انجمن نویسندگی دیوان
کلبه ای برای قصه های ما
رمان بختی به رنگ شب(فصل اول)| سارینا درگی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: داستان محور زندگی هلیا می‌گذره دختری که توسط عشقش ترک شده و اجبارا بچش رو سقط کرده ولی حالا کیان برگشته و تازه متوجه میشه هلیا باردار بوده و از اینکه بچه رو سقط کرده به شدت عصبانیه و این تازه اول تقدیر شوم و تاریک هلیاست... کیان چه عکسالعملی نشون میده؟ بعد از این چه ماجراهای تلخ دیگه ای قراره رخ بده که زندکی هلیا رو به چالش میکشه؟ مقدمه: قدم‌هایم اشتباه بوده‌اند یا از ابتدا تباهی و تاریکی بر روی زندگی‌ام سایه انداخته بودند؟ چه کرده بودم که این مجازاتش بود؟ درد و عذاب و ردائت تنها چیزهاییست که در زندگی با آنها مواجه می‌شوم. لااقل تو در کنارم بمان، راه خوشبختی را نشانم بده حتی اگر قرار باشد مدت کوتاهی را در آنجا اتراق کنیم. نگذار بی‌هیچ خاطره خوبی از این دنیا بروم و حسرت شادی کردن را بچشم. سزاوار مدتی با آرامش زیستن هستم تو آن را به من هدیه کن. روزهایی خوشی را برایم بساز که حتی اگر تلخی روزگار به سراغم آمد باز هم خوشنود باشم از اینکه وقتی را شاد زیسته‌ام. نرجس/پروازی

رمان تابوت پروانه| هانیه تاجیک کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: ماهرخ، دختری که زیبایی رخش حتی ماه رو متحیر می‌کنه، درست اولین روز مدرسه‌ش اسیر می‌شه؛ اسیر دست‌های کثیف یه غریبه، شاید هم آشنا! یا بهتره بگم؛ اسیر دست‌های یه غریبه‌ی آشنا می‌شه! دختر کوچولوی قصمون توی اولین روز مدرسه‌ش خانم می‌شه! درست توی هشت سالگی! شخصی به ظاهر مرد و مذکر جنسی دنیاش رو به آتیش کشید و حالا نفرت بزرگی توی دل دختر قصه‌ به وجود آورده! اون غریبه‌ی آشنا چه کسی بوده؟! هدف اون مرد از این تباهی چی بود؟! مقدمه: با یادآوری دوران کودکی‌ام، اشک‌هایم روان می‌شوند! دورانی که برایم چیزی جز آه و ناله و اشک و گریه نداشت؛ اما نمی‌‌خواستم این‌طور شود، نمی‌خواستم روز اول مدرسه‌ام روز قتلم شود! روز قتل دخترانگی‌ام، روز قتل تمام رویاهای صورتی و روز قتل خنده‌ام! جامه‌ای که سرنوشت برایم دوخت، به تن نحیف و کوچکم زیادی بزرگ بود! از همان روزها کینه در دلم روان شد؛ کینه از آدم‌ها! کینه از جنس‌های مذکر به ظاهر مرد! اما با این حال پیروز شدم؛ پیروز محو کردن فریادهایم در سکوت!

داستان کوتاه موازی فایا | ستایش بنی اسدی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: آیدل بودن سخته، زندگی‌ یک آیدل پر از شایعه و سختی و درگیری وجود داره، اما این‌دفعه شایعه سخت‌تر بود، اینکه یک آیدل یکی از اعضای خانوادش پیدا می‌شه. عکسی در گوشی خواهر ریوک پیدا می‌شه و باعث شایعه‌ای بزرگ می‌شه. آیا این شایعه تموم می‌شه؟ یا نه؟ شاید یه کلمه همه چیز رو تموم کنه؟ شایدم نه! مقدمه: یک عکس، همه چیز را عوض کرد. زندگی سه تا گروه آیدل، درگیر یک عکس شد. عکسی که نشان می‌داد، همه‌ چیز دروغ بوده!. همه چیز!. اما با یک کلمه همه چیز بدتر شد. اعتراف کردن به حقیقت! اتفاقی سهمگین بود، شخص متهم به حقیقت اعتراف کرد و کیش-مات‌ شد. آیا همه چیز درست می‌شه؟

رمان بازی قراردادی | راحله محمد زاده کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: کتی دختری شیطون و بازیگوشه که با مادرش زندگی می‌کنه، یه شب وقتی به خونه برمی‌گرده می‌بینه مادرش رو دزدیدن و آدم‌هایی که مادرش رو دزدیدن، برای آزاد کردنش از اون سیصد میلیون خواستند. کتی می‌خواد خونشون رو بفروشه؛ اما کسی که می‌خواد خونه رو ازش بخره پیشنهادی به اون می‌ده که کل سرنوشتش عوض می‌شه! اون شخص چه پیشنهادی بهش می‌ده؟! اون می‌تونه برای آزادی مادرش کاری بکنه و درخواست اون فرد مرموز رو قبول کنه؟! مقدمه: گاهی سرنوشت عجیب ورق می‌خورد و تو را گرفتار عاشقی می‌کند جایی که اصلا به فکرت هم نمی‌رسد. تمام وجودت برای زندگی محتاج آغوش دیگری می‌شود و چه زیباست این‌که بند-بند وجود عشقت متعلق به تو باشد. هیچوقت فکرش را نمی‌کردم که کل وجودم دیگری را پرستش کند و چه شیرین است که تا ابد سهم او باشی و او نیز سهم تو باشد.

رمان مدلینگ مرموز | رها.میم کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: رها دختری که توی کافه‌ای کار می‌کنه، طی یه سری اتفاقات مدلینگ مرموزی وارد کافه‌ی رها می‌شه، مدلینگ ما وقتی می‌فهمه که رها خونه‌ی پسردایی خلافکارش زندگی می‌کنه سعی داره رها رو از این خونه بیرون‌ بکشه چون توی نگاه اول عاشق هم شدن، اما چجوری؟ به نظرتون چه نقشه‌ای برای نجات رها از اون خونه می‌کشه؟ این مدلینگ مرموز از کجا می‌دونه که داییش خلافکاره؟ اصلا چرا این مدلینگ مرموزه؟ مقدمه: من را دعوت کن به همان کافه همیشگی بوی خوب عطرت، میز چوبی و نگاه مستت دست من فنجانی و غزل در دستت و هوا پاییزی‌ست و کمی ابری و سرد، عابران چتر به دست پشت هم در گذرند! شنبه بارانی، گوش من تیز شد از خنده تو و چه حال خوبی روبه‌رویم گل گلدان محبت و دو چشمت که عجب غوغایی ست، من سؤالی دارم می‌شود چشم تورا دید و نمرد؟ می‌شود آیه قرانی بارانی را لای این شعر سرود؟ می‌شود سهم دو چشمان تو باشم هر دم؟ می‌شود پلک نزد؟ قهوه‌تر از چشمت تؤی فنجان کدام کافه چیست؟ کافه چی فنجانم پیش چشم تو بود و در آن زل زد و گفت! وای بر تو که چنین قهوه تلخی داری!

داستان کوتاه گرناد | زهرا نجفی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: باز هم عاشق و معشوق... باز هم همان قصه‌ی لیلی و مجنون قدیم... لیلی بیمار و مجنون عاقل! زندگیه بی‌رحمی که آن دو را مثل همیشه از هم جدا کرد؛ اما پس از شش سال، یک‌باره در جهتی مخالف، با هم رو به رو شدند. حال سوال این‌جاست، این بار دست روزگار چه سرنوشتی را برایشان رقم زده؟ آیا باز هم قرار است از هم دور شوند یا چه؟ مقدمه: همیشه قرار نیست به چیزی که می‌خواهی، برسی! گاهی باید گوشه‌ای بنشینی و به گذر زمان و اتفاقات چشم بدوزی. گاهی لازم است از آرزو‌هایت چشم برگردانی و در جهت مخالفشان قدم برداری؛ از آن‌ها دور بشوی و در دل سرنوشتی نامعلوم و مقصدی تاریک، قدم برداری. شاید در آن سر تونل بی‌انتهای و تاریک، روز‌های خوش زندگی با نقابی جدید به انتظارت نشسته باشد. «نرجس پروازی با اندکی تغییر»

داستان کوتاه شکوفه ی انار | کوثر کاکایی فرد کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه و مقدمه: شکوفه تازه از همسرش جدا شده. یک ماه نگذشته و حسابی درگیری‌های ذهنی داره؛ تا اینکه یه خبر کل خانواده رو به شوق میاره، حتی شکوفه رو! و اون خبر چیه؟ تنها پسر عموی شکوفه بعد از هفت سال برگشته ایران... پسر عمویی که هم‌بازی بچگی‌های شکوفه بود الان با دست پر اومده برای ایجاد تغییر توی زندگی شکوفه. ولی آخه چطور؟! *** معشوق شاعر بودن غم‌انگیز است؛ خصوصا وقتی بعد نوشتن هزاران شعر درباره‌ات دیگر مخاطب شعرهایش نباشی! مثلا فکر کن روزی آیدا از خواب بلند می‌شد و می‌دید دیگر مخاطب اشعار شاملو نیست و کتاب مثل خون در رگ‌های من پشت چاپ مانده و احمدِ عزیزش کتاب دیگری را برای معشوق جدیدش گیسو نوشته به نام عطر خوش گیسویت! آیدا در آینه به خودش نگاه می‌کرد، آیدا در آینه می‌شکست!

داستان کوتاه لاوین | زهرا اسماعیل‌زاده کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: مرد نهفته کیست؟ او در محله‌ی پایین شهر تهران طبق قوانین پدرش حاج مرتضی است اما شیفته دختریست، دختری که او را با گذر از افراد محله و خانواده‌ی سخت گیرش زیر نظر خود دارد؛ اما چگونه؟ مگر می‌شود؟ حاج مرتضی متوجه‌ی پنهان کاری پسرش می‌شود و تصمیم سختی را پیش رویش می‌گذارد. تصمیم حاج مرتضی برای تک پسرش چیست؟ مقدمه: برایم شیرین زبانی کن! گوش سپردن را بلدم! تو برایم ناز کن! جانم را بدهم و نازت را خریدار باشم بلدم... عاشق بمان که عاشقی را بلدم! برای من بمان که ماندن را بلدم! منِ دیوانه را بغل بگیر تا عطش داشتنت ز من مجنونی بسازد که هیچ تا به عمرشان ندیده‌اند. سری به آغوشم بزن حتی اگر وسط خیابان هستم! سری به دلم بزن حتی اگر پریشان هستم! سری به من بزن که به انتظارت نشسته‌ام! تا بیایی و ز منِ دیوانه، عاقلی عاشق بسازی که چشم انتظار معشوقش است!

داستان کوتاه نعنای جادویی | هستی رسول‌نیا کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: چقدر شیطنت، چقدر آرامش، چقدر زیبایی همه و همه در یک شب از بین می‌رود. از آن سه تن یکی که ناپدید می شود، آن دو تن باقی مانده هم همراه او نابود می‌شوند. به‌خاطر آن دختر، به خاطر آن دختر، نگار از کنار خطر می‌گذرد اما رد نمی شود؛ داخل آن نفوذ می‌کند. اما این میان دردی مشترک پدیدار می‌شود. همه و همه به خاطر آن دختر بود! به خاطر آن دخترک، اما آن دخترک کیست؟ چه می‌شود که همه چیز به خاطر اوست؟! مقدمه: گاهی در زندگی می‌گوییم: - با یک‌بار چیزی نمی‌شود. اما شاید با همان یک‌بار خلاف قوانین پیش رفتن، زندگی خود و دیگران را از بین ببریم. برای دیگران بود و نبودمان رنج و درد شود و برای خودمان حضورمان آزار! گاهی در جامعه نگاه خوبی به زندگی و اطرافمان نداریم که بدانیم حتی نباید به چشمانمان اعتماد کنیم. هرگز خوش‌بینانه وارد بازی جامعه و تفکرات پوچ نباید بشویم، چرا که بازنده نخواهیم بود، برنده هم نخواهیم بود، ما خواهیم مرد!

داستان کوتاه نگاریسم موهبت | زهرا قبادی کاربر انجمن دیوان

خلاصه کتاب: خلاصه: کودک را که در میان آغوشم نهادند حتم دارم زمان در همان لحظه ایستاد. بدون آن‌که متوجه شوم من دل سپردم به کودکی که خود از داشتن آن منع بودم و غمش کنج دلم، در حوالی ناامیدی‌های بسیار لانه کرده بود. غم خواستن و توانایی نداشتن جانانه مرا اسیر و آواره‌‌ی کوچه و خیابان کرده بود که دست‌خوش روزگار راهی را نشانم داد تا سرانجامش تو باشی. در چرخه‌ی روزگار بر من چه گذشت که به سویت روی آوردم؟ چگونه شد که موهبتت مرا لحظه‌ای مدنظر قرار داد؟ مقدمه: ماندم منی که آغشته به‌ بغضم! منی که از فلاکت روزگار به سویت روی آوردم، منی که از ترس فروپاشی اعتبار و جایگاهم در این جامعه به کویت روی آوردم. احسنت! برای منی که از آغوش پر مهر و موهبت مادرانه، دستان آغشته به عشق و محبت پدرانه محروم بودم سنگ تمام گذاشتی. ای معشوق المعانی، واسطه شدی میان من و آن خوشبختی که هیچ‌گاه قصد آن نداشت دربرگيردم؛ ولی گرفت زیرا تو خواستی. این‌بار نیز محتاج خواستنت هستم؛ محتاج خواستنی که دوباره مرا به پنجره‌ی فولاد و گنبد طلا وصل کند. مرا دریاب که محتاج اندک نگاهی از جانب تو هستم، ای شاه خراسان!

آرشیو نویسندگان
درباره سایت
انجمن دیوان سال 1399 در بستر پیام‌رسان ها فعالیت خود را آغاز نمود. بالغ بر 20000 کاربر در انجمن عضویت دارند و بیش از 300 اثر داستانی توسط جوانان در این انجمن نوشته شده است. دیوان در سال 1403 مجوزهای لازم را دریافت نموده و در پایگاه جدید فعالیت خود را ادامه می دهد. متقاضیان می‌توانند با ثبت نام در سایت از آموزش های نویسندگی استفاده نمایند، کتاب خود را بنویسند و در انجمن های مختلف به گفتگو، نقد، گویندگی و ... بپردازند.
آخرین نظرات
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " انجمن نویسندگی دیوان " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت . طراح سایت : گروه هاویر - محمدحسین کریمی.