انجمن نویسندگی دیوان
کلبه ای برای قصه های ما
داستان کوتاه شیفتگی در بیشه نزه | رویا کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: نام داستان: شیفتگی در بیشه نزه «عشق در جنگل‌های سرسبز» نام نویسنده: رویا | کاربر انجمن دی‌وان ژانر: عاشقانه، تراژدی خلاصه: در باغ پرتقال هدیه‌ای که پدرش برایش تدارک دیده بود، پسری خوش قلب و مهربان را ملاقات می‌کند که کم‌کم تبدیل به مهم‌ترین فرد زندگی‌اش می‌شود؛ اما این علاقه‌ی تازه شکل گرفته دستخوش فاصله‌ای اجباری می‌شود، وعده‌ی آنها دو سال دیگر درست بعد از به اتمام رسیدن سربازی پسر در همان حوالی است؛ اما بعد از دو سال تغییراتی زندگی دختر را رنگین می‌کند. آیا بعد از گذشت این دو سال هنوز علاقه‌ی آنها پابرجاست؟ اگر عشق‌شان مثل روز اول مانده است، آیا باز بازیچه‌ی روزگار نخواهند شد؟ مقدمه: عشق همچون پرتقالی مرا پوست می‌کند و سینه‌ام را در شب می‌گشاید. در درون آن شراب، گندم و چراغی که با روغن زیتون روشن است به جا می‌گذارد. هرگز به یاد نمی‌آورم که کشته شدم. چگونه خونم ریخته شد و به یاد نمی‌آورم چیزی دیده باشم. عشق به مانند ابر مرا می‌پراکند. محل ولادتم را حذف می‌کند و سال‌های تحصیلی مرا و اقامه نماز را لغو می‌کند، همچنین دینم را و ازدواج را لغو می‌کند، طلاق، شاهدان، دادگاه‌ها پاسپورت سفرم را از من می‌گیرد و تمام گرد و خاک قبیله را از وجودم می‌شوید.«روح قبیله را از من می‌گیرد»

داستان کوتاه رِتخُوَیل | آیلی.ع کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: سورن، پسری که طی یک تصادف تلخ بخش مهمی از حافظه‌اش را که مربوط به دلبرکش بود را از یاد برده است، هر شب خواب دخترکی را می‌بیند که از گذشته‌ی او سرنخ‌هایی به او می‌دهد. او با متصل کردن سرنخ‌ها به خاطرات شیرینی از گذشته می‌رسد که متعلق به دلبرکش است؛ همان دلبرکی که هر شب خوابش را می‌دید. اما او قبل از او را هیچ به یاد نمی‌آوَرد. زمانی که تصمیم گرفت به دنبال لیلی گم‌ گشته‌‌اش برود، با دیدن چیزی خاطرات به یک‌باره به مغزش هجوم و حقایق دردناکی را برایش پدید می‌آورند. در پشت پرده‌ی آن تصادف چه حقایق دردناکی نهفته است؟ به چه علت پسرک قصه، خواب دلبرکش را می‌بیند؟ یعنی در گذشته چه اتفاقاتی راخ داده است؟ مقدمه: من همه جا مشتاق شده‌ام برای دیدن چشم سیاهت؛ همه جا چشم شده‌ام به دنبال تو گشتم. شدم عاشقی مجنون به دنبال لیلی‌اش؛ در خیال خود یادم آمد تو را که روزی گفتی می‌روم و پیدایم نمی‌کنی! به خود خندیدم و گفتم خیال است! شب بود، شبی آرام بود! مهتاب می‌درخشید، تو محو آسمان و من محو چشم‌هایت. اما تو رفتی و من مانده‌ام هر شب خیره به مهتاب، خاطراتت را مرور می‌کنم. من مانده‌ام به همراه خاطراتت، که شاید روزی از روزها پشیمان شوی و برگردی! (محدثه/مسکولی)

رمان پروازی از جنس سقوط | محدثه مسکولی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: دختری که در یک کافه مشغول به کار است، با وارد شدن فردی به آن کافه اتفاقات عجیبی رخ می دهند؛ اتفاقاتی که باعث می‌شوند شغل اصلی رها رو شود. و حال دخترک پا می گذارد بر تمام رویاهایش و وارد این باند می شود، با نقش پلیس! بازی‌ای همانند شطرنج با یک حرکت می‌تواند طرف مقابل را کیش و مات بکند و با یک حرکت می‌تواند ببازد! باندی پر از راز‌هایی عجیب، رازهایی که هرکدام می‌توانند هم بد باشند و هم خوب. چه چیزی در انتظار رهاست؟! مقدمه: اگر آن تکه‌های پازل را پیدا کنم... تک-تک آن‌ها را کنار هم بچینم، همه چیز درست می‌شود؟! و باز هم معلوم نیس! روزی هزار بار با خودم تکرار می‌کنم؛ برنده منم ولی خودم‌ هم می‌دانم این راه همانند بازی شطرنج می‌مانند، ممکن است با یک حرکت نابودشان کنم و ممکن است با یک حرکت خودم‌ را نابود کنم! کاش که همیشه سرنوشت بر میلمان پیش می‌رفت، ولی باز هم همه چیز خوب پیش می‌رفت؟! ایدی نویسنده در روبیکا: @Mohadeseh_019

داستان کوتاه چه تفاهمی | راحله محمد زاده معلم کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: سودا دختری خندون و البته خیلی پایه، اون با اصرار زیاد باباش رو راضی می‌کنه تا با دوست‌هاش به یه سفرِ سی روزه بره. توی اون سفر سودا و دوست‌هاش به یه کنسرت می‌رن که اونجا با چند پسر آشنا می‌شن و اکیپ می‌شن اما سودا عاشق یکی از اون‌ها می‌شه! ‌و اما سوالی که پیش میاد اینه که سودا به عشقش می‌رسه؟ اصلا حس اون‌ها دو طرفس یا نه؟ مقدمه: دوش بی روی تو آتش به سرم بر می‌شد/ و آبی از دیده می‌آمد که زمین‌تر می‌شد تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز/همه شب ذکر تو می‌رفت و مکرر می‌شد چون شب آمد همه را دیده به یار آمد و من/ گفتی اندر بن مویم سر نشتر می‌شد آن نه می‌بود که دور از نظرت می‌خوردم/ خون دل بود که از دیده به ساغر می‌شد از خیال تو به هر سو که نظر می‌کردم/پیش چشمم در و دیوار مصور می‌شد «سعدی»

داستان کوتاه خیابان خداحافظی | مهسا.م کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: نفس عمیقی کشیدم و توی آینه نگاه کردم که لبخند از لب‌هام پر کشید؛ عروس توی آینه با اشک نگاهم می‌کرد، دستم رو زیر چشمم کشیدم و اشکی حس نکردم، تصویر توی آینه لبخند غمگینی زد و به پشت سرم اشاره کرد به جهت انگشتش نگاه کردم و چیزی ندیدم، برگشتم سمت آینه دیگه دخترک گریون توی آینه نبود و به‌جاش روی آینه حک شده‌ بود: «محکوم به مرگ» یعنی همه‌ی قصه‌ها محکوم به مرگِ؟ پس حکمت خدا چی می‌شه؟ کسی که توی جوونی میمیره آرزوهاش چی‌ می‌شن؟ مقدمه: گاهی باید ماند به پای عشق... گاهی باید رفت برای عشق... گاهی باید گذشت از عشق... گاهی باید بخشید عشق را... گاهی هم می‌خواهی به پای عشق بمانی ولی از ازل در تقدیرت رفتن نوشته شده است؛ پس باید گذشت و رفت، فقط برای عشق...

رمان لاکونا | کیانا کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: بعضی وقت‌ها تقدیر چیزی رو برات در نظر می‌گیره که خودت رو به در به دیوار می‌کوبی که عوض کنی؛ اما اون گوشش به این حرف‌ها بدهکار نیست! قلمش رو برمی‌داره و بی‌رحمانه روی کاغذ زندگیت می‌نویسه، من رزا دختری هستم که تقدیر بدجور اون رو به بازی گرفت و حالا من هم و یه قلب شکسته که فریاد می‌زنه و از آدم‌های مهم زندگیش کمک می‌خواد؛ اما کی به حرف یه دخترک اهمیت می‌ده؟ به نظرتون می‌شه با تقدیر جنگید؟ مقدمه: مرا بهتر نبود آن زندگانی که هر شت به امیدی دل ببندم؟ سحرگه با دو چشم گریه آلود برا آن رویای بی حاصل بخندم؟ مرا بهتر نبود آن زندگانی که هرکس خنده زد گویم صفا داشت؟ مرا بهتر نبود آن زندگانی که هر کس یار شد گویم وفا داشت؟ مرا آن سادگی‌ها چون زکف رفت کجا شد آن دل خوش باور من! چه شد آن اشک ها کز جور یاران فرو می‌ریخت از چشم تر من؟ چه شد آن دل تپیدن های بیگاه ز شوق خنده‌ای حرفی، نگاهی؟ چرا دیگر مرا آشفتگی نیست ز تاب گردش چشم سیاهی؟ خداوندا شبی همراز من گفت که نیک بد در این دنیا قیاسی سخ دلم خون شد ز بی دردی گناهی چو می نالم نگو از ناسپاسی ست. اگر دردی در این دنیا نباشد کسی لبخند شادی عیان نیست چه حاصل دارم از این زندگانی که گر غم نیست شادی هم در آن نیست. «اگر دردی نباشد، سیمین بهبهانی»

رمان رزهای پرپر | نازنین زهرا زمانی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: سه دختر و چهار پسر که نسبت فامیلی با هم دارن، به زندگی عادی و قشنگشون ادامه می‌دن، اما ناگهان متوجه‌ مردی می‌شن که اومده و می‌خواد زندگیشون رو بهم بزنه. بچه‌ها این قضیه رو به مامان و باباهاشون نمی‌گن و خودشون مبارزه می‌کنن. اما اون مرد کیه؟ آیا موفق می‌شه زندگیشون رو بهم بزنه؟ چه بلاهایی سرشون میاره؟ بچه‌ها چیکار می‌کنن؟ آیا مامان و باباهاشون در آخر می‌فهمن؟ مقدمه: دختر‌هایی که برای دوستی از جانشان هم گذشتند، مرگ‌هایی که پشتشان عشق بوده، فداکاری‌های عظیم! عاشقانی که برای دوستی به یکدیگر نرسیدند و فرجامی ناتمام داشتند. تسلیم نشدن و مقاومت کردن، بچه‌های قوی در برابر خطرها و دردسرها و پشت هم ماندن!

رمان درد آشام | معصومه مرادی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: دختری از جنس سرما و گردباد، اما حل شده در آرامشی که متعلق به قبل از طوفان است. دخترمون حافظه‌اش رو از دست داده ولی باز هم نگاه یخی و همیشه برنده‌ش روی صورتش خودنمایی می‌کند. اگر این انبار باروت پنهان شده با جرقه‌ای آتش بگیرد و حافظه پاک شده دختر بازیابی شود چه بلایی سر شیطان صفت‌هایی که زندگی‌اش تبدیل به خاکستر کرده‌اند می‌افتد؟ آیا دخترمون حافظه‌ش رو به دست میاره؟ چه زمان؟ ممکنه درست وقتی حافظه‌ش رو به دست بیاره که تصمیم به شروعی دوباره گرفته؟ ممکنه به کسی دل ببنده که نباید؟ این حافظه پاک شده چه عواقبی براش داره؟ مقدمه: به سیاهی کشاندند مرا و در عمق تباهی رهایم کردند. با خود و قلب شکسته‌ام عهد و پیمان بسته‌ام به خاک و خون بکشم آن کسی را که زندگی‌ام را خاکستری کرد. قلبم را تا اطلاع ثانوی زیر نقاب خشم و نفرت مخفی می‌کنم، حتی وقتی خاطره‌ای برای به یاد آوردن ندارم این ماموریت را رها نمی‌کنم. قلبم را از سر چهاراه پیدا نکرده‌ام که بگذارم بشکنندش و زندگی‌ام را بارها به من نمی‌بخشند که بگذارم آن‌ را به گند بکشی. پس نزدیکم نشو چون وقتی انبار باروت خاطراتم با جرقه‌ای شعله بکشد و آشکار شود اولین نفر تو را خواهم سوزاند و دومینو وار جلو خواهم رفت. نرجس/پروازی

رمان ماه تابانم | ک. هاشمی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: دختری از جنس شیطنت که هنوز عشق رو تجربه نکرده بود ناگهان عاشق پسری مغرور و خودبین می‌شود و هردو عاشقانه هم‌دیگر را می‌پرستیدند، غافل از اینکه مدت ها بعد همان پسر قاتل زندگی دخترک می‌شود! اما چجوری؟! چی اتفاقی می‌افتد که پسر قاتل زندگی دخترک شیطون می‌شود؟ مقدمه: دیدی غزلی سرود؟ عاشق شده بود! انگار خودش نبود. عاشق شده بود! افتاد، شکست، زیر باران پوسید... آدم که نکشته بود! عاشق شده بود. - می‌گما عشق جان می‌دونستی برای مردن احتیاجی به کرونا ندارم! با نبودن توعه که من می‌میرم اخبار دنیا رو بیخیال... من فقط حال خوب و بد تو رو پیگیرم. «عادل سالم»

رمان خیلی مظلومی لعنتی | نازنین محمدی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: در مورد دختریِ که با پدرش زندگی می‌کنه، رابطه خیلی خوبی باهم دارن، دختر قصه در حالی که تخسِ و پررو اما پاش برسه خیلی مظلوم می‌شه. روزها پشت سر هم می‌گذره و دختر قصه‌مون مشغول دوست پسر بازی و‌ کلکل با پدر پایه‌شِ تا اینکه اتفاقی پیش میاد و باعث می‌شه زندگی دختر قصه‌مون تغییر کنه. به نظرتون اون تغییر چیه؟ آیا اون تغییر باعث خوشبختی دختر قصه‌مون می‌شه یا بدبختی‌؟ مقدمه: زندگی خودم را داشتم، پی خوش گذرانی و گشت و گذار بودم، راضی بودم. هدفی نداشتم و روزها پی در پی می‌گذشتند. اما با آمدن تو به کل تغییر کرد، با این حال سعی می‌کنم با این تغییر کنار بیایم ولی... مگر تو چه داشتی که این همه تغییر در زندگی من ایجاد شد؟ گاهی با اتفاق‌هایی که پیش می‌آمد با خود می‌گفتم: « کاش به دنیا نمی‌آمدم» و گاهی می‌گفتم: « خدایا شکر، بابت تمام اتفاقات، شادی‌ها، غم‌ها و...»

آرشیو نویسندگان
درباره سایت
انجمن دیوان سال 1399 در بستر پیام‌رسان ها فعالیت خود را آغاز نمود. بالغ بر 20000 کاربر در انجمن عضویت دارند و بیش از 300 اثر داستانی توسط جوانان در این انجمن نوشته شده است. دیوان در سال 1403 مجوزهای لازم را دریافت نموده و در پایگاه جدید فعالیت خود را ادامه می دهد. متقاضیان می‌توانند با ثبت نام در سایت از آموزش های نویسندگی استفاده نمایند، کتاب خود را بنویسند و در انجمن های مختلف به گفتگو، نقد، گویندگی و ... بپردازند.
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " انجمن نویسندگی دیوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت . طراح سایت : گروه هاویر - محمدحسین کریمی.