خلاصه کتاب: خلاصه:
یک زندگی ساده؛ یک پسر همیشه منتظر...
بعد از مدتها طعم خوشبختی را چشیده بودم تا اینکه حس کردم قرار است بروی؛ همانجا فهمیدم خوشبختی من تو هستی.
تمامش در تو خلاصه میشد گلِ من.
برای منی که به هیچکس، حتی پدرم تکیه نکرده بودم یک دختر شد تکیهگاه؛ گلِ من یک کوه است پشت سرم، یک ماه است در آسمانم و رنگین کمانیست در زندگی سیاهم. مقدمه:
دنیا دو روزه، حالا تو بخوای کینه و نفرت رو توی خودت پرورش بدی میشی یه آدمی که سیاهه و همه ازش متنفرن، یا میتونی خوبی و مهربونی رو تو خودت پرورش بدی که همه دوسش دارن و توی قلب همه هست.
تصمیم با خودته کدوم نقش رو بازی کنی. *تو نباشی انگار آسمان ماه ندارد...
خلاصه کتاب: خلاصه:
در محاصره خلافکارانی گیر افتادهایم که قصد نابودی دشمنشان که من باشم را دارند؛ اما نباید بگذارم عزیز دردانهام را آزار دهند و باید این قائله را هر چه زودتر ختم کنم اما چگونه؟
تا قبل از رسیدن همکارانم چگونه بین مرز مرگ و زندگی قدم بردارم و سعی کنم زمان بخرم؟
آیا در این وضعیت خطرناک و دلهرهآور میتوانم از عشقم محافظت کرده و او را از خطر دور کنم؟ مقدمه:
گاهی همه چیز آنطور که ما میخواهیم پیش نمیرود.
گاهی دو دلداده به هم میرسند ولی نه به شادی و خوش و خرمی!
گاهی عشقها پایانی ندارند بلکه بی پایانند و غمش تا قیامت ادامه دارد.
به هم میرسند اما در اوج نرسیدن! در آغوش یکدیگر اما دور ز هم...
گاهی انتهای عشقها شیرین نیست بلکه همانند شکلات تلخ به دل مینشیند با این وجود که تلخی را مهمان کامت میکند.
خلاصه کتاب: خلاصه:
ماهرخ، دختری که زیبایی رخش حتی ماه رو متحیر میکنه، درست اولین روز مدرسهش اسیر میشه؛ اسیر دستهای کثیف یه غریبه، شاید هم آشنا! یا بهتره بگم؛ اسیر دستهای یه غریبهی آشنا میشه!
دختر کوچولوی قصمون توی اولین روز مدرسهش خانم میشه! درست توی هشت سالگی! شخصی به ظاهر مرد و مذکر جنسی دنیاش رو به آتیش کشید و حالا نفرت بزرگی توی دل دختر قصه به وجود آورده!
اون غریبهی آشنا چه کسی بوده؟!
هدف اون مرد از این تباهی چی بود؟! مقدمه:
با یادآوری دوران کودکیام، اشکهایم روان میشوند!
دورانی که برایم چیزی جز آه و ناله و اشک و گریه نداشت؛ اما نمیخواستم اینطور شود، نمیخواستم روز اول مدرسهام روز قتلم شود! روز قتل دخترانگیام، روز قتل تمام رویاهای صورتی و روز قتل خندهام!
جامهای که سرنوشت برایم دوخت، به تن نحیف و کوچکم زیادی بزرگ بود!
از همان روزها کینه در دلم روان شد؛ کینه از آدمها! کینه از جنسهای مذکر به ظاهر مرد!
اما با این حال پیروز شدم؛ پیروز محو کردن فریادهایم در سکوت!
خلاصه کتاب:
خلاصه:
داستان ما در مورد دختری که نه قراره از خانواده ثروتمندی باشه و نه منتظر شاهزاده بر اسب سفیدِ!
پری قصه ما خودش برای نزدیک شدن به شاهزاده قصه اقدام می کنه که همین زندگیش رو تغییر میده؛ روستایی که قراره جون پری و دوستهاش رو به بازی بگیره!
آیا پری از اون روستای نفرین شده با دوستهاش زنده بیرون میان؟
مقدمه: تمام حالات ممکن را از نظر گذراندم، این که شاید از لبه تنه درخت به پایین سقوط کنم! این که بهخاطر پوسیده بودن تنه درخت، ناگهان تنه پودر شود! این که پایم گیر کند! این که آخر آخرش مرگ است! آرام پا جلو گذاشتم، آرام قدم برداشتم. میان آن دره رودی خروشان بود، یک رودخانه با عمق زیاد که اگر درونش میافتادم دیگر زنده ماندنم... خلاصه کتاب: خلاصه:
همراز، دختری که مجنونوار دل به آدم اشتباهی باخته و تن به ازدواجی با عشقِ یک طرفه داده، در رابطهای نابرابر میشکند و خورد میشود.
اما آیا این شکستن او را برای همیشه از دنیا طرد میکند؟!
آیا معشوق بیوفایش را تنها میگذارد؟!
باید دید...!
مقدمه:
کلمات در وصف بی معرفتی یار من عاجزانه بر زمین زده میشوند و توان به رخ کشیدن بختِ به رنگ شبم را ندارند.
عشق که از حد بگذرد به جنون وا داشته میشوند و چه بیرحمانه منِ مجنون به چشم نیامدم.
اینبار لیلی داستان مجنون شده و برای دل فکسنی و قراضهاش، هیچ خریداری پیدا نمیشود!
«زهرا عربان»
خلاصه کتاب: خلاصه:
میلاد، پسری که زندگیاش با گذشته شومش عجین شده؛ گذشتهای که هیچکس نمیداند چیست و حتی کسی از آن خبر ندارد.
سالها میگذرد و حالا میلاد نوجوان، یک جوان رعنا شده است.
او سعی در نادیده گرفتن دارد ولی قلبش دریده شده است، تمام وجودش در چنگال گذشته تکه و پاره شده است.
چه درگذشته این پسر است که او را رها نمیکند؟ مقدمه:
زمان میگذرد...
هیچگاه مکث نمیکند و راه خود را ادامه میدهد.
مغز دفتر یادداشتی بود برای حک تکتک خاطرات در هر برهه زمانی.
خاطرات خوب، با مداد خاکستری و خاطرات بد، با خودکار سیاه نوشته شدهاند.
مغزم درد میکند؛ این حجم از درد، برای یک دفترچه یادداشت هم زیادی است! *من، برای ماهها خودم نبودم و هیچکس متوجه نشد
خلاصه کتاب: خلاصه:
وقتی یه نفر میمیره، مغزش تا «هفت دقیقه» زنده میمونه و فعالیت میکنه.
توی اون هفت دقیقه تمام خاطرات اون فرد به شکل یه فیلم کوتاه از جلوی چشمهاش رد میشه.
هفت دقیقه در برابر یک عمر زندگی...
وقتی بهش فکر میکنی احساس عجیبی بهت دست میده، اون هفت دقیقه قراره تلخ باشه یا شیرین؟
اگر فقط هفت دقیقه مهلت زندگی داشتیم با کی اون دقایق رو میگذروندیم؟
مقدمه:
لمس کن کلماتی را که برایت می نویسم...
تا بخوانی و بفهمی چقدر جایت خالیست!
تا بدانی نبودنت آزارم می دهد!
لمس کن نوشتههایی را
که لمس ناشدنیست و عریان…
که از قلبم بر قلم و کاغذ می چکد!
لمس کن گونههایم را
که خیس اشک است و پر شیار!
لمس کن لحظههایم را…
تویی که می دانی من چگونه
عاشقت هستم!
لمس کن این با تو نبودنها را
لمس کن…
یک عمر و هفت دقیقه در قلبم خواهی ماند!
خلاصه کتاب: خلاصه:
منی که در پر قو بزرگ شده بودم و همیشه همه چیز در اختیارم بوده است عاشق اویی شدم که از خود خانواده دارد؛ اما باز هم باید به دست میآوردم و از آن خود میکردمش! مثل همیشه این قدرت من بود.
و اما چگونه امیر را راضی کنم تا مرا هم در باغچه کوچک قلبش راه دهد؟! راه وارد شدن به زندگی او چیست؟ آیا موفق خواهم شد تا قلبش را تسخیر کنم؟! مقدمه:
دل دادم به نگاهی که از خود صاحب داشت و اما منی که خواهان لمس دستانش هستم.
قلبم را چه کنم که با دیدنش عالم و آدم را از شور و شوقش مطلع میسازد و چیزی نمانده است تا مرا انگشت نمای خاص و عام کند!
میخواهمت، حتی اگر نیمی از وجودت متعلق به دیگری باشد، حتی اگر در قلبت گوشهای کوچک در اختیارم بگذاری و تنها یک دستت دستانم را بگیرد.
شریک میشوم تو را با دیگری! چرا که همین نصف قلبت هم برایم کافیست. میتوانم سالها در گوشهای دنج بنشینم و به موسیقی گوشنوازش گوش بسپارم.
«نرجس پروازی»
خلاصه کتاب: خلاصه:
گاهی انسان نمیتواند در برابر غم سرنوشت تاب آورد و کمرش خم میشود؛ گاهی سرنوشت مرگ را برای بیگناهترینها رقم میزند. ساواشی که در غروب دردناک جمعه، لیلیاش را غرق در خون میبیند و او را به بیمارستان میرساند. اما! قلبش را همانجا، کنار دخترک جا میگذارد. عشقی که بهجای خوشحالی، همراه با غم بود!
زمانی که آسایش در کما به سر میبرد، مجبور به یک ازدواج اجباری میشود. اما در شب عروسیشان، خبری به دستش میرسد که سرنوشتش را عوض میکند.
آن خبر، چه خبری بود؟! مقدمه:
به قدری ساکتم حالا؛
که انگاری؛
درونم حکم آتش بس،
و حالِ چشمهایم خوب و آرام است.
به قدری ساکتم انگار؛
میان شهر قلبم، صد هزاران مُرده دارد شعر میگوید...
ببین من ساکتم، این بغض و این آشوب، از من نیست...
دلم تنگ است؟ اصلا نیست
کسی را دوست میدارم؟ نمیدارم
رها، آرام و معمولی؛ شبیه کلّ آدمها
میان موجها چون قایقی؛ بی سرنشینم، بی سرانجامم...
نه فکری در سرم دارم،
نه عشقی در دلم،
آرامِ آرامم...
(نرگس صرافیانطوفان)
خلاصه کتاب: خلاصه:
«تنها»، تنها کلمهای که میتواند اوی قبل از او را توصیف کند و«مجنون»، تنها کلمهایست که میتوان توصیف حالش کرد؛ آن هم بعد از دیدن او.
اما دردی که بعد از او کشید را با هیچ کلمهای نمیتوان توصیف کرد. اصلا به یاد نمیآورد که قبل از او چگونه زندگی میکرد. و وجودش تنها یک نام شده بود؛ امیلیا! مقدمه:
امشب هم همانند شبهای دگر، ستارهها چشمکزنان در آسمانند و من خیره به آنها آرام مینگریستم.
محبوبم، گرچه شبها بعد از تو ادامه دارند؛ اما یادم نمیآید با چه غمی آنها را به پایان رساندم.
شبها تمام میشوند و من خودم را جایی میان سیل اشکهایم جا میگذارم.
کاش… کاش که لحظهی آخر تو را در آغوش داشتم و هردو در آغوش هم جان میدادیم.