انجمن نویسندگی دیوان
کلبه ای برای قصه های ما
داستان کوتاه رِتخُوَیل | آیلی.ع کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: سورن، پسری که طی یک تصادف تلخ بخش مهمی از حافظه‌اش را که مربوط به دلبرکش بود را از یاد برده است، هر شب خواب دخترکی را می‌بیند که از گذشته‌ی او سرنخ‌هایی به او می‌دهد. او با متصل کردن سرنخ‌ها به خاطرات شیرینی از گذشته می‌رسد که متعلق به دلبرکش است؛ همان دلبرکی که هر شب خوابش را می‌دید. اما او قبل از او را هیچ به یاد نمی‌آوَرد. زمانی که تصمیم گرفت به دنبال لیلی گم‌ گشته‌‌اش برود، با دیدن چیزی خاطرات به یک‌باره به مغزش هجوم و حقایق دردناکی را برایش پدید می‌آورند. در پشت پرده‌ی آن تصادف چه حقایق دردناکی نهفته است؟ به چه علت پسرک قصه، خواب دلبرکش را می‌بیند؟ یعنی در گذشته چه اتفاقاتی راخ داده است؟ مقدمه: من همه جا مشتاق شده‌ام برای دیدن چشم سیاهت؛ همه جا چشم شده‌ام به دنبال تو گشتم. شدم عاشقی مجنون به دنبال لیلی‌اش؛ در خیال خود یادم آمد تو را که روزی گفتی می‌روم و پیدایم نمی‌کنی! به خود خندیدم و گفتم خیال است! شب بود، شبی آرام بود! مهتاب می‌درخشید، تو محو آسمان و من محو چشم‌هایت. اما تو رفتی و من مانده‌ام هر شب خیره به مهتاب، خاطراتت را مرور می‌کنم. من مانده‌ام به همراه خاطراتت، که شاید روزی از روزها پشیمان شوی و برگردی! (محدثه/مسکولی)

داستان کوتاه دوال | طناز زارع کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: نه آن‌که نخواهم، نه نمی‌شود! دوست داشتنش را می‌گویم... نمی‌گذارد، نه قلب پر تلاطمم و نه قلب آسوده از خیالش…. من شب‌ها را با یاد او به سر می‌برم و او با یاد دیگری! دردناک است. با رفتنش، خاری از جنس سرب درون قلب فرو پاشیده‌ام فرو کرد. سرب سمی بود دیگر؛ مگرنه؟ پس طبیعی‌ست که تمام تنم را سمی کُشنده فرا گرفته و در اندر حوالی مرگ به سر می‌برم. اما قبل از رفتنش، دوالی برایم به ارمغان گذاشت. دوالی که مانع گسترش آن سرب به تمام نقاط تنم می‌شود. دوالی که تا ابد برایم به یادگار می‌ماند و قلب فروپاشیده‌ام را التیام می‌بخشد. مقدمه: می گویم خدانگهدار؛ اما در دل می‌خواهم دستم گرفته شود. می گویم برای آخرین‌بار خداحافظ؛ اما در دل می‌خواهم مرا در آغوشت بگیری و درنهایت، با یک دنیا عشق می‌گویم؛ مطمئنم بی من دوام نخواهی آورد و این را روزی خواهی فهمید که هیچ‌کس به اندازه‌ی من تو را دوست نخواهد داشت.

داستان کوتاه خیابان خداحافظی | مهسا.م کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: نفس عمیقی کشیدم و توی آینه نگاه کردم که لبخند از لب‌هام پر کشید؛ عروس توی آینه با اشک نگاهم می‌کرد، دستم رو زیر چشمم کشیدم و اشکی حس نکردم، تصویر توی آینه لبخند غمگینی زد و به پشت سرم اشاره کرد به جهت انگشتش نگاه کردم و چیزی ندیدم، برگشتم سمت آینه دیگه دخترک گریون توی آینه نبود و به‌جاش روی آینه حک شده‌ بود: «محکوم به مرگ» یعنی همه‌ی قصه‌ها محکوم به مرگِ؟ پس حکمت خدا چی می‌شه؟ کسی که توی جوونی میمیره آرزوهاش چی‌ می‌شن؟ مقدمه: گاهی باید ماند به پای عشق... گاهی باید رفت برای عشق... گاهی باید گذشت از عشق... گاهی باید بخشید عشق را... گاهی هم می‌خواهی به پای عشق بمانی ولی از ازل در تقدیرت رفتن نوشته شده است؛ پس باید گذشت و رفت، فقط برای عشق...

داستان جسدی با چشم باز | ونوس عبادی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: آنیل بعد از سختی‌های زیادی که برای گرفتن رتبه‌ای عالی پشت سر گذاشته، توی شبی که جواب کنکور‌ها روی سایت رفته وارد صفحه جواب‌ها می‌شه تا ثمره دست رنجش رو ببینه، اما این روز از ابتدا بد آغاز شده بود. آیا جمله پس از تاریکی سپیدی‌ست برای دختر ما هم صدق می‌کنه؟ یا شاید تاریکی و تاریکی و تاریکی توی اون شب وهم‌انگیز مهمون دخترمون خواهد بود و تا ابدیت بمونه! چطور می‌شه که موفقیت‌ها بی‌ثمر می‌مونن؟ این بازی تلخ روزگار تا کی ادامه پیدا خواهد کرد؟ آیا وقتش بود؟ وقت تباه کردن تلاش‌هایی که قرار بود موفقیت‌های پی‌درپی‌ای رو همراه خودش داشته باشه... مقدمه: از ابتدا این روز را شوم و تاریک نوشته بودند، از ابتدا قرار نبود بشود. بر پیشانی‌ام از ابتدا بد خط نوشته بودند «آمده است که عذاب بکشد و تباه شود.» در جنگ‌ها و بلبشو‌های زندگی پیروز میدان شدم اما وقتی از ابتدا برنده را معین کرده‌اند، نمی‌شود کاری کرد. نه من و نه تو نمی‌دانیم تا کی قرار است با دست‌هایی دردآلود از میدان خونین نبرد بیرون بیاییم، اما با آنکه مطلعیم در آخر این مسیر سنگلاخی چیزی جز مرگ به انتظارمان ننشسته است؛ باز هم برای موفقیت‌های بیشتر و پیروزی‌های پی‌درپی می‌جنگیم و به خاک و خون می‌کشیم تقدیر را... غافل از آنکه مرگ درست بیخ گوشمان نشسته است... «نرجس پروازی»

داستان کوتاه آخرین لبخند | ستایش بنی اسدی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: لبخند، بعضی جاها نشانه‌ی خوشی نیست. لبخند، باعث مرگ هم می‌شود. اما؛ این لبخند مال کیست؟ مال چه شخصی‌ است؟ که زندگی را ویران می‌کند. لبخند، لبخندی سرد است اما با یک تفاوت، لبخندی که بوی مرگ می‌دهد. حتی اگه این لبخند، شخصش پیدا شود. آیا همه چی درست می‌شود؟ حقیقت چیست؟ مقدمه: لبخند، لبخند تو بوی مرگ می‌داد. ناگهان حقیقت آشکار شد؛ زندگی همه ویران شد. زندگی‌ جوری شده بود، که انگار توی یک زمستان بی‌انتها گیر افتادی؛ اما وقتی لبخند تو ناپدید شد، همه چیز هم با خودش برد.

رمان لاکونا | کیانا کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: بعضی وقت‌ها تقدیر چیزی رو برات در نظر می‌گیره که خودت رو به در به دیوار می‌کوبی که عوض کنی؛ اما اون گوشش به این حرف‌ها بدهکار نیست! قلمش رو برمی‌داره و بی‌رحمانه روی کاغذ زندگیت می‌نویسه، من رزا دختری هستم که تقدیر بدجور اون رو به بازی گرفت و حالا من هم و یه قلب شکسته که فریاد می‌زنه و از آدم‌های مهم زندگیش کمک می‌خواد؛ اما کی به حرف یه دخترک اهمیت می‌ده؟ به نظرتون می‌شه با تقدیر جنگید؟ مقدمه: مرا بهتر نبود آن زندگانی که هر شت به امیدی دل ببندم؟ سحرگه با دو چشم گریه آلود برا آن رویای بی حاصل بخندم؟ مرا بهتر نبود آن زندگانی که هرکس خنده زد گویم صفا داشت؟ مرا بهتر نبود آن زندگانی که هر کس یار شد گویم وفا داشت؟ مرا آن سادگی‌ها چون زکف رفت کجا شد آن دل خوش باور من! چه شد آن اشک ها کز جور یاران فرو می‌ریخت از چشم تر من؟ چه شد آن دل تپیدن های بیگاه ز شوق خنده‌ای حرفی، نگاهی؟ چرا دیگر مرا آشفتگی نیست ز تاب گردش چشم سیاهی؟ خداوندا شبی همراز من گفت که نیک بد در این دنیا قیاسی سخ دلم خون شد ز بی دردی گناهی چو می نالم نگو از ناسپاسی ست. اگر دردی در این دنیا نباشد کسی لبخند شادی عیان نیست چه حاصل دارم از این زندگانی که گر غم نیست شادی هم در آن نیست. «اگر دردی نباشد، سیمین بهبهانی»

رمان رزهای پرپر | نازنین زهرا زمانی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: سه دختر و چهار پسر که نسبت فامیلی با هم دارن، به زندگی عادی و قشنگشون ادامه می‌دن، اما ناگهان متوجه‌ مردی می‌شن که اومده و می‌خواد زندگیشون رو بهم بزنه. بچه‌ها این قضیه رو به مامان و باباهاشون نمی‌گن و خودشون مبارزه می‌کنن. اما اون مرد کیه؟ آیا موفق می‌شه زندگیشون رو بهم بزنه؟ چه بلاهایی سرشون میاره؟ بچه‌ها چیکار می‌کنن؟ آیا مامان و باباهاشون در آخر می‌فهمن؟ مقدمه: دختر‌هایی که برای دوستی از جانشان هم گذشتند، مرگ‌هایی که پشتشان عشق بوده، فداکاری‌های عظیم! عاشقانی که برای دوستی به یکدیگر نرسیدند و فرجامی ناتمام داشتند. تسلیم نشدن و مقاومت کردن، بچه‌های قوی در برابر خطرها و دردسرها و پشت هم ماندن!

رمان ماه تابانم | ک. هاشمی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: دختری از جنس شیطنت که هنوز عشق رو تجربه نکرده بود ناگهان عاشق پسری مغرور و خودبین می‌شود و هردو عاشقانه هم‌دیگر را می‌پرستیدند، غافل از اینکه مدت ها بعد همان پسر قاتل زندگی دخترک می‌شود! اما چجوری؟! چی اتفاقی می‌افتد که پسر قاتل زندگی دخترک شیطون می‌شود؟ مقدمه: دیدی غزلی سرود؟ عاشق شده بود! انگار خودش نبود. عاشق شده بود! افتاد، شکست، زیر باران پوسید... آدم که نکشته بود! عاشق شده بود. - می‌گما عشق جان می‌دونستی برای مردن احتیاجی به کرونا ندارم! با نبودن توعه که من می‌میرم اخبار دنیا رو بیخیال... من فقط حال خوب و بد تو رو پیگیرم. «عادل سالم»

داستان نفس های مصنوعی | نرجس غلام نژاد ( نرجس پروازی) کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: در تکاپوی مهیاسازی تولدی بی‌نظیر برای فرزندش بود، تدارکات زیادی دیده و به قولی سنگ تمام گذاشته بود. تمام علایق پسرش را تهیه کرده و خانه را زینت بخشیده بود. همه چیز عالی پیش می‌رفت تا اینکه همه چیز خراب شد! چه اتفاقی می‌تواند تمام این تدارکات را خراب کند؟ چه چیزی می‌تواند عامل پریشان حالی این مادرمان شود و تولد به غمی بزرگ بدل شود؟ مقدمه: بهترین‌ها را تدارک دیدم، برای شنیدن صدای خنده‌ها و قهقهه‌های کودکانه‌ات، برای پایکوبی و بالا و پایین پریدن‌های شادمانه‌ات، برای خوشحالی‌ات همه چیز را مهیا کرده‌ام. کافیست شمع‌ها را فوت کنی تا صد و بیست سال زنده بمانی اما... شمع‌ها هم در حسرت فوت شدن تمام شدند ولی طمع خاموش شدن را نچشیدند؛ همانند بادکنک‌هایی که در حسرت بازی کردن مانند و با بلند‌ترین صدای ممکن بغضشان ترکید، مثل هدایایی که افسوس باز شدن را خوردند و در آرزوی دیدن صورت ذوق‌زده‌ات به اعماق زباله‌ها پرتاب شدند. همانند منی که در حسرت دیدنت مردم و نفس‌هایی مشقی وجودم را به اسارت گرفتند.

داستان کوتاه نبض ها نمیمیرند | آیدا اسماعیلی راد کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: برای عشق رفتیم و سرانجام راه مرگ را طی کردیم. برای باران رفتیم و در آخر سیل خون را در نظر گرفتیم. حال من خوبمو تو هنوز قصد چشم گشودن نداری! تا کی؟ تا کی باید منتظر تکان خورد پلک‌هایت باشم؟ تا کی باید دم گوشت نجوای عاشقانه سر دهم تا بیدار شوی؟ تا کی قصد داری این قلب عاشق مریض را منتظر نگه داری؟ مقدمه: این چیست که چون دلهره افتاده به جانم حال همه خوب است، من اما نگرانم در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر مثل خوره افتاده به جانم که بمانم چیزی که میان تو و من نیست غریبی است صد بار تو را دیده‌ام ای غم به گمانم انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت آنقدر که خالی شده بعد از تو جهانم از سایه‌ی سنگین تو من کمترم آیا؟ بگذار به دنبال تو خود را بکشانم ای عشق، مرا بیشتر از پیش بمیران آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم «فاضل نظری»

آرشیو نویسندگان
درباره سایت
انجمن دیوان سال 1399 در بستر پیام‌رسان ها فعالیت خود را آغاز نمود. بالغ بر 20000 کاربر در انجمن عضویت دارند و بیش از 300 اثر داستانی توسط جوانان در این انجمن نوشته شده است. دیوان در سال 1403 مجوزهای لازم را دریافت نموده و در پایگاه جدید فعالیت خود را ادامه می دهد. متقاضیان می‌توانند با ثبت نام در سایت از آموزش های نویسندگی استفاده نمایند، کتاب خود را بنویسند و در انجمن های مختلف به گفتگو، نقد، گویندگی و ... بپردازند.
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " انجمن نویسندگی دیوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت . طراح سایت : گروه هاویر - محمدحسین کریمی.