خلاصه کتاب:خلاصه:
سودا دختری خندون و البته خیلی پایه، اون با اصرار زیاد باباش رو راضی میکنه تا با دوستهاش به یه سفرِ سی روزه بره.
توی اون سفر سودا و دوستهاش به یه کنسرت میرن که اونجا با چند پسر آشنا میشن و اکیپ میشن اما سودا عاشق یکی از اونها میشه!
و اما سوالی که پیش میاد اینه که سودا به عشقش میرسه؟
اصلا حس اونها دو طرفس یا نه؟
مقدمه:
دوش بی روی تو آتش به سرم بر میشد/ و آبی از دیده میآمد که زمینتر میشد
تا به افسوس به پایان نرود عمر عزیز/همه شب ذکر تو میرفت و مکرر میشد
چون شب آمد همه را دیده به یار آمد و من/ گفتی اندر بن مویم سر نشتر میشد
آن نه میبود که دور از نظرت میخوردم/ خون دل بود که از دیده به ساغر میشد
از خیال تو به هر سو که نظر میکردم/پیش چشمم در و دیوار مصور میشد
«سعدی»
خلاصه کتاب:خلاصه: رها دختری که توی کافهای کار میکنه، طی یه سری اتفاقات مدلینگ مرموزی وارد کافهی رها میشه، مدلینگ ما وقتی میفهمه که رها خونهی پسردایی خلافکارش زندگی میکنه سعی داره رها رو از این خونه بیرون بکشه چون توی نگاه اول عاشق هم شدن، اما چجوری؟ به نظرتون چه نقشهای برای نجات رها از اون خونه میکشه؟ این مدلینگ مرموز از کجا میدونه که داییش خلافکاره؟ اصلا چرا این مدلینگ مرموزه؟ مقدمه: من را دعوت کن به همان کافه همیشگی بوی خوب عطرت، میز چوبی و نگاه مستت دست من فنجانی و غزل در دستت و هوا پاییزیست و کمی ابری و سرد، عابران چتر به دست پشت هم در گذرند! شنبه بارانی، گوش من تیز شد از خنده تو و چه حال خوبی روبهرویم گل گلدان محبت و دو چشمت که عجب غوغایی ست، من سؤالی دارم میشود چشم تورا دید و نمرد؟ میشود آیه قرانی بارانی را لای این شعر سرود؟ میشود سهم دو چشمان تو باشم هر دم؟ میشود پلک نزد؟ قهوهتر از چشمت تؤی فنجان کدام کافه چیست؟ کافه چی فنجانم پیش چشم تو بود و در آن زل زد و گفت! وای بر تو که چنین قهوه تلخی داری!
خلاصه کتاب:خلاصه:
آلیش توی یه دعوا خانوادش کشته میشن، آلیش از شانزده سالگی با خالش زندگی میکنه و وقتی دانشگاه تهران قبول میشه میره تهران، اونجا با هر بدبختی خودش رو جمع میکنه تا یه اتفاق میوفته اتفاقی مسیر زندگیش رو کاملا تغییر میده و...
آیا این دختر ما میتونه خودش زندگیش رو از اول بسازه؟ آیا میتونه آدمهای زندگی قبلش رو فراموش کنه؟
مقدمه:
خودم...
خودم میخوام زندگیم رو بسازم!
نه اینکه بقیه منت رو سرم بزارن.
نمیخوام یک باری روی دوش دیگران باشم.
میخوام خودم انتخاب کنم...
نه بقیه.
این تصمیمی هست که...
من گرفتم.
عقب نمیکشم و نخوام کشید...
نمیخوام کسی بهم بگه فلان کار رو برات انجام دادم...
میخوام خودم بگن فلان کار رو برام «خودم» انجام دادم!
خودم، میفهمید؟
خلاصه کتاب:خلاصه:
لیام و ناتالی زوج دیوونه قصه با اخلاقهای ضد و نقیضشون، اتفاقی باهم آشنا میشن، ناتالی که پول پرسته و لیامی که خشک و پولهاش از پارو میره بالا.
اما سوال اینجاست که این دو نفر چطور باهم آشنا میشن؟ چطور میشن زوج قصهمون؟ اصلا چه اتفاقی برای این زوج میافته؟ مقدمه:
به نظرم آدمهایی که دوستشون داریم،
بوی توت فرنگی میدن!
یه بوی خنکِ تازهی شیرین.
اصلا خودشون هم شبیه توت فرنگیان!
یه قرمزِ خوشرنگ، کوچولو و دوستداشتنی.
حتی مثل توت فرنگی شبیه قلب!
اون قدر محبتهاشون مثل طعم توت فرنگی خوبه که آدم هرچی پیششون باشه، باز بیشتر از قبل عاشقشون میشه.
محبت آدمهایی که دوستشون داریم، عین توتفرنگیه، همون قدر جذاب، شیرین و خوشرنگ...
خلاصه کتاب:خلاصه:
تو توی دهات... چیز ببخشید یه شهر دیگه زندگی میکردی و من یه شهر دیگه. حالا اومدی دهات... چیز... شهر ما و میخوای خودت رو بندازی به داداشم و بدبختش کنی. مشکلی نیست چهارپایم رفیق! فقط یکی رو پیدا کن من خودم رو بندازم بهش. مقدمه:
دست روزگار را دست کم نگیرید ای انسانها. چرا که میتواند جوری بزند پس کلهتان که پخش زمین شوید و میتواند هم جوری نازتان کند که ناز بشی عمویی موش بخورتت! خلاصه که بله، روزگار یک چیزیه که هر کاری از دستش برمیاد مثلا میتونه یکی رو از اون سر دنیا بکشه این سر دنیا تا بشه زنداداش روانی بنده. بله!
خلاصه کتاب:خلاصه:
دختر داستان ما بین دو نفر که بد جور مجنونش شدن گیر میافته و بعد یک تصادف توی کما میره و حافظش رو از دست میده.
رازهایی پنهان، حرفهای ناگفته، عشقی پیچیده همراه با شیطنت دوتا رفیق خل و چل.
دزدی در شب عروسی، کسی که این وسط حرف درست میزنه کیه؟ اعتماد سخته، دزد عروس کیه؟ مقدمه: خدایا!
مینویسم از زندگی و دردهایش. از باران و قطرههایش. از چشمم و اشکهایش. از قلبم و تپشهایش، مینویسم تا همه بدانند که بعد از او، چه بر سر من آمد. ﺗﻨﻬﺎیی ﺁﺩﻣﯽ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ میکند
ﺍﺯ ﺗﻮ ﭼﯿﺰﯼ میساﺯﺩ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ ﻧﺒﻮﺩﯼ.
ﮔﺎﻩ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺑﯽﺗﻔﺎﻭﺕ ﻣﺜﻞ ﺳﻨﮓ.
ﮔﺎﻩ ﺍﻧﻘﺪﺭ ﺣﺴﺎﺱ ﻣﺜﻞ ﺷﯿﺸﻪ.
تنهایی از تو آدمی میسازد که دیگر شبیه آدم نیست.
خلاصه کتاب:خلاصه:
زندگی داستان دختر قصه ما مثل قصه هاست؟ نه! اینطور به نظر میاد؟ نه! اما ربط پیدا می کنه به یه قصه ی جذاب. قصه جودی ابوت و یتیم خونه. اما فرق داره زندگی دختر قصه ما، اون با یه پسر خوشگل که به فرزندی گرفته اش ازدواج نمی کنه. اون رو یه مرد مسن به فرزندی قبول میکنه. اما قسمت جالب اینجاست که چی توی اون خونه، در انتظار دختر قصه ماست. مقدمه:
زندگی، دفتری از خاطرهاست. یک نفر در دل شب، یک نفر در دل خاک. یک نفر همدم خوشبختیهاست. یک نفر همسفر سختیهاست. چشم تا باز کنیم، عمرمان میگذرد. آنچه باقیست فقط خوبیهاست.
خلاصه کتاب:خلاصه:همه مکانی دنج را برای قرار ملاقاتهای عاطفی خود انتخاب میکنند و هدایای چشمگیری را به معشوق خود میدهند، همه برای خنداندن دلبرشان هرنقشی را ایفا میکنند و سپس لحظات رویاییای را در کنار هم رقم میزنند اما این موضوع برای من صدق نمیکند؛ چرا که نامزدم در یک روز سرد پاییزی مرا به درمانگاهی ناآشنا کشاند، نه برای آنکه بیمار شده و یا حالش بد است بلکه بهخاطر آنکه سوپرایزی برایم دارد.چه سوپرایزی میتواند برایم داشته باشد که با شنیدنش مو به تنم سیخ و آب بر سرم خشک شود؟! آیا میتوان اسمش را هدیه گذاشت؟!مقدمه:تو همانی که دلم میخواهد در چشمانش زل زده و خیره در مردمکهای شبگونش تبسمی عاشقانه تحویلش دهم! چندین پلک برای دلربایی زنم و فاصله را با قدمهای کوچک و شمرده بشکنم؛ آنقدر نزدیکش شوم که قادر باشم هوایش را به ریه بفرستم و گرمای تنش را حس کنم.یک دستم را روی قفسه سینهاش بنشانم و دست دیگرم را پشت گردنش قرار دهم. سرم را جلو برده و نفسم درست در کنار پوست گردنش بیرون بفرستم؛ سپس آرام و نوازشگونه در بغل گوشش زمزمه کنم:- سوپرایزت بخوره توی سرت روانپریش!
خلاصه کتاب: خلاصه:
دختری قوی و مستقل دانشگاه مورد علاقه مادر مرحومش قبول میشود تا خواسته قلبی مادرش برآورده شود، او در خانوادهی دوست صمیمی مادرش بزرگ میشود و این موضوع اتفاقی از کلام خالهاش را میشنود؛ اما تقدیر گونهای رقم میخورد که ناخواسته تحت تاثیر خواستگاری که اجباری بوده، قرار میگیرد
جالبتر آن است که بدون اینکه بداند عاشق خواستگارش که همان پسرِ گستاخیست که در دانشگاه سعی در آزردن او دارد میشود، چه پیش میآید که دخترک قصه عاشق پسر گستاخ دانشگاه میشود؟! آیا حسِ پسرک گستاخ هم نسبت به اون همین است؟!
مقدمه:
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی؟
یا چه کردم که نگه باز به من مینکنی
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
تو همایی و من خسته بیچاره گدای پادشاهی کنم از سایه به من برفکنی
بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم
ور جوابم ندهی میرسد کبر و منی
«سعدی»
انجمن دیوان سال 1399 در بستر پیامرسان ها فعالیت خود را آغاز نمود. بالغ بر 20000 کاربر در انجمن عضویت دارند و بیش از 300 اثر داستانی توسط جوانان در این انجمن نوشته شده است.
دیوان در سال 1403 مجوزهای لازم را دریافت نموده و در پایگاه جدید فعالیت خود را ادامه می دهد. متقاضیان میتوانند با ثبت نام در سایت از آموزش های نویسندگی استفاده نمایند، کتاب خود را بنویسند و در انجمن های مختلف به گفتگو، نقد، گویندگی و ... بپردازند.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " انجمن نویسندگی دیوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت . طراح سایت : گروه هاویر - محمدحسین کریمی.