انجمن نویسندگی دیوان
کلبه ای برای قصه های ما
داستان کوتاه شگفتانه مشمئز کننده | نرجس پروازی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: همه مکانی دنج را برای قرار ملاقات‌های عاطفی خود انتخاب می‌کنند و هدایای چشم‌گیری را به معشوق خود می‌دهند، همه برای خنداندن دلبرشان هرنقشی را ایفا می‌کنند و سپس لحظات رویایی‌ای را در کنار هم رقم می‌زنند اما این موضوع برای من صدق نمی‌کند؛ چرا که نامزدم در یک روز سرد پاییزی مرا به درمانگاهی ناآشنا کشاند، نه برای آنکه بیمار شده و یا حالش بد است بلکه به‌خاطر آنکه سوپرایزی برایم دارد. چه سوپرایزی می‌تواند برایم داشته باشد که با شنیدنش مو به تنم سیخ و آب بر سرم خشک شود؟! آیا می‌توان اسمش را هدیه گذاشت؟! مقدمه: تو همانی که دلم می‌خواهد در چشمانش زل زده و خیره در مردمک‌های شبگونش تبسمی عاشقانه تحویلش دهم! چندین پلک برای دلربایی زنم و فاصله را با قدم‌های کوچک و شمرده بشکنم؛ آنقدر نزدیکش شوم که قادر باشم هوایش را به ریه بفرستم و گرمای تنش را حس کنم. یک دستم را روی قفسه سینه‌اش بنشانم و دست دیگرم را پشت گردنش قرار دهم. سرم را جلو برده و نفسم درست در کنار پوست گردنش بیرون بفرستم؛ سپس آرام و نوازش‌گونه در بغل گوشش زمزمه کنم: - سوپرایزت بخوره توی سرت روان‌پریش!

داستان کوتاه در شب | مهدیس شریفی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: روتا شخصی خیالی که در ذهن لاله از نوجوانی پیله کرده است و قصد رفتن ندارد. در زمانی معین ودر شبی مخوف، لاله یکباره به خوابی ابدی حضور پیدا کرد و زمانی که یکباره جهانش همچون خوابی کوتاه تیره شد روتا را از لای تیرگی ها دید که چگونه پرسه می‌زد و لاله را شیفته خود کرد، تخیلاتی که لاله برای خود بافته، عشق را فریاد می‌زنند به گمانم لاله در همان دیدار اول عاشق شد و راه بازگشت به خواب دوباره را برای دیدن روتا قبول کرد. ایا عشق خیالی لاله انعکاسی از واقعیت است؟ مقدمه: عشق قلب را مچاله می‌کند، عشق نبض را ضعیف می‌کند.منتظر می‌مانی که همه چیز واقعی شود اما وقتی از خواب بیدار می‌شوی می فهمی که آغوشش را با متکای روی تخت اشتباه گرفته ایی! از شدت نزدیکی که در رویا به او داشته ایی غرق در عرق های سرد می‌شوی که روی کمرت را نوازش می‌کنندو این‌نوازش هارا با انگشتان قلمی اش‌اشتباه‌می‌گیری؛ وقتی که نسیمی از پنجره روانه اتاق می‌شود و موهایت را نوازش می‌کند، خیال می‌کنی که او موهایت را به بازی گرفته است و این واقعا زیباترین عشق میان خواب و رویاست.

داستان کوتاه غروب جزیره | فاطمه رشیدی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: شاعر‌ی که برای خلق شعرهای جدید‌ش به مسافرتی چند ماهِ می‌رود، وارد چالش جدیدی در زندگی‌اش می‌شود. او در غروب‌ای در جزیره قلب‌اش را به دو یاقوت سیاه می‌بازد و حال باید به خود و شخصی‌ که قلب‌ او را ربوده است اعتراف کند، اعترافی سخت، اعترافی از جنس عشق، و هر لحظه برای اعتراف دیرتر می‌شود. آیا پسرک می‌تواند اعتراف کند؟ یا تا ابد خود را محکوم به سکوت می‌کند و رمان‌اش را از دست می‌دهد؟ مقدمه: گویی در چشمانم زندگی می‌کنی، در سرم و در سراسر قلبم، محبوبِ من تو تمامِ من شده‌ای، می‌دانم تلاش‌هایم بی‌فایده‌ست و تو تا ابد در جان من می‌مانی احساس می‌کنم غرق شده‌ام میان لبخندت میان موج موهای فرت وای از چشمانت چه بگویم؟ آن دو چشمان به رنگ شب‌ات، سخت است روبه‌روی این همه زیبایی! به ایستادی و اعتراف به دوست داشتن کنی اما من همیشه در افکارم و قلبم عاشق تو خواهم ماند حتی اگر آن را به زبان نیاورم.

داستان کوتاه فقط چند قدم | سایه.م.ر کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: داستان شیرین و فرهاد را حتما شنیده‌اید. چه شعرها که برایشان نگفته‌اند و چه داستانی دارد، شیرین مانند عسل و تلخ مانند زهر. بیستون سنگ صبور قلب فرهاد می‌‌شود و شیرین کابوس تلخ شب‌هایش. باید دید داستان فرهاد ما چه خواهد شد؟ شیرین درد است یا درمان؟ شیرینی رویای شیرین به کام فرهاد می‌شود یا خیر؟ مقدمه: دوستت دارم و از تو دلگیر نیستم. اگر پاییز دل بستهٔ برگ سبزی باشد، یا قفسی عاشق پرنده‌ای... مثل لالی که گم کرده خودش را در آهنگی؛ که زمزمه‌اش هم نخواهد کرد. می‌دانم! می‌دانم و کاری از دستم بر نمی‌آید. از تو دلگیر نیستم، آخرین دقیقه‌های اسفندماهم انگار؛ تو اما بهار شو و تمامم کن. معصومه صابر

داستان کوتاه هرسام | نوشین علیجانی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: جنگ است‌، همه‌‌ی دنیا‌ بر اثر این‌ جنگ در آشوب و ولوله‌ است‌. جنگ‌جهانی‌ بود‌ دیگر‌. من‌، من دخترکی‌ با چشم‌هایی‌ مشکی‌ و‌ موهایی‌ پریشان، عاشق‌ می‌شوم‌؛ در تهرانی از جنگ و‌ جدال‌ که آشفته بود‌ و من دل‌آشفته‌تر خود را به او‌ باختم‌‌، همان موقع‌ که نگاهم به پیاله‌های پر از عسل‌ چشمانش‌ گره‌ خورد‌. او‌، افسر‌ انگلیسی، کجا‌؟ منِ‌ دخترک‌ ایرانی‌ِ‌ پریشان‌ کجا‌؟ آری روزها‌ گذشته‌ و‌ من‌ منتظر‌ و‌ خسته‌، آیا‌ باز هم او را می‌بینم؟ باز هم من‌ را می‌بیند؟ آیا بازهم‌ عاشقم‌ می‌ماند؟ مقدمه: اگر درمان کنم امکان ندارد که درد عشق تو درمان ندارد ز بحر عشق تو موجی نخیزد که در هر قطره صد طوفان ندارد غمت را پاک‌بازی می‌بباید که صد جان بخشد و یک جان ندارد به حسن رای خویش اندیشه کردم به حسن روی تو امکان ندارد فروگیرد جهان خورشید رویت اگر زلف تواش پنهان ندارد اگرچه در جهان خورشید رویش به زیبایی خود تاوان ندارد سر زلف تو چون گیرم که بی تو غمم چون زلف تو پایان ندارد.

داستان کوتاه انعکاس سبز | زهرا عربان کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: رابطه‌ای مجازی و دست خوش این تکنولوژی منحوس، قلوب پاک دو دلداده را فرا می‌گیرد؛ فاصله‌ای که زمانی کمتر از این بود که در عقل بگنجد و حالادورتر از حد تصورات است. عاقبت این نگاه‌های ممتد به صفحه‌ی گوشی و گریه‌های شبانه چیست؟ آیا ماجرای فاصله و عشق‌شان به خوشی خاتمه می‌یابد؟ مقدمه: پرستشگاه نگاه تو، همان پرستشگاهی که سقفش از مژه‌های بلند و رنگ شب نهاده شده، تنها بنایی‌ست که بی‌باک از هرچیزی به پرستیدنت می‌پردازم و این انعکاس نگاه سبز رنگت بود که طلای پروانه‌ای شکل عشق را در دلم سیقل داد. به گمانم رنگ عشق سبز است؛ سبزی که جوانه زد مهرت را در دلم! «زهرا عربان»

داستان کوتاه پرواز قوها | حدیثه رنجبر کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب:
خلاصه: دختری با هزار امید و یک آرزو! آرزویی که رسیدن به او تنها یک رویاست نه هدف! رویایی که قربانی یک اشتباه کوچک شده؛ اشتباهی که تیشه به پر های همچون ابریشم دختر برای پرواز زده. عشقی آمیخته با چاشنی پرواز، پروازی در آسمان بی‌کران عشق. چه اتفاقی باعث شده دخترک هدف را فقط یک رویا ببیند؟! آیا موفق خواهد شد رویایش را به حقیقت بپیونداند؟!
مقدمه: آری آغاز دوست داشتن است، گرچه پایان راه ناپید است من به پایان دگر نیندیشم؛ که همین دوست داشتن زیباست، شب پر از قطره‌های الماس است. از سیاهی چرا هراسیدن آنچه از شب به جای می‌ماند عطر سکرآور گل یاس است. آه بگذار گم شوم در تو کس نیابد دگر نشانه‌ی من روح سوزان و آه مرطوبت بوزد بر تن ترانه من... آه بگذار زین دریچه باز خفته بر بال گرم رویاها، همره روزها سفر گیرم بگریزم ز مرز دنیاها. «فروغ فرخزاد»

داستان کوتاه خلسه شیرین | نرگس بیاتی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: نمی‌تونم به خودم دروغ بگم می‌دونی؟! من با تموم خوبی‌ها و بدی‌هات باز هم عاشقت هستم! از قدیم گفتن: «تا کسی رو از دست ندادی قدرش رو نمی‌دونی» آره! من هم زمانی که تو رفتی و از دستت دادم قدرت رو دونستم؛ ولی دیدی که پشیمون شدی و برگشتی و برگشتت باعث شد باز هم همون شیرین و فرهاد سابق بشیم! اما تو چه دلیلی برای رفتن داری؟دلیل برگشتت چی بود؟ مقدمه: نامه‌ای می‌نویسم برای کسی که عشقش تمام وجودم را فرا گرفته تا لحظه‌ای نتوانم خاطرش را به فراموشی بسپارم. عشقت را در قلبم نگه می دارم و اعتراف می‌کنم که دوستت دارم و عاشقتم! می‌خواهم در چشمان رنگ شبت جوری غرق شوم که از همه‌ی دنیا غافل شوم تا فقط تو را در این دنیای کوچکم ببینم و عشقم را ستایش کنم؛ دل تنگت هستم عشق جانم.

داستان کوتاه طیران شماره 721| چشم دو رنگ کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: مردی که از عشق و عاشقی چیزی سر درنمی‌آورد، ولی امان از آن روزی که عاشق شد، عاشق زنی که حال فکر می‌کند در سقوط هواپیما از دستش داده است، درحالی که این دسیسه‌ای است برای کشاندن رئیس مافیا به جایی که نباید آنجا باشد. چطور آن دُردانه‌ی رئیس مافیا نجات پیدا می‌کند؟ آیا کسی که خود را دشمن می‌پندارد واقعا بد خواه رئیس مافیای ما است؟ مقدمه: شمیمی که به مشامم می‌رسد بوی عاشقی است! بوی تنت را می‌دهد، بوی یاس بین موهایت! مرا یاد شعر رضا بهرامی می‌اندازد که می‌گوید: - دگر بعد تو عاشقی ممنوع/ زندگی ممنوع/ دیوانگی ممنوع است/ دگر بعد تو حال خوش ممنوع/ فال خوش ممنوع/ دلداگی ممنوع است! آخر کجا سقوط کردی که هرچه گشتم نیافتمت جانان من؟ و وقتی پیدایت کردم که خود از خود نمی‌شناختم! آخر از جنس چه بودی که این چنین با چشمانت جادویم کردی؟ این چه دردسری است که معتادانه عاشقش هستم؟

داستان کوتاه کائنات پسر بازاری | زهرا.اف.زد کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: همه‌ چیز در یک لحظه اتفاق افتاد، دل در گرو کسی نهاد که حتی فکرش را هم نمی‌کرد روزی به او نگاه کند؛ به ناگاه مانعی بین راهش افتاد. در آن شرایط منجی‌ای پیدا کرد که همراهش شد و نجاتش داد چرا که قادر به اعتراف برای خانواده نبود و اگر چیزی می‌فهمیدند دگر نمی‌توانست لیلیش را ببیند؛ اما چه شد که ابر تباهی و دردسر بر زندگی‌شان سایه انداخت؟ چگونه دست‌های از هم سوا شده‌شان باری دگر درهم گره خورد؟ مقدمه: از همان لحظه‌ که نگاهت با وجود تمام حایل‌های بینمان از پس شیشه‌ها به قلب دیوانه‌ام برخورد کرد، جان از وجودم رفت و تو شدی جان جانانم، آخ نگویم از آن دو گوی عسلی چشمانت که تمام دار و ندار من است! قسم به لحظه‌ای که دیدمت، روزی که از پشت ویترن به تماشای جادویت نشستم در همان دکانی که صاحبش جادوگر نبود اما سِحری داشت معجزه‌گر، قسم به آن لبخند زیبایت که به گرمی آفتاب سوزنده در بند بند وجودم رخنه کرده و چنان مجذوبش شده‌ام که با یادآوریش قلبم شتاب زده از جا کنده می‌شود، پروازکنان به سویت پر می‌زند و من به چشم خود دیدم که جانم می‌رود! قسم به تک تک لحظات با هم بودنمان که حتی آخرین قطره‌ی خونم هم عشقت را در دلم یادآوری خواهد کرد!

آرشیو نویسندگان
درباره سایت
انجمن دیوان سال 1399 در بستر پیام‌رسان ها فعالیت خود را آغاز نمود. بالغ بر 20000 کاربر در انجمن عضویت دارند و بیش از 300 اثر داستانی توسط جوانان در این انجمن نوشته شده است. دیوان در سال 1403 مجوزهای لازم را دریافت نموده و در پایگاه جدید فعالیت خود را ادامه می دهد. متقاضیان می‌توانند با ثبت نام در سایت از آموزش های نویسندگی استفاده نمایند، کتاب خود را بنویسند و در انجمن های مختلف به گفتگو، نقد، گویندگی و ... بپردازند.
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " انجمن نویسندگی دیوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت . طراح سایت : گروه هاویر - محمدحسین کریمی.