خلاصه کتاب: خلاصه:
سوگند دختری که ناراحتی قلبی یار همیشگی او بوده؛ اما با مرور زمان درد قلبش را جوری دگر حس میکند، دردی از جنس نبودن عشقی که حال زیر خروار-خروار خاک است.
پاسوز این عشق از دست رفته میشود، اما سرنوشتِ او با سرنوشت عماد گره خورده!
عمادی که اوایل سوگند را به چشم دختری خراب میبیند؛ اما چه میشود که با یکدیگر همخانه میشوند؟ چه میشود که عشق جای تنفر را در قلبهایشان پُر میکند؟ مقدمه:
نمیدانم چگونه از آن جنگها و تهمتهای بیسر و ته، به اینجا رسیدیم!
به این عشق بیسر و ته.
نمیدانم چگونه دریچهی قلبی که پلمپش کرده بودم را باز کردی و خانهنشین اَبدی قلبم شدی.
اما این را میدانم؛ که میخواهمت
صادقانه، عاشقانه.
خلاصه کتاب: خلاصه:
پسر کوچک خانواده برای اینکه بداند پدرش چگونه فوت شده به خاطرات هجوم میبرد و در این بین حقایقی برملا میشود که آرامششان را در هم میپاشد.
روشن شدن ماجرا برابر است با حکمی که یکی از عزیزانش را قاتل میشمارد. گرفتن تقاص خون پدرش را ترجیح میدهد یا داشتن عزیزش؟ قاتل کیست و سزاوار چیست؟
مقدمه:
این روزها احوالش چنگی به دل نمیزد.
دم فرو میبست و تنش را به آغوش میکشید، ناگاه فریادش قاتل نغمهی سکوت میشد.
چشمهایش را میبست و با تمام قوا نوایش را به رخ سکوت میکشید و میگفت: «کار بدی نکردم.»
از همه چیز که بگذریم حقیقتا کار بدی نکرد. به گفتهی خودش حق را به حقدار رسانید.
لحظهای از کردهاش پشیمان نشد؛ اما هیچگاه نتوانست دوایی برای التیام دل بیقرارش بیابد.
هنوز دلش برای عزیزان از دست رفته سخت مچاله میشد و دلتنگی گریبانش را محکم میچسبید؛ اما باید تمام لحظاتی که گمان میکرد دیگر نمیتواند ادامه بدهد را در خلوتش دفن میکرد، آخر همان کودک ده ساله حالا مرد خانه بود.
خلاصه کتاب: خلاصه:
پسر عکاسی که بعد از کات کردن با اولین و آخرین عشقش، برای سرگرم کردن خودش به افتتاحِ آتلیهاش روی میآورد.
بعد از هشت ماه جدایی، وقتی برای آرام کردن ذهنش به آتلیه میرود با چیزهایی مواجه میشود که تمام زندگی و آرامشش را تغییر میدهد و حتی این موضوع به جسم و روانش هم آسیب میرساند. چه چیزی باعث اینها میشود؟ سپهر به عشقش میرسد یا تشنهی وجودش میماند؟!
مقدمه:
دستهایم خونیست
آلوده به خونِ آرزوهایم!
چشمهایم خستهست
گویی که دگر تاب ندارد تو را نبیند!
قلبم دگر حال و هوای قبل را ندارد
به خاطر از دست دادن تویی که عجین شده بودی با سلول به سلول تنم.
میتوانم امید و تمامِ خودم را در این جمله برایت شرح دهم: «تا زمانی که رسیدن به تو امکان دارد، زندگی درد قشنگیست که جریان دارد.»
خلاصه کتاب: داستان کوتاه منفک
خلاصه:
روزی روزگاری دختری سبزی فروش دل به پسری که روتینوار از محل کسب و کارش میگذرد، میبندد. هر چه میخواهد حسش را دست کم بگیرد، نمیتواند. در واقع حرکتی که پسر داستان میزند اجازهی هیچ کاری را به او نمیدهد. در این میان ضعفی در وجود و ظاهرش موجود است که باعث میشود خود را از رِنج انسانهای عادی منفک بدارد. آن چیست؟ چه چیزی باعث میشود به عشقشان ایمان بیاورند و پایه و اساس رابطهشان سامان مییابد؟ مقدمه: عشقمان را در سبدی نهادیم، دست یکدیگر را گرفته و راهی سفر شدیم. قصدمان فقط دور شدن از آدمیان بود. دلم میخواست سفرمان به ماه ختم شود، عشقمان را از سبد خارج کنیم و روی ماه بچینیم. در کنارش کلبهای از جنس پنبه ساخته و شب و روز کنار هم بنشینیم و از نزدیکترین نقطه، ماه را بنگریم و من برایت از حس بابونهای که نسبت به تو دارم بگویم، از عشقی که در عمق قلبم جای دارد؛ همانقدر زیبا و حیرتآور! از قشنگی رخسار تو و ماه بگویم تا بدانی چو ماه زیبا و بینقص میمانی. از چشمهایت بگویم که ز هنگام خواب چون صدفیست که تا آن را میگشایی دو گوی مروارید درش نهفته، پدیدار میشود. اصلا میدانی؟ زیباترین هنر خدا چشمهای تو بود!