
خلاصه کتاب: خلاصه:
ارنواز دختری که دارای فوبیایی مختص حادثهای ناگهانی است و فربد همبازی ایام کودکیاش ناخواسته و ندانسته، ناگهانی او را با ترسش روبهرو میکند.
باید روزی این ترس و عادت به پایان میرسید، میبایست ارنواز چیزی را که مدتها درون قلبش زندانی کرده بود آزاد میکرد.
حال رخ دادن حادثهای ناگهانی مانند دوبار برخورد یک چوب روی سر فردی، موثر است؟ ترس او چیزی است که بهبود پذیر باشد؟ مقدمه:
که در این تنهایی ناگهانی دیدمش، از آغاز تنهاییام بود؛ اما سالها قبل لحظهها دیده بودمش و خاطراتی را کنار هم ضبط کرده بودیم.
قصهی ما سالها پیش شروع شده بود؛ اما مدتها ادامه پیدا نکرد، انگار نویسنده در آن زمان دچار بدخلقیای شد که ما را از حال هم بیخبر گذاشت و در دورانی که تنهایی را عمیق و از درون تجربه کردم، چیزی برای شیرین کردن لحظاتم وجود نداشت؛ اما این بهترین وقت است برای لمس او، برای درک لمس، برای دیدنش!
نا به حق نویسنده را خطا کار خواندم، در حقیقت او با مکث طولانی مدتش در نوشتن بهترین وقتها را برای ما رقم زد که بهتر از این در گذشته اتفاق نمیافتاد.
بهترینها یا افتاده است و تکرار نمیشود یا قرار است بیفتد و تکرارش امکان پذیر نیست.

خلاصه کتاب: خلاصه: دختری از نژاد اصیل گیلک، تک مانده در میان گرگان روس و انگلیس، موشهایی که هست و نیست مملکت را به یغما بردند؛ از جمله عزیز کردههای قلب دخترک را.
این سالهای تنهایی دخترکی نازپرورده را گرفت و شیر دختری تحویل داد که لشکری از غمها به گرد پایش هم نمیرسند.
در پی سختیها نشکست؛ چون کوهی استوار اندوه بر اندوه نهاد و قله کوهی عظیم از خود ساخت. بیخبر از کسی که ناخواسته دیوار قلب دخترک را میشکند و کمرش را از اندوهها خم میکند.
به راستی چه کسی از اعماق دل شوکا خبر دارد؟
در انتهای این سیاهی چه در انتظار دخترک است؟ مقدمه:
بیتو با این دلتنگی چه کنم؟
با این سیاهی دلم چه کنم؟
بیتو با نفس کشیدنها چه کنم؟
من بیتو با این شرارههای تابان خورشید چه کنم؟
بیتو در پس توی تاریک و سیاه مهتاب چه کنم؟
چرا مسیر قلبت باید جدایی و دوری تو از من باشد؟
کاش دست سرنوشت طوری دیگر برایمان رقم میزد، کاش دفترچهی زندگیام با نبودنت بسته نمیشد.
کاش لحظهی رفتنت غوغای دلم را برایت بازگو میکردم، آخر گمان میبرم اگر از گلبرگهای شکفته در قلبم خبر داشتی شاید میماندی، حداقل چند لحظه بیشتر!
کاش هیچوقت کاشها وجود نداشتند.
من با عطر نبودنت چه کنم؟
من تنها باری دیگر با تو نفس کشیدن را میخواهم؛ اما من هنوز هم باور دارم برمیگردی، این را من نه، قلبم زمزمه میکند؛ زیرا میدانی؟ گمان کنم دیگر عاشقت شدهام!
خلاصه کتاب: خلاصه:
در مقام نویسندگی و شاعری حرفی ندارم اما، بگذار کمی سخن بگویم از تو،
من و چشمان سیاهت که دلم را برده، یا همان خالِ کلاغی روی گردنت که شبم را خورده، یا همان موی مُجَعد که تهِ ریشهی قلبم رفته، یا که آن لبخند قشنگت که به دل افتاده؛ چه بگویم دگر از اوصافت؟
که شدم تشنه و مدهوش به آن اخلاقت!
ناروا نیست اگر این منِ دیوانه بگوید
که شدم کافر دین و مومن به همان چشمانت! مقدمه:
بشوم یار دلت میشوی عشق دلم؟
بشوم سنگ صبورت میشوی یار دلم؟
بشوم لیلی تو میشوی مجنون من؟
بشوم مرهم دردت میشوی درمان من؟
بشوم وصلهی تو میشوی آرام جان؟
بشوم تاجر عشق میشوی بایع جان؟
بشوم آن یار دلخواه میشوی ساقی دل؟
بشوم آن یار جانخواه میشوی ناجی دل؟
بشوم آیدایِ تو میشوی شاملوی من؟
بشوم شاعر عشقت میشوی ابیات عشق؟
خلاصه کتاب: داستان کوتاه منفک
خلاصه:
روزی روزگاری دختری سبزی فروش دل به پسری که روتینوار از محل کسب و کارش میگذرد، میبندد. هر چه میخواهد حسش را دست کم بگیرد، نمیتواند. در واقع حرکتی که پسر داستان میزند اجازهی هیچ کاری را به او نمیدهد. در این میان ضعفی در وجود و ظاهرش موجود است که باعث میشود خود را از رِنج انسانهای عادی منفک بدارد. آن چیست؟ چه چیزی باعث میشود به عشقشان ایمان بیاورند و پایه و اساس رابطهشان سامان مییابد؟ مقدمه: عشقمان را در سبدی نهادیم، دست یکدیگر را گرفته و راهی سفر شدیم. قصدمان فقط دور شدن از آدمیان بود. دلم میخواست سفرمان به ماه ختم شود، عشقمان را از سبد خارج کنیم و روی ماه بچینیم. در کنارش کلبهای از جنس پنبه ساخته و شب و روز کنار هم بنشینیم و از نزدیکترین نقطه، ماه را بنگریم و من برایت از حس بابونهای که نسبت به تو دارم بگویم، از عشقی که در عمق قلبم جای دارد؛ همانقدر زیبا و حیرتآور! از قشنگی رخسار تو و ماه بگویم تا بدانی چو ماه زیبا و بینقص میمانی. از چشمهایت بگویم که ز هنگام خواب چون صدفیست که تا آن را میگشایی دو گوی مروارید درش نهفته، پدیدار میشود. اصلا میدانی؟ زیباترین هنر خدا چشمهای تو بود!
خلاصه کتاب: خلاصه:
دوتا خط، دوتا آدم، یکی در میان شعرهایش و دیگری درگیر فکر کردن به او است.
لحظات بر پسرکِ داستان سخت میگذرد و صبرش بعد از دو سال لبریز میشود.
مگر عاشق شدن و دل دادن به همین سادگیها است؟
گفتنِ دوستت دارم آسان است یا سخت؟ مقدمه:
دیدمش و از همان موقع دلم رفت.
دیدمش و دو سال هرروز جلوی خانهشان منتظر ماندم.
دیدمش و بعد هیچکس را ندیدم تا اینکه دیدمش و دیدمش؛ اما ندیدمش.
ساعتها نگاهش کردم و قفل بر او شدم. سکوت من پر از هزاران حرف ناگفته بود.
دیدمش و بعد از دو سال صبر گفتمش دوستت دارم، حتی اگر تو مرا دوست نداشته باشی!
خلاصه کتاب:
خلاصه:
عشقی که دردها را در خوابی عمیق فرو برد، عشقی میانِ یک دختر نوجوان و دخترک دلبرش!
احساسی آنقدر عمیق که دخترکِ نوجوان را روز به روز از میان آن همه درد و کنایهها بیرون کشید و مانند یک دختر شجاع بار آورد تا ملکهای را به دنیا آورد که آیندگان برایش سر تعظیم فرود آورند. مینویسد تا بگوید حقی را که بر من حرام شد، صد برابرش از آن تو خواهد بود ای پرنسس زیبایم!
آیا وصال زورش بر جدایی غلبه میکند؟ اصلا پرنسسش از آنِ پسرکِ شبهایش خواهد بود یا باز هم قرار است در هم شکند؟ مقدمه:
ای بهانهی نوشتهام تنفست بهانهی حیاطم، لبخندت پاک کنندهی نفرتم و زیباییات دلیل لبخندم.
ای که غمت غبار بر جهان مینشاند، ای مصداقِ تمام زیباییها، اندوه مدار که هر قطره از اشکت سیلی برای تخریب خانهام میشود.
مادرت در خانهای که گوشه به گوشهاش بوی تو از آن برخاسته میشود، مینویسد.
تنها برای یک بارِ دیگر شنیدنِ خندههایت، برای شنیدن قهقهههایت زندگی میکند.
تویی که بهانهی زندگیام هستی، زندگی کن که همین لذت بردنت است که مرا استوار داشته است.

خلاصه کتاب: خالصه:
دخترک پس از شکست و از سمت همسرش رها شدن، در حالی که فرزند او را در دل پرورش میدهد به دست تقدیر با شخصی دگر آشنا میشود و بیآنکه بداند به او دل میدهد؛ اما زندگی اینبار هم او را پس میزند و مجبور میشود شخص جدید را هم ترک کند؛ پس از بیست سال فرزندان آن دو ناخواسته یکدیگر را مالقات میکنند و عشق در قلبهایشان جای میگیرد، در همین حین همسر قبلی دخترک که به قاچاق اعضای بدن روی آورده، دختر خود را که شناختی از او ندارد در بند خود اسیر می کند تا اعضای بدن او را قاچاق کند؛ اما عشق فراتر از این سخنها به داد او میرسد. پدر میفهمد که دختر خود را به نابودی کشیده؟ آیا عشق آنها را از مخمصه نجات میدهد؟
مقدمه:
نمیدانستم روزی تو را خواهم دید؛ اما اینبار با موهانی سفید و صورتی پیر! نمیدانستم اینبار عشق میانمان پرشورتر و قلبمان برای یکدیگر بیتابتر است. من گمان میکردم دگر روی زیبایت را نبینم؛ اما دست سرنوشت تو را با شور و شوق بیشتری به من رساند. دست سرنوشت ثمرههای زندگیمان را مقابل هم قرار داد تا بار دیگر من و تو با یکدیگر مالقات کنیم و از عشق سخن بگوییم، اینبار فرق میکند و من برای رسیدن به تو و برافروختن احساساتم میجنگم و تمامم را وقف تو میکنم تا معنی عشق را بیاموزم، بیاموزم که عشق سخت است؛ اما ایستادن و مقاومت کردن در مقابل سختی در کنار تو لذت بخشتر است. دل دادن و عاشق ماندن در کنار تو شور و شوق جوانی را در دلم آزاد میکند، ای مهربانترین!