خلاصه کتاب:
خلاصه:
داستان ما در مورد دختری که نه قراره از خانواده ثروتمندی باشه و نه منتظر شاهزاده بر اسب سفیدِ!
پری قصه ما خودش برای نزدیک شدن به شاهزاده قصه اقدام می کنه که همین زندگیش رو تغییر میده؛ روستایی که قراره جون پری و دوستهاش رو به بازی بگیره!
آیا پری از اون روستای نفرین شده با دوستهاش زنده بیرون میان؟
مقدمه: تمام حالات ممکن را از نظر گذراندم، این که شاید از لبه تنه درخت به پایین سقوط کنم! این که بهخاطر پوسیده بودن تنه درخت، ناگهان تنه پودر شود! این که پایم گیر کند! این که آخر آخرش مرگ است! آرام پا جلو گذاشتم، آرام قدم برداشتم. میان آن دره رودی خروشان بود، یک رودخانه با عمق زیاد که اگر درونش میافتادم دیگر زنده ماندنم... خلاصه کتاب: خلاصه:
مایسا و رایسو تصمیم میگیرن برای مدتی بهخاطر مسافرت، به کلبهای که توی یه شهر دیگه دارن ولی تا حالا به اونجا نرفتن، برن؛ اما متوجه اتفاقات عجیب و غریبی در اطرافشون میشن. اونها فکر میکنن مشکل از کلبهست و به تحقیق راجب کلبه می پردازن.
اما چه اتفاقاتی براشون میافته؟ آیا مشکل واقعا از کلبه بوده؟ مقدمه:
او ما را دور انگشتانش میچرخاند و ما بیخبر از آن، از چاله به چاه میرویم!
او مارا گیج میکند و ما بیخبر از آن، به پی چیز دیگری میرویم.
در پی یافتن دلیل از او دور شدیم.
در پی یافتن دلیل موثق به مرگ نزدیکتر میشویم!
و پایان ما چه خواهد شد؟
خوش یا ناخوش؟
فقط زمان این را مشخص خواهد کرد!

خلاصه کتاب: خلاصه:
[ناستیا] از شماره عجیبی پیامی دلهرهآور تحویل میگیره اما توجهی بهش نمیکنه، غافل از اینکه شماره شیطان هست که درخواستی ترسناک بهش داده، درخواستی چرکین و کثیف از طرف شیطان برای کشیدنش به کام نابودی و مرگ!
حالا دخترمون از تلههایی که براش پهن شده جون سالم به در میبره؛ یا در آخر خودش رو تسلیم شیطان میکنه؟
میتونه با روح قوی و پاکش با روح پلید شیطان مبارزه کنه، یا به کام مرگ کشیده میشه؟ مقدمه: بارها از تله مرگ میجستم و خود را گرفتار خواستههای کثیفت نمیکنم.
اگر خوب بودی خدا جهنم را به خاطرت به آتش نمیکشید، من روحی دارم با قدرت الهی و نگاه خدا همواره بر رویم ثابت است!
فکر نابودی مرا از سرت بیرون کن و وسوسهها و شرط و شروطت را در جای دیگری خرج کن، وگرنه با همان روحی که خدا به من بخشید و پاکی مضاعف برایم قرار داد؛ برای نابودات قدم برمیدارم، طوری که پشیمان شوی از شخصی که برای کشتن انتحاب کردهای!
من همان بندهی نه چندان بیگناه خدا هستم که با تمام مشکلات و ناپاکیهایم باز هم برای نیم نگاهی از جانب خدا خود را در برابر عظمتش لوس میکنم، پس دریاب فرد اشتباهی را برای تسخیر روحش انتخاب کردهای چون این منه قدرتمند برای کشتارت آمادهاست.
[ نرجس/پروازی]
رمان شراره های واقعیت | فریبا فقیری کاربر انجمن دیوان
خلاصه کتاب: خلاصه:
ترنم که با دوستهاش به گردش سه روز میره، یک روز صبح از سر بیحوصلگی بلند میشه و به جنگل میره، انقدر راه میره که خودش رو وسط جنگل پیدا میکنه.
به این طرف میدوِ و به اون طرف میدوه، اما کسی رو پیدا نمیکنه و وسط جنگل میشینه که کسی دستش رو، روی شونهی ترنم میزاره.
اون شخص کی میتونه باشه؟ چه کسی ترنم رو از جنگل نجات میده؟ مقدمه:
یک قدم... دوقدم... سه قدم.
دلگرمی من برای ادامهی این راه.
اطمینان حاصل شدهی من از این راه.
سرخوش، بدون هیچ فکری و نگاه کردن به پشت، قدمهایم را استوار برمیدارم.
بودن من در این جنگل... استواری من تن این صدای مهیب را میشکند، اما وقتی به خودم میآیم که این صدای مهیب ست که تن استوار من را میلرزاند!

خلاصه کتاب: خلاصه:
سایهها به سرعت میدویدند و قصد ربایش جانم را داشتند، در هر جایی از این خانهی کذایی همراهم بود و لبخند عجیب و بزرگش را در بین تاریکی به نگاه لرزانم هدیه میکرد. بالای سرم، زیر تختم؛ حتی در خواب یک دقیقه تنهایم نمیگذاشت. لبخند بزرگ، چشمان تیره و اشکهای قرمز و آویزانش همراه همیشگیاش بود و بیدرنگ باعث وحشت وجودم میشد. امروز چهلمین روزیست که از دفنش میگذشت و حالا آمده بود تا با سایهها من را هم با خودش به سرزمین تاریکی ببرد.
نمیدانم این توهمی است که به ناچار گرفتارش شدم یا روح اویی که دفن کردم مرا اینگونه میآزارد؟
مقدمه:
موجودات شب به دنبالم افتاده. دنیایم را بلعیده و مرا شکنجه میکنند، شاید این کار تنها راه برای جبران اشتباه مرگ او بود.
آخر این جاده طویل سرنوشتم را به درهای بیپایان پیوند زدهاند که نه میشود پرید و نه پلی به آن طرفش زد. گویی تقدیرم چیزی جز بیچارگی از آنم نمیکند و نمیکند!
وحشت از چهرهی ترسناک دوستی که حالا دیگر در بین ما نبود و هر بار به قصد ربایش به سمتم هجوم میآورد امانم را بریده بود، میترسیدم زودتر از پیروزی او، این وحشتش باشد که جانم را میگیرد.
در نهایت میدانم که تنها یک راه دارم، راهی که شاید فایده داشته و تنها مرحم قلب ناآرامم باشد، فقط کافیست دست او را بگیرم.
خلاصه کتاب: خلاصه:
ماورا؟ هروقت بهش فکر میکنم و به هر اندازهای که بهش فکر میکنم، به یک نتیجه میرسم!
«چرت محضه»
اما چی شد که اون چرت محضه به بزرگترین ترسم تبدیل شد؟
منی که ماورا رو به هیچ عنوان قبول نمیکردم، چرا الان در دنیایی به اسم ماورا گیر کردم که دارم ثانیه به ثانیه آرزوی مرگ میکنم؟!
الان در دنیایی هستم به رنگ و طعم وحشت و مرگ!
زندگیم به کابوسی تبدیل شده که تا سالیان سال نمیتونم بیدار بشم و این پایان من هست؛ ولی چرا؟
چی شد که الان میتونم مرگ رو با دستهام حس کنم؟ مقدمه:
رویارویی با حقیقتی دور از ذهن، با دنیایی وهمانگیز و خوفناک، با افرادی ناشناخته و غریبه!
پریدن در وسط بلبشوی هولناکی به ترسناکی عبور از مسیری که در دنیای تو نیست.
قدمهای لرزان، نفسهای سنگین، چشمهای از حدقه درآمده و حرفهایی که هیچکس آنها را باور نمیکند، کوچکترین بخش این ماجرای خوفانگیز است!
و این تازه شروع راه و آغاز دردسرهای مهیب است.
«نرجس/ پروازی»