انجمن نویسندگی دیوان
کلبه ای برای قصه های ما
داستان کوتاه لیلیث یا حوا | نیایش نوشادی نارگ موسی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: آن‌گاه که خدا آفرید آدم را از مشتی خاک، لیلیث را با گِل بالا آورد و از همان موقع، تفاوت‌ها نمایان و تبعیض‌ها آغاز شد. حال، خدا از خاکِ حاصلخیز تنِ آدم، حوّایی خلق کرده که حسادت لیلیث را برمی‌انگیزد. حال چه می‌شود؟ لیلیث، آدم را پس می‌گیرد یا حوا را نابود ‌می‌کند؟ و چه می‌شود سرانجامِ فرشته‌ای که فقط بر یک نفر تعظیم کرد و شیطانی شد رانده شده؟ آیا به فرد اشتباه تعظیم کرد؛ یا سرانجام، سرنوشت خوبی را صاحب می‌شود؟ مقدمه: من و حوّا می‌توانستیم با هم کنار بیاییم؛ اگر مظلوم‌نما نبود. من و او می‌توانستیم خوب باشیم؛ اگر او از خاک سازنده‌ی تو و گوشت تن تو نبود. من می‌توانستم او را تحمل کنم؛ اگر حوّا، هوو نبود. اما می‌دانی چیست؟ هم تو و هم آن حوایت، تنی دارید چون خاک‌لجن‌خورده و من، خاک باران‌دیده‌ایَم که لوسیفر، با آتش وجودش منِ آب دیده را تمیز می‌کند و فضا را با بویم معطر می‌کند. آری؛ جهنم بوی من را می‌دهد، بوی لیلیث را!

رمان دو نیمه مروارید | محدثه آرمی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: دختری نفرین شد و بدبختی تمام سرزمین رو در بر گرفت. اژدهای سیاه پیشگویی با نفرین کردن دخترک نه تنها زندگی او را بلکه زندگی همه را به خطر انداخت! تنها راه نجات نبرد خیر و شر بود به امید آنکه خیر پیروز گردد؛ بنابراین بزرگان سرزمین بلگات برای مقابله با نیروی شر، انرژی و ذات خیر را به شاهزاده هدیه دادند تا شاید در جنگ آینده پیروز بشه... اما! اما اگر با شکست مواجه بشه چی؟ اگر دخترمون بی‌گناه باشه؟ اگر شاهزاده هم به رنگ سیاه در بیاد؟ اگر تباهی هیچوقت سایه‌ش رو از روی سرزمین بلگات برنداره چی؟ چه آینده ای در پیش روست؟ مقدمه: تحولی عمیق به رنگ رز عشق! در پایان شبی تاریک و سیه رقم خورد، مسیر تازه ای باز شد و مقصد جدیدی! با تو غیرممکن ها را ممکن میشود، پیچک عشق، قلب هایمان را اسیر خود می‌کند و راهی جز تسلیم در پایان راه ما نیست. تغییر ناگهانی ام با تو زیباترین می‌شود، همانند امضای تو پای بوم نقاشی‌ای که کامل میشود. دست در دست هم، چشم در چشم، فارغ از هیاهوی اطرافمان بازی زیبایی در نگاه هم راه می‌اندازیم! من خیره در چشمان تو، تو خیره در چشمان من! بدون لحظه ای پلک زدن! نرجس/پروازی

داستان کوتاه من گرگ نیستم | مهدیه سلیمانی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: من آرتمیس، یکی از نوادگان ایزدبانوی شکار هستم. فرزندی متولد شده از طبیعت و پاکی... اما در بند خیانت‌ها و نیرنگ‌هایی که اساطیر دیگر به میان آوردند. به راستی برای چه چیز، هرا این چنین نیرنگی پدید آورد؟ مقدمه: هیچ چیز آن‌گونه که تصور می‌شود نیست. چشم‌ها دروغ می‌گویند و مغزها به اشتباه تفسیر میکنند. آنکه بد است، خوب است و آنکه خوب است بد است. پلیدی‌ها در قالب پاکی‌ها و پاکی‌ها در قالب پلیدی‌ها قرار دارند. هیچ‌وقت نمیتوانی تشخیص بدهی که من چه کسی هستم!

رمان جادوی قلم | الهام حکم آبادی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: دو دختر نویسنده تصمیم می‌گیرن رمانی درباره دو پسر بنویسن و از اینجا استارت اتفاقات جالب براشون می‌خوره! اتفاقاتی که خیلی دور از ذهنه، با کسایی رو به رو می‌شن که فکر می‌کردن فقط توی تخیلاتشون باید دنبالشون می‌گشتن و مسیرشون تغییر می‌کنه. چه مسیری پیش روشون قرار می‌گیره؟ رمانی که می‌نويسن قراره چه سرنوشتی رو براشون رقم بزنه؟ مقدمه: اسطوره‌ی من! افسانه ات را نوشتم غافل از آنکه تو در حوالی ام نفس می‌کشیده ای! رویاها ساخته ام با تو غافل از آنکه تو هر لحظه نگهدار ام بوده ای. اسطوره‌ی بی همتا، با من قدم بزن، بیا تا باهم افسانه ای خلق کنیم، ابر ها را عاشق کنیم. اثبات کنیم درختان سرخ رنگ پاییز هم می‌توانند عاشقانه ترین لحظه ها را بسازند حتی ماهرانه تر از باران! امن ترین جای ممکن برایم در بین بازوان توست، مرا در بند دستانت اسیر کن. در کنارت امنیتم تظمین شده است! مرا با عطر عشقت در اوج آسمان ها ببر و هرگز به این دنیای سراسر دردسر باز نگردان نرگس پروازی

داستان کوتاه موجود شوم | معصومه رسولی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: در یکی از روزهای آغاز فصل بهار، تیم چهار نفره اعضای کلاسی راهی یک اردوی علمی آخر هفته می‌شوند. همه چیز به ظاهر خوب و آرام است. یک روز نسبتا آفتابی و دلپذیر اما چه می‌شود که همه چیز مانند دریا طغیان می‌کند؟ موجودی با چشمان سرخ در قلمرو تاریکی منتظر شکار ایستاده است. چه می‌شود یک موجود نفرین شده بر سر راه‌شان سبز شود؟ حیوانی دستکاری شده که حال پایش به تاریکی جنگل گشوده شده است. انگار جز مرگی چیزی در انتظارشان نیست؛ اما زمان در لحظه آخر همه چیز را درست می‌کند. چه حوادثی پیش‌روست؟ آیا خورشيد فردا را می‌بینند؟ مقدمه: حتما برای‌تان پیش آمده شب‌هایی که فکر می‌کنید کسی از آینه به شما خیره شده یا شخصی در گوشه اتاق ایستاده است. واکنش‌تان چیزی جز پنهان شدن در زیر پتوی گرم‌ و نرم‌تان نیست. آن لحظه تن‌تان یخ می‌زند و افکار خوفناک به ذهن‌تان یورش می‌آورند. مغزتان شما را به سمت و‌ سوی چیزهای ترسناک سوق می‌دهد و‌ خواب از چشمان‌تان فراری می‌شود. جرئت باز کردن چشمان‌تان را ندارید، می‌ترسید با باز کردن آنها موجود خیالی مماس صورت‌تان باشد؛ اما منطق فریاد می‌زند این‌ها همه افکاری پوچ است.

داستان بلند دومانلی حیات | بانوی مجهول کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: بعد از دو سال دوستی قرار بر این شد که جلسه خواستگاری برگزار شود. هر دو برایش ذوق داشتند و شدیداً منتظر آن بودند؛ اما یک اتفاق غیرمنتظره درست شب قبل از خواستگاری همه چیز را نابود کرد. هیچکس نفهمید چرا این اتفاق افتاد، اتفاقی مبهم که در عرض چند دقیقه هر چه علاقه بود را از میان برد. چه چیز آن دو را از هم‌ جدا کرد؟ آیا کسی جز یک مُرده هست که مقصر را بشناسد؟ کاش کسی از راه برسد که حقایق را بداند؛ شاید کلید حل مشکلات همین باشد! مقدمه: خدا می‌داند در کار عشق چه چیز نهفته که هر کس درگیرش شده چند صباحی در غم و درد گذرانده است! چه رازی درون این کلمه مخفی‌ست که در عین سه حرفی بودن، به قدر یک دنیا حرف برای گفتن، یک جهان داستان برای روایت کردن و هزاران بیت شعر برای سوزاندن دل سوخته عاشقان دارد؟ کاش همان‌طور که برای سوختگی با شعله‌های آتش دواها ساخته شد، برای تسکین زخم سوختگی دل هم دارویی کشف می‌شد؛ هر چند آن را بعید می‌دانم چرا که سوزاننده‌تر از آتش، آتش عشق است و بس! عشق آن شیشه انگور کنار افتاده است که هر چه می‌گذرد مست‌ترت خواهد کرد.

داستان بلند خسوف صورتی | سیده ساناز حسینی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: دانشمندی که سال‌ها بر روی باز کردن دریچه‌ی جهان موازی کار کرده است، زمانی که موفق به گشودن پنجره می‌شود با اتفاقی ناگوار به دنیای حیرت‌انگیزی که او را رئیس جمهور می‌خوانند پرت شده و ناخواسته به دام کشوری غریب با مردمانی عجیب می‌افتد! آیا او می‌تواند دریچه‌ی دیگری به دنیای موازی باز کند؟ آیا می‌تواند خود را نجات داده و به خانه‌ بازگردد؟ مقدمه: بایستید! دست به تی‌وی‌هایتان نزنید، امشب قرار است یک اتفاق بسیار مهم بیفتد. گوش به زنگ باشید که مصاحبه‌ای جنجالی در راه است، در شبی که ستارگان کم نور و ماه درخشان می‌شود. - من هنری پاسکال قراره امشب با یکی از بزرگ‌ترین دانشمندان ذرات کوانتوم، پل هندرسون مصاحبه‌ای هیجان‌انگیز داشته باشم؛ پس وعده‌ی ملاقات ما امشب بیست و سه دقیقه بعد از نیمه‌ شب همزمان با ماه گرفتگی صورتی، پدیده‌ای که باید عمری جاودان داشت تا یک‌بار دیگر نظاره‌گر آن باشیم.

داستان بلند اقتناص تن | فاطمه آرمده کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: با شیوعِ بیماری، سایه جان خودش را به خطر انداخت تا برای این بیماری مرهمی بیابد. متاسفانه همسرش که بیش از حد عاشقش بود را هم طی همین بیماری از دست داد. سی سال گذشته و این پزشک پیر شده؛ اما هنوز منتظر همسرش است. سرنوشت پیرزن داغ دیده بعد از مرگ همسرش چه می‌شود؟ پیرزن بعد از سال‌ها چشم انتظاری به عشق دیرینه‌اش می‌رسد؟ مقدمه: در سکوت تاریک شب زنی با دل شکسته و روحی پر از اندوه در خانه‌ای خلوت و تاریک نشسته است. پنجره‌ها بسته و چراغ‌ها خاموش گردیده؛ اما در دل او یک شعله امید همچنان روشن است. هنوز با اعتقاد به قدرت عشق امیدوار است معشوق خود را ببیند و دیداری داشته باشند. با چشمان پر اشک و دلی پر از حنین به آسمان تاریک نگاه می‌کند و در آرزوی یک روزی که درون دنیای دیگر با معشوق عزیزش به هم خواهند رسید، سرگرم خیال‌پردازی می‌شود.

داستان کوتاه کافه با یار بیایید | هناس کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: کافه‌ی با یار بیایید قوانینی مختص خود دارد. افراد تنها و یا با معشوقه‌ای جدید حق ورود به آن مکان را ندارند و من یک‌ بار سهمم را استفاده کردم. اکنون مجبورم روی نیمکت رو‌به‌روی کافه بنشینم و عاشق‌هایی که دست در دست هم می‌آیند و با عشق به یکدیگر خیره می‌شوند را بنگرم و به حوالی دست‌هایش هنگامی که دور فنجان کاپوچینوی سرد شده حلقه می‌شد، بروم. آیا ورق سرنوشت باز می‌گردد یا تقدیر من با جدایی طرح رفاقت ریخته است؟ مقدمه: لبخند تو عشق است ولی با همگان نه با ما به از این باش ولی با دیگران نه رسوایی راز دلت از چشم تو پیداست خواندم ز دلت آری و گفتی به زبان نه زیبایی هر عشق به بی‌نام و نشانی‌ست ما طالب عشقیم ولی نام و نشان نه می‌خواستم آتش بزنم شهر غزل را وقتی سخن عشق تو آمد به میان نه حالا که قرار است به دست تو بمیرم خنجر بزن ای دوست ولی زخم زبان نه.

داستان کوتاه سبزپوشی خفته | مهدیه زارع کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: او در خانواده‌ای مرفه زندگی می‌کند؛ اما نمی‌تواند چشمانش را بر روی درد مردم جامعه‌اش ببندد. از طریق چاپخانه‌ی پدرش اخباری دلخراش که روحش را آزار می‌دهد، مردم جامعه‌اش اسیر فقر و گرسنگی هستند، دریافت می‌کند و او قادر نیست در چنین دنیایی سر کند. باید راهی وجود داشته باشد تا انگیزه و امید را در رگ خیابان‌های شهرش تزریق کند. آیا می‌تواند قدمی در راستای تحولی عظیم بردارد؟ در انتهای این اقدام چه چیزی انتظارش را می‌کشد؟ مقدمه: گاه نمی‌دانی چگونه می‌گذرد، به چه نحو رفتار می‌کنی و چه تاثیری بر مردم داری. گاه قدمی بزرگ برمی‌داریم؛ اما پایانی ناگوار در پِی دارد. در میان سیاه قلم‌های پرتره انسان‌های بزرگ، شاید تصویری کوچک از تو به یادگار بماند؛ اما ممکن است در میان چشمان مردم قاطری بی‌سر و پا باشی. چه سخت است در میان حریق‌هایی که زبانه می‌کشیدند بسوزی و چیزی از تو به یادگار نماند، جز تصویری منفور! کفر نیست اگر بگویی خدا نمی‌بیند تو را که تنها و بی‌کس به یغما می‌روی و چه می‌کنند تندخویان با تو؟!

آرشیو نویسندگان
درباره سایت
انجمن دیوان سال 1399 در بستر پیام‌رسان ها فعالیت خود را آغاز نمود. بالغ بر 20000 کاربر در انجمن عضویت دارند و بیش از 300 اثر داستانی توسط جوانان در این انجمن نوشته شده است. دیوان در سال 1403 مجوزهای لازم را دریافت نموده و در پایگاه جدید فعالیت خود را ادامه می دهد. متقاضیان می‌توانند با ثبت نام در سایت از آموزش های نویسندگی استفاده نمایند، کتاب خود را بنویسند و در انجمن های مختلف به گفتگو، نقد، گویندگی و ... بپردازند.
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " انجمن نویسندگی دیوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت . طراح سایت : گروه هاویر - محمدحسین کریمی.