهارت می‌خواهد، چیزی که هر کسی به داشتن آن شایسته نیست؛ آری، چشم بصیرت داشتن معجزه خداست. چشم فروبسته اگر وا کنی در تو بود هر چه تمنا کنی چشم بصیرت نگشایی چرا؟ بی‌خبر از خویش چرایی چرا؟ تا ره غفلت سپرد پای تو دام بود جای تو ای وای تو گنج تو باشد دل آگاه تو گوهر تو اشک سحرگاه تو «رهی معیری»  

داستان کوتاه سالمند مفتون | نرجس پروازی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب:   خلاصه: در یک روز گرم تابستانی به قصد ملاقات دوستانش از خانه خارج شد. در همان روز ماجرایی را گذراند که دریافت در این سن و سال بالا هم می‌توان خاطرخواه داشت چرا که در مسیر متوجه گشت پیرمردی سمج و ورپریده در حال تعقیبش است و گاه و بی‌گاه با نگاهش قامت او را بر‌انداز می‌کند. پیرمردی که انگار چشمش به دنبال حاج خانم ماست و بعد از چندین سال هنوز عشقی در سینه دارد. اما آیا او کیست و مقصودش از این رفتار زشت و زننده چه می‌تواند باشد؟ نکند به راستی سالخورده‌ایست که فیلش یاد هندوستان کرده است و هوای عاشقی در سر دارد؟ مقدمه: به وقت جوانیمان عاشق‌ پیشه‌ای نداشتیم. در اوج زیبایی کسی به دنبالمان راه نیفتاد و تعقیبمان نکرد. در زمانی که باید خواستگاران پاشنه در خانه را از جا درمی‌آوردند حوالیمان ملخ هم پر نزد، حال در سالخوردگی این چه بلایی بود که بر سرم نازل گشت؟ تو کیستی که در این سن و سال هوای عشق و عاشقی به سرت زده است؟ مگر نشنیده‌ای که می‌گویند عشق پیری گر بجنبد سر به رسوایی کشد؟ به کدامین گناه نکرده گرفتار تو شده‌ام؟ با کدامین ثواب به حتم داشته‌ام می‌توانم از تو و آن رفتار عجیبت خلاص شوم؟ عمر من و تو در این حد باقی مانده است که اینگونه به قلب‌هایمان اجازه دهد بتپد و عاشقی کند؟ از خر شیطان پایین بیا و دل پیر مرا همراه خود به سلطنت قلبت مبر.  

داستان کوتاه هنداونه شیرین | مهناز اسلامی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب:   خلاصه: هندوانه‌ای قاچ زدی و من بلافاصله تکه‌ی وسطش که به گل هندوانه معروف است شکار کردم. در دهانم فشردم و با لذت بلعیدمش، تو که دیدی گل از کفت رفت، فکری شیطانی به ذهن منحرفت رسید و کاری که نباید می‌کردی را کردی! طوری که هر بار برای هر کس تعریف کردی من از شرم لبخند خجولی می‌زدم و تو با افتخار می‌خندیدی و دهانت همانند اسب آبی باز می‌شد. اما آن کار منحرف‌ کننده چه بود؟! تو با شوخی‌هایت چه بلایی سرم‌ آورده‌ای؟ آیا شوخی‌هایت را تحمل ‌می‌کنم و به خاطر آن سیصد و شصت و پنج روز می‌بخشمت؟ مقدمه: داستان ما عجیب شروع شد! همان لحظاتی که زندگی‌ام در درس خواندن و رفتن به کلاس‌های مختلف خلاصه می‌شد تو با آن لبخند احمقانه‌ات جای در دلم باز کردی. زنگ را فشردی و من را از دایره‌ی امنم خارج کردی! با آن چشمان عسلی دیوانه‌‌ کننده‌ات عسلی را بر دهانم نشاندی که طعمش تا آخر عمر زیر زبانم حس می‌شود. چشمانت؟ آخ چشمانت! آن چشمان لعنتی شیرین؛ اما چشمانت مانعه‌ای برای مجازاتت نمی‌شود. این‌ را بدان که من تو را بابت تمام شوخی‌های خرکی‌ات مجازات می‌کنم، برای تمام آن روز‌هایی که حماقت می‌کردم تو به ریش خویش می‌خندیدی. این را به تو قول می‌دهم که تا فیها خالدونت را می‌سوزانم. دست می‌اندازم و دل و روده‌ات را از حلقت بیرون می‌کشم. پدرت را درمی‌آورم عزیزم، این تازه اولش است!  

داستان کوتاه در هوای رعد | سوگند اخلاقی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب:   خلاصه: دوتا خط، دوتا آدم، یکی در میان شعرهایش و دیگری درگیر فکر کردن به او است. لحظات بر پسرکِ داستان سخت می‌گذرد و صبرش بعد از دو سال لبریز می‌شود. مگر عاشق شدن و دل دادن به همین سادگی‌ها است؟ گفتنِ دوستت دارم آسان است یا سخت؟ مقدمه: دیدمش و از همان موقع دلم رفت. دیدمش و دو سال هرروز جلوی خانه‌شان منتظر ماندم. دیدمش و بعد هیچ‌کس را ندیدم تا این‌که دیدمش و دیدمش؛ اما ندیدمش. ساعت‌ها نگاهش کردم و قفل بر او شدم. سکوت من پر از هزاران حرف ناگفته بود. دیدمش و بعد از دو سال صبر گفتمش دوستت دارم، حتی اگر تو مرا دوست نداشته باشی!  

داستان کوتاه قابی از امید | فائزه پورمطلبی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: ‌ خلاصه: عشقی که دردها را در خوابی عمیق فرو برد، عشقی میانِ یک دختر نوجوان و دخترک دلبرش! احساسی آن‌قدر عمیق که دخترک‌ِ نوجوان را روز به روز از میان آن همه درد و کنایه‌ها بیرون کشید و مانند یک دختر شجاع بار آورد تا ملکه‌ای را به دنیا آورد که آیندگان برایش سر تعظیم فرود آورند. می‌نویسد تا بگوید حقی را که بر من حرام شد، صد برابرش از آن تو خواهد بود ای پرنسس زیبایم! آیا وصال زورش بر جدایی غلبه می‌کند؟ اصلا پرنسسش از آنِ پسرکِ‌ شب‌هایش خواهد بود یا باز هم قرار است در هم شکند؟ مقدمه: ای‌ بهانه‌ی نوشته‌ام تنفست بهانه‌ی حیاطم، لبخندت پاک کننده‌ی نفرتم و زیبایی‌ات دلیل لبخندم. ای که غمت غبار بر جهان می‌نشاند، ای مصداقِ تمام زیبایی‌ها، اندوه مدار که هر قطره از اشکت سیلی برای تخریب خانه‌ام می‌شود. مادرت در خانه‌ای که گوشه‌ به‌ گوشه‌اش بوی تو از آن برخاسته می‌شود، می‌نویسد. تنها برای یک بارِ دیگر شنیدنِ خنده‌هایت، برای شنیدن قهقهه‌هایت زندگی می‌کند. تویی که بهانه‌ی زندگی‌ام هستی، زندگی کن که همین لذت بردنت است که مرا استوار داشته است.  

دلنوشته آنهدینا | پارمیدا سخایی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: دلنوشته آنهدینا خلاصه: دست به قلم برمی‌دارم؛ از عشق، جنگ، زندگی و دردها می‌نویسم، از درد دل‌های فراوانم! گاه اشک ریخته‌ام و گاه خندیده‌ام و همه‌ی آنها دست به دست هم دادند تا احساساتم را نشان دهم. این دلنوشته‌ها، رویاهایی هستند که نوشته شده‌اند و از تو می‌خواهم رویاهای بی‌کرانت را به تصاحب قلمت دربیاوری... آرزوهایی که قرار است خاطراتت شوند! مقدمه: روزی برایم مهم بود که در اطرافم چه می‌گذرد و چه چیزها اتفاق می‌افتد؛ اما گویا رعد و برق بر دل بی‌قرارم زد. دیگر از دنیا و آدم‌های رنگارنگ و هزار چهره‌اش گریختم. گریختن گاهی زیباتر و بهتر از جواب دادن و بحث‌های بی‌ربط است. زندگی من از آنجا شروع شد، آنجایی که نسبت به حرف‌های آنها بی‌تفاوت بودم و حتی دیگر اشکی هم نمی‌ریختم. آری! من مبتلا شده بودم، مبتلا به بی‌اهمیت بودن به افراد زندگی‌ام. گاهی بی‌تفاوت بودن هم جوابی به دردها و غصه‌های فلک است و گذشتن از حرف‌های پوچ و واهی چه زیباست!  

جرقه‌های رسواکننده | فاطمه اکبرزاده کاربر انجمن دی‌وان

خلاصه کتاب: خالصه: دخترک پس از شکست و از سمت همسرش رها شدن، در حالی که فرزند او را در دل پرورش میدهد به دست تقدیر با شخصی دگر آشنا میشود و بیآنکه بداند به او دل میدهد؛ اما زندگی اینبار هم او را پس میزند و مجبور میشود شخص جدید را هم ترک کند؛ پس از بیست سال فرزندان آن دو ناخواسته یکدیگر را مالقات میکنند و عشق در قلبهایشان جای میگیرد، در همین حین همسر قبلی دخترک که به قاچاق اعضای بدن روی آورده، دختر خود را که شناختی از او ندارد در بند خود اسیر می کند تا اعضای بدن او را قاچاق کند؛ اما عشق فراتر از این سخنها به داد او میرسد. پدر میفهمد که دختر خود را به نابودی کشیده؟ آیا عشق آنها را از مخمصه نجات میدهد؟ مقدمه: نمیدانستم روزی تو را خواهم دید؛ اما اینبار با موهانی سفید و صورتی پیر! نمیدانستم اینبار عشق میانمان پرشورتر و قلبمان برای یکدیگر بیتابتر است. من گمان میکردم دگر روی زیبایت را نبینم؛ اما دست سرنوشت تو را با شور و شوق بیشتری به من رساند. دست سرنوشت ثمرههای زندگیمان را مقابل هم قرار داد تا بار دیگر من و تو با یکدیگر مالقات کنیم و از عشق سخن بگوییم، اینبار فرق میکند و من برای رسیدن به تو و برافروختن احساساتم میجنگم و تمامم را وقف تو میکنم تا معنی عشق را بیاموزم، بیاموزم که عشق سخت است؛ اما ایستادن و مقاومت کردن در مقابل سختی در کنار تو لذت بخشتر است. دل دادن و عاشق ماندن در کنار تو شور و شوق جوانی را در دلم آزاد میکند، ای مهربانترین!

آرشیو نویسندگان
درباره سایت
انجمن دیوان سال 1399 در بستر پیام‌رسان ها فعالیت خود را آغاز نمود. بالغ بر 20000 کاربر در انجمن عضویت دارند و بیش از 300 اثر داستانی توسط جوانان در این انجمن نوشته شده است. دیوان در سال 1403 مجوزهای لازم را دریافت نموده و در پایگاه جدید فعالیت خود را ادامه می دهد. متقاضیان می‌توانند با ثبت نام در سایت از آموزش های نویسندگی استفاده نمایند، کتاب خود را بنویسند و در انجمن های مختلف به گفتگو، نقد، گویندگی و ... بپردازند.
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " انجمن نویسندگی دیوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت . طراح سایت : گروه هاویر - محمدحسین کریمی.