خلاصه کتاب
دلنوشته آنهدینا خلاصه:
دست به قلم برمیدارم؛ از عشق، جنگ، زندگی و دردها مینویسم، از درد دلهای فراوانم!
گاه اشک ریختهام و گاه خندیدهام و همهی آنها دست به دست هم دادند تا احساساتم را نشان دهم.
این دلنوشتهها، رویاهایی هستند که نوشته شدهاند و از تو میخواهم رویاهای بیکرانت را به تصاحب قلمت دربیاوری... آرزوهایی که قرار است خاطراتت شوند! مقدمه:
روزی برایم مهم بود که در اطرافم چه میگذرد و چه چیزها اتفاق میافتد؛ اما گویا رعد و برق بر دل بیقرارم زد. دیگر از دنیا و آدمهای رنگارنگ و هزار چهرهاش گریختم. گریختن گاهی زیباتر و بهتر از جواب دادن و بحثهای بیربط است.
زندگی من از آنجا شروع شد، آنجایی که نسبت به حرفهای آنها بیتفاوت بودم و حتی دیگر اشکی هم نمیریختم.
آری! من مبتلا شده بودم، مبتلا به بیاهمیت بودن به افراد زندگیام. گاهی بیتفاوت بودن هم جوابی به دردها و غصههای فلک است و گذشتن از حرفهای پوچ و واهی چه زیباست!