خلاصه کتاب: خلاصه:
سوگلی خانواده جهانبخش به حدی خودسر و خودرای شده که کسی نمیتونه مقابلش بایسته، اما فردی از راه میرسه که نه تنها اون رو سر رام میکنه؛ بلکه بلایی سرش میاره که تا مدتهای طولانی مثل عروسکی بیاحساس و منزوی میشه.
کیوان چطور آسمون قلب برکه رو سیاه و تاریک میکنه؟! آیا دوباره، با روزنهای امید و یا شاید تجدید دیدار با فردی که فکرش رو هم نمیکرد آفتاب در قلبش طلوع میکنه؟ یا گرد غم و ماتم تا ابد روی زندگی برکهی شیطون سابق نشسته؟! مقدمه:
باشد میروم اما بگذار قلبم پیشت بماند، چرا که پس گرفتن هدایا را نیاموختهام.
حتی اگر خود بخواهم دلم قصد برگشت ندارد و زندگی را در تو میبیند.
میروم بیقلب و بیاحساس، جسمی که تو کنارش نباشی همان بهتر که به مردهای متحرک بدل شود و پذیرای هیچ دست گرمی نباشد.
میروم در حالی که پای رفتن ندارم، نای دور شدن ز تو را نداشته و هوای تو را برای تنفس کم دارم.
میروم با آنکه میدانم دوری از تو برایم عذابها میآورد.
مرا به یادت بیار، خاطراتمان را، نگذار با رفتنم خود را به کام مرگ بکشانم. آسمان دلم را از سیاهی شب نجات ده و دوباره حوالی قلبم آفتابی شو.
نرجس/پروازی
خلاصه کتاب: خلاصه:
از مکانی ناشناخته برای تحقیق دربارهی بشر آمد بود انسان نبود؛ ولی از انسانیت بو برده بود آشنا شدن او با دخترک همه چیز را دگرگون کرد به زندگی دخترک نور و طراوت بخشید، لبهای ترک خورده خشکیده و کبود را به خنده وادار میکرد از زیبایی کلمات و حرکاتش چشمهای کم سوی دختر درشت و براق میشد.
سرانجام این قصهی زیبا چیست؟
سر آخر وداع میکنند یا اینکه روزشان را کنار هم شب میکنند؟ مقدمه:
او که بود؟
از کدام سیاره به انحصار آمده بود؟ آنقدر انحصار طلب که قلب مرا نیز از آن خودش کرد، آخر قلب من است یا سهم اویی که نمیدانم چه کسی است؟
در سینهام میتپد؛ اما بهانه به آغوش کشیدنش را دارد ارادهی چشمهایم دست خودم نیست، هر زمان که میبینید او را طاقت پلک زدن را از من سلب میکنند، حتی کنترلی بر لبهایم ندارم، لبهایی که به چهرهام دوخته شده با دیدنش کشیده میشوند و از سرخوشی و خنده یک جا بند نمیشوند.
عجیب و غریب تمرین موجودی که در زندگی خویش دیده بودم، تو زیباترین عشق زندگی من بودی؛ اما فرصتی برای عاشقی وجود نداشت.
خلاصه کتاب: خلاصه:
همسرم فرد بسیار کاری و جدیای بود، نمیتوانست مکمل من شود و دنیای ما آری از فرق و تفاوت بود با این وجود نخواستم تنهایش بگذارم و سعی کردم وجه اشتراکی پیدا کنم؛ اما تلاش یک طرفه فایدهای نداشت.
روزی که فهمیدم تلاشهایم ثمرهای نداشته و او بیاهمیت به تقلاهایم به من و رویای بیهودهای که از او در سر میپروراندم خیانت کرده، زندگیام دگرگون شده و حالت تازهای گرفت.
حال چطور میتوانم به زندگی اعتماد کنم؟! شاید لازم باشد هیچوقت به سمت مردی نروم؛ اما شاید در این میان کسی باشد که بتواند روشنیاش را به تاریکی این روزهایم بتاباند. او چه کسی میتواند باشد؟! اصلا ممکن است باز هم زندگی متعجبم کند و تقدیر را جور دیگری رقم بزند؟! مقدمه:
بزرگترین اشتباه زندگیام را پشت سر گذاشتم تا به بهترین قسمت تقدیرم برسم.
گاهی لازم است از دل جنگلی تاریک بگذری تا بتوانی در دشتی سبز و آفتابی به استراحت بپردازی.
باید از دل مردابی گذشت تا شکوفهای به زیبایی نیلوفر داد و قدرت را با گلهای بزرگ و برگهای پهن به رخ جهان کشید.
من هم میان تلخیها قدم زدم تا بتوانم شیرینی انتهای مسیر را بچشم، انگار لازم بود واقعهای سخت را پشت سر بگذارم تا با خوشبختی آشنا شوم.
چه شادمانم از این پاهای زخمی که قرار است تو مرهمشان کنی.
خلاصه کتاب: خلاصه: دخترک پس از جدایی از عشقی که باعث آسیب رسیدن به روحش بود در شرکتی مشغول به کار شد تا خودش زندگیاش را بسازد. در سفر کاریای که برایش پیش آمد با دو مرد آشنا میشود، اشخاصی که شاید اگر احساساتشان را کنترل نکند باعث زیر و رو شدن زندگی نچندان خوب کنونیاش بشوند. اما آیا این افراد ربطی به گذشتهی عشقی و تباه او دارند؟ ممکن است باز هم یک جنس مذکر باعث خراب شدن زندگی شخصیت مملو از احساس ما شود؟ مقدمه: گفتی مرا نمیخواهی؛ ولی باز برگشتی، دنیا را به کامم تلخ کرده بودی و حال انگار قصد داری نگذاری طعم شیرین نبودنت را بچشم. حرفها و رفتارهایت ضد و نقیض هستند؛ اما بگذار همین اول کار یک چیز را برایت روشن کنم. بعد از رد کردنم تو را در دل کشتم و این را بدان که هیچگاه حسم زنده نخواهد شد. کسی را که پس زدی دیگر خواهانت نیست، بلکه دل در گرو کسی نهاده است که برای حفاظت از او حاضر است خود را اسیر تو کند و این به معنای بازگشتش به سوی تو نیست، وسلام! «نرجس/پروازی»
خلاصه کتاب: خلاصه: در یک روز گرم تابستانی به قصد ملاقات دوستانش از خانه خارج شد.
در همان روز ماجرایی را گذراند که دریافت در این سن و سال بالا هم میتوان خاطرخواه داشت چرا که در مسیر متوجه گشت پیرمردی سمج و ورپریده در حال تعقیبش است و گاه و بیگاه با نگاهش قامت او را برانداز میکند. پیرمردی که انگار چشمش به دنبال حاج خانم ماست و بعد از چندین سال هنوز عشقی در سینه دارد.
اما آیا او کیست و مقصودش از این رفتار زشت و زننده چه میتواند باشد؟ نکند به راستی سالخوردهایست که فیلش یاد هندوستان کرده است و هوای عاشقی در سر دارد؟ مقدمه: به وقت جوانیمان عاشق پیشهای نداشتیم. در اوج زیبایی کسی به دنبالمان راه نیفتاد و تعقیبمان نکرد. در زمانی که باید خواستگاران پاشنه در خانه را از جا درمیآوردند حوالیمان ملخ هم پر نزد، حال در سالخوردگی این چه بلایی بود که بر سرم نازل گشت؟ تو کیستی که در این سن و سال هوای عشق و عاشقی به سرت زده است؟
مگر نشنیدهای که میگویند عشق پیری گر بجنبد سر به رسوایی کشد؟ به کدامین گناه نکرده گرفتار تو شدهام؟ با کدامین ثواب به حتم داشتهام میتوانم از تو و آن رفتار عجیبت خلاص شوم؟ عمر من و تو در این حد باقی مانده است که اینگونه به قلبهایمان اجازه دهد بتپد و عاشقی کند؟
از خر شیطان پایین بیا و دل پیر مرا همراه خود به سلطنت قلبت مبر.
انجمن دیوان سال 1399 در بستر پیامرسان ها فعالیت خود را آغاز نمود. بالغ بر 20000 کاربر در انجمن عضویت دارند و بیش از 300 اثر داستانی توسط جوانان در این انجمن نوشته شده است.
دیوان در سال 1403 مجوزهای لازم را دریافت نموده و در پایگاه جدید فعالیت خود را ادامه می دهد. متقاضیان میتوانند با ثبت نام در سایت از آموزش های نویسندگی استفاده نمایند، کتاب خود را بنویسند و در انجمن های مختلف به گفتگو، نقد، گویندگی و ... بپردازند.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " انجمن نویسندگی دیوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد! طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت . طراح سایت : گروه هاویر - محمدحسین کریمی.