انجمن نویسندگی دیوان
کلبه ای برای قصه های ما
داستان بلند دومانلی حیات | بانوی مجهول کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: بعد از دو سال دوستی قرار بر این شد که جلسه خواستگاری برگزار شود. هر دو برایش ذوق داشتند و شدیداً منتظر آن بودند؛ اما یک اتفاق غیرمنتظره درست شب قبل از خواستگاری همه چیز را نابود کرد. هیچکس نفهمید چرا این اتفاق افتاد، اتفاقی مبهم که در عرض چند دقیقه هر چه علاقه بود را از میان برد. چه چیز آن دو را از هم‌ جدا کرد؟ آیا کسی جز یک مُرده هست که مقصر را بشناسد؟ کاش کسی از راه برسد که حقایق را بداند؛ شاید کلید حل مشکلات همین باشد! مقدمه: خدا می‌داند در کار عشق چه چیز نهفته که هر کس درگیرش شده چند صباحی در غم و درد گذرانده است! چه رازی درون این کلمه مخفی‌ست که در عین سه حرفی بودن، به قدر یک دنیا حرف برای گفتن، یک جهان داستان برای روایت کردن و هزاران بیت شعر برای سوزاندن دل سوخته عاشقان دارد؟ کاش همان‌طور که برای سوختگی با شعله‌های آتش دواها ساخته شد، برای تسکین زخم سوختگی دل هم دارویی کشف می‌شد؛ هر چند آن را بعید می‌دانم چرا که سوزاننده‌تر از آتش، آتش عشق است و بس! عشق آن شیشه انگور کنار افتاده است که هر چه می‌گذرد مست‌ترت خواهد کرد.

داستان بلند آبی حقیر | کوثر عباسی (ماهسان) کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: زنی خسته و بی‌پناه در شهری ویران شده، زنی که به تنهایی مجبور به حفاظت از فرزندان خود است در حالی که جان دفاع از خود را ندارد. اویی که هیچگاه در برابر ناعدالتی جهان سر تعظیم فرو نیاورده حالا توسط زانوان بی‌رحم جنگ کمر خم کرده و نمی‌توانست کمر راست کند. آیا او قادر به حفاظت از خود و فرزندانش میان گرگان درنده‌خوی خواهد بود یا در چنگال آن گرگ‌ها برای همیشه اسیر خواهد ماند؟ مقدمه: وقتی والدینم را ترک کردم گریه نکردم، وقتی گربه‌ام مرد گریه نکردم، موقعی که در ناسا کار پیدا کردم گریه نکردم، حتی وقتی بر خاک ماه بوسه زدم گریه نکردم؛ اما وقتی از روی ماه به زمین نگاه کردم زمین پشت انگشت شستم پنهان شده بود، آن‌وقت بود با تمام وجود اشک ریختم که در این تیله آبی حقیر انسان‌ها بر سر چه می‌جنگند؟! «نیل آرمستراک، اولین انسانی که بر روی ماه قدم نهاد.»

داستان کوتاه سوگ گداخته | هستی رسول‌نیا کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب:
  • خلاصه: نگارنده‌ای در تماشای صحنه‌ی تئاتری مجذوب هنرنمایی هنرپیشه‌ای شده که با دیدن شکوه هنرنمایی او جام وجودش از شوق نوشتن لبریز می‌شود. هنرپیشه پهلوی خود شیفته‌ی او شده؛ اما اندکی غفلت هر دو را ویران می‌کند. نویسنده به این شیفتگی ایمان نیاورده؛ اما ناگهان با تلنگری تا ابد غرق در آشفتگی می‌ماند. پشیمانی او راه نفس را برایش می‌برد، محنت امانش نمی‌دهد و او را برای یافتن جواب پرسش‌هایش تشنه‌تر می‌کند. غفلت از کیست؟ جواب پرسش‌ها را چه کسی می‌داند؟
مقدمه: آینه صبر و لحظه‌ای درنگ کن. پروانه‌های آبی چه می‌کنند؟ البته هر چه انجام دهند حق مسلم آنان است. من گستاخانه بال پروازشان را به هوای منطق ناجوانمردانه‌ی خویش چیدم. اگر آتش بگیرند و به قفسه‌ی سینه‌ام بچسبند با کمال میل مجازات خود را پذیرفته و چیزی نمی‌گویم؛ اما آینه چشم‌های واله با آن نگاه ملتمسانه را از نظرم نگذران، آن‌گونه تمام جانم آتش گرفته، خاکستر شده و دوباره به حالت اول خود باز می‌گردد تا بار دیگر زجرکشی بشوم. می‌دانی حال شکوفه‌ی تازه جوانه زده‌ای را دارم که به هوای آتش روشن کردن همراه با شاخه‌های خشک و پیر به اشتباه آتش زده شده‌؛ اما من آنقدر‌ها هم بی‌گناه و پاک‌دامن نیستم، من ادیب گناه‌کار شهر قصه‌ی خود هستم. وای بر من و غفلت آن روز من!

داستان کوتاه سبزپوشی خفته | مهدیه زارع کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: او در خانواده‌ای مرفه زندگی می‌کند؛ اما نمی‌تواند چشمانش را بر روی درد مردم جامعه‌اش ببندد. از طریق چاپخانه‌ی پدرش اخباری دلخراش که روحش را آزار می‌دهد، مردم جامعه‌اش اسیر فقر و گرسنگی هستند، دریافت می‌کند و او قادر نیست در چنین دنیایی سر کند. باید راهی وجود داشته باشد تا انگیزه و امید را در رگ خیابان‌های شهرش تزریق کند. آیا می‌تواند قدمی در راستای تحولی عظیم بردارد؟ در انتهای این اقدام چه چیزی انتظارش را می‌کشد؟ مقدمه: گاه نمی‌دانی چگونه می‌گذرد، به چه نحو رفتار می‌کنی و چه تاثیری بر مردم داری. گاه قدمی بزرگ برمی‌داریم؛ اما پایانی ناگوار در پِی دارد. در میان سیاه قلم‌های پرتره انسان‌های بزرگ، شاید تصویری کوچک از تو به یادگار بماند؛ اما ممکن است در میان چشمان مردم قاطری بی‌سر و پا باشی. چه سخت است در میان حریق‌هایی که زبانه می‌کشیدند بسوزی و چیزی از تو به یادگار نماند، جز تصویری منفور! کفر نیست اگر بگویی خدا نمی‌بیند تو را که تنها و بی‌کس به یغما می‌روی و چه می‌کنند تندخویان با تو؟!

رمان درهم تنیده شده | کوثر کاکایی فرد کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: دور هم نشسته بودند؛ گل می‌گفتند و گل می‌شنفتند. شری میان آن‌ها بود که سال‌ها در انتظار فرصتی برای به دست آوردن دل برادر شوهرش بود و حالا همه چیز یکباره به هم ریخت! او به شوهرش خیانت می‌کرد، شوهرش به او و این لجن‌زار پایان نداشت! امیدی به درست شدنش بود؟! مقدمه: عادت کردن دمار از روزگار آدم درمی‌آورد؛ حالا می‌خواهد عادت به انجام کاری باشد یا عادت به بودنِ شخصی در کنارمان یا... البته مشکل از آن‌جایی شروع می‌شود که یک روزی، روزگار مجبورمان می‌کند که عادتمان را ترک کنیم؛ این کار سخت‌ترین کار دنیاست و ما کم‌کم می‌فهمیم که در زندگی هیچوقت هیچ چیز دائمی نیست و باید بتوانیم با شرایط جدید خودمان را وفق بدهیم؛ در واقع ما باید عادت کنیم که عادت نکنیم! «برداشته شده از اِل، با اندکی تغییر»

داستان کوتاه چاو کاله | ونوس فاضلی‌پور کاربر انجمن دی‌وان

خلاصه کتاب: خلاصه: همه او را دخترک دیوانه و روانی خطاب می‌کردند. از نظر انسان‌ها او یک مریضی بود که باید به تیمارستان منتقل می‌شد؛ البته مردم همیشه در صحنه می‌گفتند: «بیمارستان برایش کم است.» بر روی دستانش با چاقو نقاشی می‌کشید و خط‌هایی که از نظرش خیلی زیبا بودند را به نمایش می‌گذاشت! اَراجیف مردم برایش خنده‌دار بود. او همیشه همانند ماهی‌های زیر آب پنهان بود؛ ولیکن فقط یک نفر می‌دانست که در ذهن او چه چیزهایی خطور می‌کند، گذشته‌ی او چگونه بوده و چرا به این حال افتاده. شاید اتفاقات زندگی‌اش او را به این حال کشیده باشد! کسی چه می‌دانست جز خودش، مگر می‌شود یک دختر، روانی متولد شود؟ چرا خودش را از دید همه پنهان می‌کرد؟   مقدمه: قول ماندن داده بود؛ ولی رفت! نمی‌دانم شاید حالش خوب نبود، شاید زخم داشت، درد داشت! صدای تپش‌های قبلش را که می‌شنیدم، انگار حالم خوب می‌شد، وقتی منظم و بااحساس می‌زند. خودش را از دید همه پنهان می‌کرد؛ ولی من دوست داشتم کنارم باشد و حرف‌هایش را بشنوم و کمی به او دلدادی بدهم؛ ولیکن می‌دانستم فایده‌ای ندارد. مسخره به نظر می‌آمد که نمی‌توانم کمکی به او بکنم. نمی‌دانم چه حسی به من دارد؛ اما او نازار من بود! خودش ارزش خودش را نمی‌دانست، علاقه‌ای به خود نداشت؛ ولی بسیار خوش صدا، دوست داشتنی و زیبا بود. نمی‌دانم شاید رفتن تقدیر همه‌ی ما باشد، چه رفتن و دیگر پیدا نشدن، چه رفتن و پیدا شدن. ولیکن او را از ته دل دوست می‌دارم.

جرقه‌های رسواکننده | فاطمه اکبرزاده کاربر انجمن دی‌وان

خلاصه کتاب: خالصه: دخترک پس از شکست و از سمت همسرش رها شدن، در حالی که فرزند او را در دل پرورش میدهد به دست تقدیر با شخصی دگر آشنا میشود و بیآنکه بداند به او دل میدهد؛ اما زندگی اینبار هم او را پس میزند و مجبور میشود شخص جدید را هم ترک کند؛ پس از بیست سال فرزندان آن دو ناخواسته یکدیگر را مالقات میکنند و عشق در قلبهایشان جای میگیرد، در همین حین همسر قبلی دخترک که به قاچاق اعضای بدن روی آورده، دختر خود را که شناختی از او ندارد در بند خود اسیر می کند تا اعضای بدن او را قاچاق کند؛ اما عشق فراتر از این سخنها به داد او میرسد. پدر میفهمد که دختر خود را به نابودی کشیده؟ آیا عشق آنها را از مخمصه نجات میدهد؟ مقدمه: نمیدانستم روزی تو را خواهم دید؛ اما اینبار با موهانی سفید و صورتی پیر! نمیدانستم اینبار عشق میانمان پرشورتر و قلبمان برای یکدیگر بیتابتر است. من گمان میکردم دگر روی زیبایت را نبینم؛ اما دست سرنوشت تو را با شور و شوق بیشتری به من رساند. دست سرنوشت ثمرههای زندگیمان را مقابل هم قرار داد تا بار دیگر من و تو با یکدیگر مالقات کنیم و از عشق سخن بگوییم، اینبار فرق میکند و من برای رسیدن به تو و برافروختن احساساتم میجنگم و تمامم را وقف تو میکنم تا معنی عشق را بیاموزم، بیاموزم که عشق سخت است؛ اما ایستادن و مقاومت کردن در مقابل سختی در کنار تو لذت بخشتر است. دل دادن و عاشق ماندن در کنار تو شور و شوق جوانی را در دلم آزاد میکند، ای مهربانترین!

رمان چیرکین | آسلی اصلاس کاربر انجمن دی‌وان

خلاصه کتاب: خلاصه: چیرکین حداقل برای میکائیل نوعی تبدیل است. پسری که در کوچه‌های فقر رشد کرده و ساخته شده، همان کوچه‌هایی که آغشته به فساد و چیرکین است. کوچه‌هایی لبالب از مواد و جوانان ارازل و اوباشی که باعث شدند پاکی به تاریکی تبدیل شود، در حالی که این کوچه‌ قدم به قدم، محله و شهر و استان را در اسارت می‌گیرد. ما حکایت چیرکین را رصد می‌کنیم. آیا میکائیل موفق به حفظ پاکی خود می‌شود؟ یا داستان چیرکین به فاجعه‌‌ی عظیمی دست پیدا می‌کند؟ آیا می‌شود جلوی این سیل را گرفت؟ مقدمه: به او گفتم که مال خود را گم کرده‌ام. اول بلند خندید، بعد آرام‌تر خندید، دفعه‌ی سوم لبخندی زد و چهارمین بار لب‌های او بی‌حرکت ماندند. با او همراه شدم و هر چهار بار راهی پیدا کردم. در آخر این من بودم که باختم، من پاکی‌ام را از دست دادم؛ اما او هنوز در پشت من با نگاهی پر از امید منتظرم هست. مادرم شاید می‌توانستم به تو برای آخرین بار بگویم منتظرم نباش. می‌خواهی بدانی کیستی؟ نپرس، عمل کن! عمل شما را ترسیم و تعریف می‌کند. من به عنوان عمل تو را تعریف می‌کنم برای کسانی که باور دارند پاکی بر تاریکی غلبه می‌کند. همه چیز برعکس است. سفیدی دوام نمی‌آورد، او را تاریکی قورت داد و بدتر از خود خلق کرد. آری، سفیدی پرنوری که به خود می‌بالید و به همه حتی چیرکین فقر می‌فروخت. او هم بلعیده شد، بلعیدگی‌ به سبک چیرکین!

آرشیو نویسندگان
درباره سایت
انجمن دیوان سال 1399 در بستر پیام‌رسان ها فعالیت خود را آغاز نمود. بالغ بر 20000 کاربر در انجمن عضویت دارند و بیش از 300 اثر داستانی توسط جوانان در این انجمن نوشته شده است. دیوان در سال 1403 مجوزهای لازم را دریافت نموده و در پایگاه جدید فعالیت خود را ادامه می دهد. متقاضیان می‌توانند با ثبت نام در سایت از آموزش های نویسندگی استفاده نمایند، کتاب خود را بنویسند و در انجمن های مختلف به گفتگو، نقد، گویندگی و ... بپردازند.
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " انجمن نویسندگی دیوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت . طراح سایت : گروه هاویر - محمدحسین کریمی.