انجمن نویسندگی دیوان
کلبه ای برای قصه های ما
داستان بلند دومانلی حیات | بانوی مجهول کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: بعد از دو سال دوستی قرار بر این شد که جلسه خواستگاری برگزار شود. هر دو برایش ذوق داشتند و شدیداً منتظر آن بودند؛ اما یک اتفاق غیرمنتظره درست شب قبل از خواستگاری همه چیز را نابود کرد. هیچکس نفهمید چرا این اتفاق افتاد، اتفاقی مبهم که در عرض چند دقیقه هر چه علاقه بود را از میان برد. چه چیز آن دو را از هم‌ جدا کرد؟ آیا کسی جز یک مُرده هست که مقصر را بشناسد؟ کاش کسی از راه برسد که حقایق را بداند؛ شاید کلید حل مشکلات همین باشد! مقدمه: خدا می‌داند در کار عشق چه چیز نهفته که هر کس درگیرش شده چند صباحی در غم و درد گذرانده است! چه رازی درون این کلمه مخفی‌ست که در عین سه حرفی بودن، به قدر یک دنیا حرف برای گفتن، یک جهان داستان برای روایت کردن و هزاران بیت شعر برای سوزاندن دل سوخته عاشقان دارد؟ کاش همان‌طور که برای سوختگی با شعله‌های آتش دواها ساخته شد، برای تسکین زخم سوختگی دل هم دارویی کشف می‌شد؛ هر چند آن را بعید می‌دانم چرا که سوزاننده‌تر از آتش، آتش عشق است و بس! عشق آن شیشه انگور کنار افتاده است که هر چه می‌گذرد مست‌ترت خواهد کرد.

داستان بلند دالای | فاطیما سالمی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: او فوق‌العاده بود، مهارتش در استفاده از کلمات همتایی نداشت؛ اما پس از آن اتفاق مهارتش نیز محو گشت. مدتی بعد به درخواست دوست خود به آن مزرعه رفت و ناچار به مزرعه‌داری شد تا اینکه یک فایل صوتی به دستش رسید. زمانی که در جستجوی شجاعت برای گوش سپردن به فایل بود کودکی را در میان گل‌ و لای پیدا کرد؛ اما آن کودک هیچ چیز در خاطر نداشت. در آن فایل چه چیزی نهفته بود؟ بودن کودک در آنجا آن هم با ذهنی خاموش تنها یک تصادف بود یا چیزی بیشتر از آن؟ مقدمه: دامیان عزیز، سلام! در حالی‌ که این نامه را می‌نویسم درست مقابل همان مزرعه‌ای نشسته‌ام که برای اولین‌بار مرا یافتی. راستش را بخواهی از آن موقع هفده سال می‌گذرد و من حال بیست و شش سال دارم. لطفاً از اینکه در این مدت چیزی برایت ننوشته‌ام دلخور نباش؛ چرا که نمی‌خواستم با دست‌های خالی نزد تو بیایم، تصمیم گرفتم تا زمانی که نتوانسته‌ام لایق هم‌صحبتی‌ات شوم به دیدنت نیایم. نمی‌خواهم اقرار کنم؛ اما حالا کمتر کسی است که اسم من را نشنیده باشد. شاید به زبان آوردن این برای دیگران خجالت‌آور باشد؛ اما بیش از هر چیز دلم می‌خواهد بگویم که بی‌اندازه دلتنگت شده‌ام. راستش را بخواهی هیچ‌گاه نتوانستم تو را از یاد ببرم، هنوز هم وقتی پلک‌هایم را بر هم می‌گذارم به‌صراحت می‌توانم لمس دست‌هایت را میان موهایم احساس کنم. به‌وضوح در خاطرم هست که تا چه اندازه از بافتن موهایم لذت می‌بردی یا آن لحظه‌هایی که با یک شوق وصف‌ نشدنی چشمانت را می‌بستی و همراهِ لبخندی درخشان از خاطراتت می‌گفتی و یا حتی آن زمان‌هایی که دست کوچکم را میان انگشت‌های گرم خودت می‌گرفتی و من را به گردش می‌بردی. حتی لحظه‌ای فکر نکن که تو را فراموش کنم! تو همیشه در وجود من زنده هستی، همان‌طور که الهامی برای ذهن خاموشم شدی و منِ حال حاضر را به وجود آوردی و بیش از همه می‌خواهم این را بگویم: «ممنونم!» «دوستدار تو سلدا.»

داستان دالیای سیاه | حدیث آمهدی (دیان) کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: این فرصت تنها یک‌بار می‌توانست نصیبش شود. نمی‌دانم تصمیم خبرنگار برای نشستن در جایگاه لق و کج مصاحبه خودخواهی پدرش یا تصمیم قاطع خودش بود؛ اما هر چه بود می‌توانست او را به هلاکت بکشاند. چه کسی دوست داشت با این قاتل زنجیره‌ای مصاحبه کند که این خبرنگار برای به دست آوردن فرصت مصاحبه، آن هم یک روز قبل از اعدام دالیا دست و پا شکسته بود؟ مگر نمی‌دانستند دالیای سیاه یک جهان را با ایده‌های تاریکش آشوب کرده؟ مگر از چشمان بی‌تفاوتش بوی خطر به مشامشان نرسید؟ مقدمه: سرنوشتش را با یک تصمیم متوقف می‌کند. شاید همان توقف هم جزئی از سرنوشتش یا بدشانسی‌اش بوده. این خط سرنوشتش از هر جایی که منشاء می‌گرفت و با دست هر کسی که نوشته شده بود، جز هلاکت، توهم و غرور چیزی به دنبال نداشت. تصمیم گرفت لبه‌ی پرتگاه بایستد. مغرور به پایین نگاهی انداخت و فکر کرد شناگر ماهریست و می‌تواند بدون خیس شدن پاهایش روی سطح آب قدم بردارد. او هنوز خبر نداشت پرِ پروازش قبل از فرود شکسته است و پرتگاه او را با خودش به عمق خفگی خواهد کشاند.

رمان تنخواه | ستایش انصاری کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب:

خلاصه: زنی بخاطر مزه ثروت هنگفتی به مردی نزدیک می‌شه و زندگیش رو به آتش می‌کشه. مدتی بعد باز هم برای بدست آوردن کاغذهای پول و طمع داشتن قدرت دست به هر کاری می‌زنه. پسرخوانده‌هاش به عنوان پلیس مقابلش می‌ایستن. غم قتل مادرشون به دست اون زن توی گذشته و بعد دور کردن پدرشون از پسرها انگیزه اون‌ها رو بیشتر می‌کنه. برنده این بازی چه کسیه؟ چه کسی تسلیم می‌شه؟ مقدمه: وقتی توی اوج خوشبختی هستی همیشه یه اتفاقی از راه می‌رسه که بهت بگه نه از این خبرها نیست. زندگی آرومت رو با توفان به گند می‌کشه. توفان... توفان که میاد دیگه توجه به اینکه چی سر راهش هست یا نیست نداره و همه چی رو توی خودش می‌کشه و نابود می‌کنه. خوب یا بد، خوشگل یا زشت فرقی نمی‌کنه. مقاومت در مقابلش سخته ولی غیرممکن نیست؛ پس چه بهتر که ریسک کنی و مقاوم باشی.

داستان کوتاه هفته جدایی | ستاره علیزاده کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: فقط یک‌هفته فرصت باقی‌ست. هفت روز زمان برای مرور خاطرات، برای جلوگیری از اندوه و پشیمانی و حسرت و برای باز پس گرفتن تعلقات! کسی چه می‌دانست که آن سردی‌های گاه و بی‌گاه و دوری‌های طولانی زندگی آن دو را از عرش به فرش می‌رسانَد؟ پایان این هفت روز، جدایی ابدی‌ست! باید با سرنوشت برای ماندن کنار یکدیگر جنگید و تغییر کرد برای عشق جاریِ میانشان تا در تاریخ جاوید شد! آن‌ها می‌توانند تندیسی از عشق بسازند و به سوی ابدیت بشتابند؟ یا بلندای زندگیِ پنج‌ ساله‌شان زیر خروارهای خاطرات بد مدفون خواهد شد؟ مقدمه: آرزوها زیر خاک خفته‌اند و رویا سرابی بیش نیست! شادی پشت غم پنهان شده و اندوه جهان کوچکشان را احاطه کرده؛ شاید مشکل از آنجا بود که هردو به‌خاطر هم از خود گذشتند! شاید برای عشق از خودگذشتگی کافی نیست... باید صبر کرد، باید ماند و باید ساخت، بدون فدا شدن! باید شمشیرها را از غلاف بیرون کشید و این‌بار تیزی‌اش را به جای تن و بدن یکدیگر به سوی افکار شیطانی که با دست‌های نامرئی حایلی میانشان ایجاد کرده بود نشانه گرفت!

رمان درهم تنیده شده | کوثر کاکایی فرد کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: دور هم نشسته بودند؛ گل می‌گفتند و گل می‌شنفتند. شری میان آن‌ها بود که سال‌ها در انتظار فرصتی برای به دست آوردن دل برادر شوهرش بود و حالا همه چیز یکباره به هم ریخت! او به شوهرش خیانت می‌کرد، شوهرش به او و این لجن‌زار پایان نداشت! امیدی به درست شدنش بود؟! مقدمه: عادت کردن دمار از روزگار آدم درمی‌آورد؛ حالا می‌خواهد عادت به انجام کاری باشد یا عادت به بودنِ شخصی در کنارمان یا... البته مشکل از آن‌جایی شروع می‌شود که یک روزی، روزگار مجبورمان می‌کند که عادتمان را ترک کنیم؛ این کار سخت‌ترین کار دنیاست و ما کم‌کم می‌فهمیم که در زندگی هیچوقت هیچ چیز دائمی نیست و باید بتوانیم با شرایط جدید خودمان را وفق بدهیم؛ در واقع ما باید عادت کنیم که عادت نکنیم! «برداشته شده از اِل، با اندکی تغییر»

داستان کوتاه پیکر سرد |هانیه علیپور کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: پسری شجاع از تبار ایران می‌خواهد به‌خاطر دفاع از کشور و ناموسش به جنگ با داعشی‌های کافر برود و مدافع حرم بشود ولی چون برای یک مادر جدا شدن از فرزندش سخت است، مادرش از ترس جانِ دردانه پسرش یک شرط می‌گذارد؛ شرطی که پایش را به رفتن سست می‌کند و دلش را پر از غم، شرطی که اگر به آن عمل نکند نمی‌تواند برود. این شرط چیست که قلب پسر داستان را این‌گونه لرزانده؟ چه می‌شود اگر به قولی که داده عمل نکند؟ مقدمه: از دست من ای چرخ گرفتی پسرم را لعنت به جفای تو شکستی کمرم را افسوس که روی مه او سیر ندیدم بر خاک فکندی چه زیبا قمرم را هم نور دو چشم من هم طاقت جان بود بردی ز کفم طاقت و نور بصرم را آخر ز بد حادثه خم شد کمر من دیدم که شده غرق به خون شیر نَرَم را آخر ز من خسته چه دیدی و شنیدی؟ چون برف نمودی از محن موی سرم را این تازه جوان حاصل عمر و ثمرم بود بر باد فنا داده ای آخر ثمرم را از دست من افتاد عصا در موقع پیری صد پاره نموده غم مرگش جگرم را جز صبر ندارم به جهان چاره ی دیگر این گونه نوشتند قضا و قدرم را (محمود ژولیده)

رمان حوالی ما | آیدا هنرور کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: زندگی آروم و عادیم با مراسم خواستگاری‌ای متلاطم شد. مردی خواستار من بود که هیچ چیز کم نداشت؛ کیسی مناسب برای هر دختر دم بخت اما موردی وجود داشت که دلم رو ناراضی می‌کرد. زندگی الان اون چیزی در خود نهاده که زندگی آینده من رو سخت و دشوار می‌کنه. چه چیزی در زندگیش وجود داره که می‌تونه دل من رو برای ازدواج با او مخالف کنه؟ آیا اینکه می‌گن عشق پس از ازدواج رخ می‌ده واقعیت داره؟ ممکنه برای من هم رخ بده؟! مقدمه: داستان زندگیمون از یک روز تلخ شروع شد و در یک روز تلخ دیگه به پایان رسید؛ روزی که قلبم رو شعله‌ور کرد و تو رو سوزوند به نحوی که خاکسترهات کنارم جا گرفتن. خنده‌های شیرین لب‌هام با اومدن اشک‌هام به تلخ‌ترین شور ممکن رسید! دیگه اون دختری که با تمام وجودش خواستن رو تجربه کرد نیست. می‌خندم اما تلخ، تلاش می‌کنم اما بی هدف!می‌جنگم اما بدون مبارز! گردن ما فقط با بغض کلفت شده! درسته که پایان قشنگی نداشتیم اما داستان قشنگی رو رقم زدیم؛ من زمانی باختم که در دریای اعتماد غرق شدم.

رمان بیست سال تا تو | حدیث یعقوب‌وند کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: پسری از دیار شیطنت، از دیار تنگای کوچه‌های کاهگلی شهرش، پسری که مثل همه در خلسه شیرین دورانِ عاشقیِ خود قرار دارد؛ اما سایه سیاه جنگ بر سرش افکنده می‌شود و یکی از عزیزترین کسانش در خطر و جلوی گلوله‌ی دشمن قرار می‌گیرد. حال او بین دو راهی گیر افتاده یا باید به پای دخترک در آن شهر بماند و یک عمر حسرت جای خالی عزیزش را بخورد یا باید نیمه‌ِ جانش را در آن شهر تنها بگذارد و برای نجات عزیزش از عشقش دل بکند. آیا پسر، دخترک را تنها می‌گذارد و به دنبال این فرد روانه می‌شود؟ اما این فرد کیست؟ قرار است این افراد به کجا کشیده شوند؟ مقدمه: در آخرین نفس‌های واپسینِ خود برای تو می‌نویسم با قلمی سرشار از جوهر عشق! بر ورقی غمبار از نرسیدن‌هایم‌ و سفری از جنس خون، یادی مقدس در زیر جرم سنگین خاک و پارچه‌ای سفید که حتی موریانه‌ها و مورچه‌ها هم در حیرت تجزیه این یاد بر این خاک‌اند. گاهی که خود را از فکر بیرون می‌کشم و دیدگاهانم را در حین تماشای خانه روبه‌رویم غافلگیر می‌کنم، وقتی خاطرات تلخ و شیرینمان به مغزم هجوم می‌آورند، وقتی به یاد تو در رویاها سیر می‌کنم. آری، تو را هیچ گاه به دست فراموشی نسپرده‌ام، تو هنوز همان محبوبِ شیرین من هستی و من دیوانه‌وارتر از فرهاد، دیوانه توام! شاید هم مقصر اصلی داستان من بودم، نمی‌دانم... ولی با همه‌ی این‌ها شک نکن که عاشقانه می‌ستایمت!

داستان کوتاه تپش آخر | ف.رضائی «هناس» کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: با عشق قلم می‌زدم و طرح‌های نو می‌کشیدم، طرح را به سینه می‌فشردم و برای هر کدامشان ساعت‌ها ذوق می‌کردم و نگاه خیره همسرم را می‌نگریستم. ترکشی قلبم را سوراخ کرد. همسرم را از من گرفت و دخترکم بیماری ژنتیکی‌اش بیشتر دامن کوچکش را گرفت. طرح‌هایم مانند ویرانی بر روی زندگی‌ خوشبختم خراب شد. آیا زندگی‌ام بر مدار اصلی خویش باز می‌گردد؟ می‌توانم درستش کنم یا سالیان باید ترکش‌هایش قلبم را سوراخ کند؟ مقدمه: زندگی مانند صفحه شطرنج است؛ یک دقیقه غفلت کیش و ماتت می‌کند. هنوز لباس سیاه مرگ همسرم را از تن بیرون نیاورده بودم که صفحه‌ی زندگی مرا به سمت سیاه‌ترش برد. سرنوشت که با قلمی شوم برایم نوشته‌ شده و من باید از امانت همسرم محافظت کنم؛ حتی اگر پای جان خودم درمیان باشد اما دست روزگار لجبازتر از من است و همانند سلیقه‌ی من نمی‌چرخد.

آرشیو نویسندگان
درباره سایت
انجمن دیوان سال 1399 در بستر پیام‌رسان ها فعالیت خود را آغاز نمود. بالغ بر 20000 کاربر در انجمن عضویت دارند و بیش از 300 اثر داستانی توسط جوانان در این انجمن نوشته شده است. دیوان در سال 1403 مجوزهای لازم را دریافت نموده و در پایگاه جدید فعالیت خود را ادامه می دهد. متقاضیان می‌توانند با ثبت نام در سایت از آموزش های نویسندگی استفاده نمایند، کتاب خود را بنویسند و در انجمن های مختلف به گفتگو، نقد، گویندگی و ... بپردازند.
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " انجمن نویسندگی دیوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت . طراح سایت : گروه هاویر - محمدحسین کریمی.